eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 انگار راه‌حلی برای این مشکل نداشتند که مهدینار گفت: _شاید یه راه‌حلی باشه هنوز! همه‌ی نگاه ها به مهدینار خیره شد که وی ادامه داد: _خیلی معذرت می‌خوام استاد؛ ولی منم یه پیشنهاد دارم که در واقع فقط یه پیشنهاده. خب ناسلامتی اینجا انجمن نویسندگانه. چرا از هنرمون استفاده نکنیم و خودمون رو از این وضع نجات ندیم؟! همگی با تعجب به همدیگر نگاهی انداختند که مهدینار سری تکان داد و سپس تصمیم گرفت قشنگ منظورش را توضیح دهد. _منظور من اینه که مگه ما راه‌حلی نمی‌خواییم که سریع ما رو به پول برسونه؟! خب ما نویسنده‌ایم و تا الان کلی داستان نوشتیم و همچنان می‌نویسیم. ما می‌تونیم با فروش اونا به پول خوبی برسیم و مشکلاتمون تا حدودی حل بشه! چطوره؟! برق در چشمان اعضا نمایان شد. لبخند جای اخم را روی صورتشان گرفت و از خوشحالی زبانشان بند آمده بود. آن‌قدر سرگرم تعریف و تمجید از پیشنهاد مهدینار بودند که متوجه‌ی سکوت مرگبار و رنگ پریده‌ی اساتید نشدند. استاد مجاهد در کمال تعجب، ذکر والای صلوات را کنار گذاشته و با غیظ و غضبی بی‌سابقه فریاد می‌زد: _لا اله الا الله! لا اله الا الله! بانو احد با حالتی ناباورانه گفت: _باورم نمیشه که مار توی آستین پرورش دادیم. آخه قلم فروشی هم شد راه‌حل؟! بانو سیاه‌تیری که رنگش مثل گچ سفید شده بود، آهی کشید. _نه. تقصیر ایشون نیست! تقصیر ماست که مهم‌ترین اصل نویسندگی رو بهشون یاد ندادیم. عمران نیز با صدایی لرزان شروع به سخنرانی کرد. _سوگند به قلم و آنچه می‌نویسد. سوگند به قلم که با هر چرخش، عده‌ای را تباه و به قعر دوزخ می‌فرستد و عده‌ای دیگر را سعادت‌مند و قرین رحمت الهی می‌کند! در وهله‌ی اول چرخاننده‌ی قلم را. سپس با تندی خطاب به مهدینار ادامه داد: _من از شما می‌پرسم که آیا نویسنده‌اید؟! آیا شما کسی هستید که بدون نوشتن، روزش شب نمی‌شود؟! آیا تا به حال از شدت نوشتن انگشتتان درد گرفته؟! شما نویسنده‌اید یا کسی که با جملات نغز، فلسفه‌های پیچ در پیچ و کلماتی که با شگفتی کنارهم چیده شده‌اند، شما و دین و خدایتان را در هم می‌بافد و اثرش مثل بمب در سراسر جهان مشهور می‌شود؟! وانگهی مُرید عده‌ای روشنفکر و فلان و بهمان شود و تو هنوز داستانت را با کلیشه‌هایی پوچ و مقدمه‌هایی کسل کننده و بیخود شروع می‌کنی. بدون اینکه بلد باشی مقصودت را در عمق کلمات پنهان کنی تا در بزنگاه به مغز استخوان مخاطب تزریق شود؛ تفکراتت را با خامی به صورت خواننده می‌کوبی؛ چون حتی اکثر نوشته‌هایت عمقی ندارد. عمران پس از پودر کردن مهدینار، روبه همه گفت: _بنویسید که نویسنده را نوشتن لازم است. بنویسید برای رشد متعالی خودتان و آن‌قدر بنویسید و رشد کنید تا برای ارشاد دیگران هم آماده شوید. پس از شنیدن حرف‌های اساتید به خصوص استاد برگ اعظم، اعضا مثل آفتاب‌پرست رنگ عوض کردند و به نشانه‌ی تاسف، سری برای مهدینار تکان دادند و نچ نچی راه انداختند و پیشنهادش را در نطفه خفه کردند. عمران که دید آبی از اعضا گرم نمی‌شود، تصمیم گرفت پیشنهاد خودش را ارائه دهد. به همین خاطر آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید و با زبان سلیس فارسی پیشنهادش را بیان کرد. باغ اناری‌ها که به خاطر سخنرانی چند دقیقه پیش عمران به شدت متأثر شده و شدیداً در فاز رفته بودند، با شنیدن پیشنهاد برگ اعظم، برگ هایشان خزان و دهانشان چند متری باز ماند. پس از چند ثانیه سکوت ناشی از شوک، همهمه و اندکی داد و بیداد نیز به راه افتاد. _همین الان داشتید در مورد جلال و شکوه نویسنده و نویسندگی می‌گفتید! بعد الان دارید می‌گید آبرومون رو بگیریم کف دستمون و بریم گدایی؟! این حرف را سچینه به زبان آورد که دخترمحی با لحن خاصی گفت: _ماهایی که خودمون شغل آبرومند داریم، خرجی خودمون رو برای موندن توی باغ می‌دیم. هرکسی هم که دزدی کرده، لابد می‌تونه گدایی هم بکنه! عمران بدون توجه به اعتراضات، با انگشت عینکش را صاف کرد. _راستش این ایده از اون موقعی که برگشتم باغ و وضعیت فلاکت‌بار اینجا رو دیدم به ذهنم اومد. ولی خب دودل بودم مطرح کنم یا نه. ولی الان با وضعیت مادرزن آینده‌ی یاد و نیاز شدید به پول، مجبور شدم که مطرحش کنم. همگی سری تکان دادند که بانو نسل خاتم گفت: _استاد می‌دونستید گدایی حرامه؟! خدا به ما بدن سالم و عقل داده تا باهاش کار کنیم و خرج خودمون رو در بیاریم. بعد یک‌کاره بلند شیم بریم گدایی که چی بشه؟! با پول حروم، عمل یه مادر مریض رو به سرانجام برسونیم؟! عمران لبخند تلخی زد. _نه. منظور من از گدایی رو متوجه نشدید. من نمی‌گم که بریم دست دراز کنیم جلوی بقیه و بگیم توروخدا بهمون کمک کنید. نه! من میگم در قبال خدماتی که می‌دیم، ازشون پول بگیریم. ما مهارتایی داریم که خیلی به دردمون می‌خوره. البته اونم نه هرجایی. بلکه توی جاهای شلوغ...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
نور پدافندی که دیشب جلوی پرنده‌های اسراییلی رو گرفت و نگذاشت یک دونه‌ش به زمین تهران بنشینه همان پدافندی هست که چند سال پیش به بهانه سرنگونی هواپیمای اوکراینی به اشتباه، می‌خواستند حذفش کنند. حواسمان باشند جای جلاد و شهید را عوض نکنند. تنگه احد را نباید خالی کرد. @anarstory
4_5832460945384805651.mp3
11.19M
🔴صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب اسلامی دیدار خانواده‌های شهدای امنیت. ۱۴۰۳/۸/۶
🎊 🎬 _مثل مترو و چهارراه‌ها. مثلاً یکی فال بفروشه؛ یکی اسپند دود کنه. یکی ترازو بگیره آدما رو وزن کنه. یکی شیشه‌ی ماشینا رو پاک کنه و...! بعد از صحبت‌های عمران، دوباره همهمه‌ای به پا شد. بانو سیاه‌تیری که زن قانون بود و در چنین وضعیت‌هایی، از جایگاه وکیل به مقام قاضی تغییر کاربری می‌داد، چکشی از کیفش در‌ آورد و با کوبش‌های ممتد به دیوار کائنات، افراد حاضر در جلسه را به سکوت دعوت کرد و بعد از اینکه کمی هیاهو خوابید شروع کرد به صحبت کردن. _با اجازه‌ی برگ اعظم، بنده هم برای رعایت عدالت و حق و حقوق همگی پیشنهادی دارم. سپس بعد از سکوتی که احتمالاً علامت رضا بود، ادامه داد: _به نظرم دوستانی که شاغل هستن و به هر صورت منبع درآمدی دارن، احتیاجی نیست برای گدایی به چهارراه‌ها برن. در عوض کسایی که بیکار هستن و به اصطلاح نون‌خور اضافی به حساب میان، به چهارراه‌ها اعزام میشن و کاسبی می‌کنن. برای مثال جناب مهدینار که آژانس گردشگری‌شون تق و لقه و عملاً هیچ مشتری‌ای ندارن. یا جناب علی املتی که بعد از عزل شدن از مسئولیت نگهبانی، تقریباً بیکارن و دارن غاز می‌چرونن. یا جناب عادل عرب‌پور که به جز گفتن چرا، کار دیگه‌ای نمی‌کنن. یا جناب احف که بعد از فروش گوسفنداشون، بیکارن و فقط یه روز در میون میرن کلانتری برای انجام خدمت سربازی! _من اعتراض دارم. این را احف گفت که عمران فوری زد توی برجکش. _اعتراض وارد نیست. بشین سرجات. _ولی من اعتراضم رو می‌کنم. به نظرتون درسته سرباز مملکت بره گدایی؟! عمران با خونسردی پاسخ داد: _چرا که نه! گدایی که عار نیست. تازه کچلم هستی. مردم فکر می‌کنن مریضی پریضی‌ای، چیزی داری، بیشتر بهت کمک می‌کنن! احف بغضش گرفته بود که علی املتی دستش را بالا برد. _ببخشید اگه قبول نکنیم، چی میشه؟! بانو سیاه تیری خواست جواب بدهد که عمران دوباره پیش‌قدم شد. _چین نمیشه، ژاپن میشه. سپس خنده‌ای کرد و ادامه داد: _خب طبق قوانین یا باید قبول کنید، یا از باغ تبعید می‌شید به بیرون باغ! چون الان شرایط حساسیه و با کسی شوخی نداریم! علی املتی آب دهانش را قورت داد. _درسته. به نظرم شغل خوبیه. ان‌شاءالله که بگیره کارمون! بانو شبنم در این هنگام، در حالی که پوست موزش را با پرتابی بی‌نقص درون سطل زباله می‌انداخت، گفت: _ببخشید یه سوالی داشتم. اگه کسی بخواد داوطلبانه این کارو انجام بده، میشه؟! آخه شنیدم درآمدش خیلی خوبه! بانو سیاه‌تیری سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که ناگهان عمران با هیجان از جایش بلند شد و گفت: _چرا که نه بانو. گفتم که. الان شرایط حساسیه و باید همه بیان پای کار. اونایی که بیکارن، تمام‌ وقت گدایی می‌کنن و اونایی هم که مشغول کاری هستن، به صورت پاره وقت! اتفاقاً شما هم چندتا بچه دارید. اگه خوب آموزش داده بشن، قشنگ می‌تونید پولدار بشید. هرکه بامش بیش، برفش بیشتر! سپس نفس عمیقی کشید و دست به چانه ادامه داد: _فقط می‌مونه بحث آموزش که نمی‌دونم باید چیکار کنیم توی این زمان کم! در این میان ناگهان بانو رایا با خوشحالی گفت: _این که نگرانی نداره. من یه جزوه‌ی گدایی دارم. می‌تونیم با یکی دوبار خوندنش، یه گدای حرفه‌ای بشیم. سپس قفل گوشی‌اش را باز کرد و پی دی اف "چگونه یک گدای ماهر بشویم" را باز کرد. سپس آن را به نزدیک‌ترین فرد که نورسان بود داد. نورسان نیز با کمال تعجب گوشی را گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. _سرفصل‌های جزوه: پوشش مناسب برای گدایی کردن. اصطلاحات جگرسوز، صدرصد تضمینی. دعای خیر و نفرین‌های کاربردی. وسایل لازم برای جلب توجه و چند نکته‌ی تکمیلی. همچنین برگ برنده‌ی دوره! در چه زاویه‌ای از تابش نور خورشید حرکت کنیم تا با استفاده از خطای دید، معلول به نظر برسیم! همگی در سکوت، به دهان نورسان زل زده بودند که بانو شباهنگ خطاب به بانو رایا گفت: _ببخشید شما رفته بودید راهیان نور، نور دریافت کنید یا درس گدایی یاد بگیرید؟! بانو رایا با لبخند جواب داد: _من چون قبلاً داستانی می‌نوشتم که شخصیت اصلیش گدا بود، مجبور شدم یه مدت گدایی کنم تا قشنگ حال و هوای مناسب داستان رو در بیارم. توی این جزوه هم تجربیاتی که اون موقع به‌دست آوردم رو نوشتم تا در این مواقع ازش استفاده کنیم و به بن‌بست نخوریم! همگی سری تکان دادند و از محتویات و جزئیات جزوه می‌پرسیدند که بانو احد از جایش بلند شد و به صدر کائنات رفت. سپس برگه آچاری از جیبش در آورد و تای آن را باز کرد. _خب همگی توجه کنید. برگ اعظم چند روز پیش این ایدَش رو با من در میون گذاشت و به پیشنهاد ایشون و همچنین خلاقیت خودم، لیست کارهایی که اعضا باید انجام بدن رو بر اساس توانایی و مهارتشون نوشتم و الان براتون می‌خونم! سپس صدایش را صاف کرد و برگه را جلوی صورتش گرفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _شبنمی و بچه‌هاش، با لباس‌هایی کثیف و سر و صورت سیاه، سر پل‌های عابر پیاده می‌شینن و جنسای ریزه میزه سوپرنار مثل آدامس و شکلات و بیسکوییت رو با کمترین قیمت می‌فروشن. همچنین حضور همه‌ی بچه‌هاش الزامیه تا نهایت ترحم بهشون بشه! حضور دوقلوهای تازه متولده شده هم از واجباتِ این کاره! سچینه با کافه‌نار سیارش، دم سینماها و کنسرتا بساط می‌کنه و با حذف شیرکاکائو با فلفل از مِنوش و همچنین تخفیف‌های خوب، کاسبیش رو می‌کنه! مهدیه با حضور توی قبرستونا، خودش رو به عنوان گریه‌کن به خانواده‌های کم جمعیت قالب می‌کنه و توی مجالس ختم، گریه‌اش رو می‌کنه و دستمزدش رو می‌گیره! رجینا با یه جعبه ابزار و یه کارتون دستش، مکانیکی سیارش رو وسط خیابون راه می‌ندازه و برای اینکه شخصیت دختریش هم حفظ بشه، عادل عرب‌پور کمکش می‌کنه تا دستای رجینا سیاه نشه! افراسیاب با سرزبونی که داره، تابلوهای نقاشیش رو جلوی نمایشگاها حراج می‌کنه! رستا با حضور توی جاهای شلوغ و همچنین دیدنی مثل برج میلاد و پل طبیعت و...از مردم عکسای خوب و ارزون می‌ندازه. حدیث با بساط کردن جلوی ورودی مترو، درزهای کوچیک لباس مردم رو با چرخ خیاطیش ارزون‌تر از بقیه‌ی جاها می‌دوزه! نورسان با یه چرخ، رستوران سیارش رو جاهای شلوغ بساط می‌کنه و سمبوسه و جغول بغول به دست مردم میده. بانو رایا و بره‌ی کوچیکش بایا، سر چهارراها حرکت‌های نمایشی می‌زنن و مردم رو سرگرم می‌کنن! گمنام هم درسته مهمونه، ولی خب اینجا برای اینکه بتونی بمونی، باید پول در بیاری. بنابراین با یه ترازو روی پل‌های عابر مردم رو وزن می‌کنه. کاماوینگا هم می‌تونه با چهره‌ی سیاه سوختش و همچنین شلوار پارش، حرکات نمایشی با توپ بزنه و آوا هم از این طریق پولای مردم رو جمع کنه! مهدینار با تُن صدای خوبی که داره، بره ترمینال‌های مسافربری و داد بزنه برای جذب مسافر. علی پارسائیان سر چهارراه‌ها موقعی که چراغ قرمزه، شیشه‌ی ماشینا رو پاک کنه. احف هم با کله‌ی کچلش، اسپند دود کنه و همچنین یه جواب آزمایش هم دستش باشه تا بگه مریضم و چند روزی بیشتر زنده نیستم و فلان و بیسار. علی املتی هم با درست کردن املت و چایی آنلاین توی چهارراه‌ها، هم بچه‌های خودمون رو سیر بکنه؛ هم دوزار پول در بیاره. صدرا هم با شیرین زبونی‌ای که داره، توی چهارراه‌ها به مردم فال بفروشه. بچه‌های استاد هم بهش کمک می‌کنن! از فردا هم کار همگی شروع میشه. بانو احد برگه را پایین گرفت و پس از کشیدن نفس عمیق، رو به همه ادامه داد: _اینا کسایی هستن که باید برن گدایی. بقیه هم داخل باغ کارای دیگه رو می‌کنن. برای مثال دخترمحی سوپرنار رو به تنهایی می‌چرخونه و برای فروش بیشتر، تخفیف پنجاه درصدی روی جنساش می‌ذاره. من و برگ اعظم، مدیریت باغ و بیرون از باغ رو به عهده داریم و همچنین آخرشب باید مبالغ جمع‌آوری شده رو بگیریم و بشماریم. بانو سیاه‌تیری با مینی بوسش، اعضا رو سر مکان‌های خودشون پیاده و سوار می‌کنه. استاد مجاهد و مهندس محسن، کائنات رو می‌چرخونن و بانوان نسل خاتم و شباهنگ و نورا هم، کارای آشپزی و شست‌وشو و در کل کارای خونه رو انجام میدن! حرف دیگه‌ای مونده؟! دوباره صدای حضار بلند شد. یکی از نقشش راضی بود و دیگری مثل همیشه غرغر می‌کرد. در این میان رجینا بلند شد و با دست خودش را نشان داد. _بانو من از نقش خودم بر میام. نیازی به کمک بقیه نیست. بدتر میان اونجا با چراهاشون میرن روی مخمون! برای حفظ کرامت دختریم هم نهایتش دستکش می‌پوشم تا کثیف نشم! و اما عادل عرب‌پور که کلی چرا توی گلویش گیر کرده بود، ناگهان منفجر شد. _خیلی هم دلتون بخواد من باهاتون بیام. بعدشم چرا من باید بادیگارد این خانوم باشم؟! چرا بقیه نقش انفرادی دارن، ولی من نقش گروهی؟! اصلاً چرا علی پارسائیان شیشه‌ی ماشین تمیز کنه، ولی من برم مکانیکی و دست و صورتم کثیف بشه؟! ها؟! چرا من؟! بانو احد نفس حرص‌آلودی کشید و سری تکان داد که عمران گفت: _عادل جان، خودت چه نقشی رو دوست داری؟! عادل عرب‌پور که انگار آب روی آتش خشمش ریخته باشند، یقه‌ی پیراهنش را صاف کرد و با خونسردی گفت: _این شد حرف حساب! مثلاً من نقش ناظر داشته باشم. مثلاً با موتور به کار بچه‌ها سرک بکشم ببینم کارشون رو درست انجام میدن یا نه. بعد شب به شب بیام بهتون گزارش بدم. چطوره؟! با شنیدن این حرف، عمران لب‌هایش را غنچه کرد و با عشوه‌ی خاصی گفت: _سردیت نشه عادل جان؟! عادل عرب‌پور که انتظار چنین واکنشی را نداشت، ابروهایش را بالا داد که عمران با لحنی تند ادامه داد: _ایشونم بفرستید همون چهارراه. وظیفشم اینه هرکی جرم کرد، بره بپرسه چرا. مثلاً یکی از وسط خیابون رد شد، بره بهش بگه چرا از اینجا؟! مگه پل عابر نذاشتن که از اونجا رد شید؟! درسته درآمدی نداره، ولی شاید میزان جرم و تصادف کمتر بشه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 
ما و نظم نوین جهانی- اقای ایرانمنش_1cut.mp3.mp3
32.73M
🖋: نشست ما و نظم نوین جهانی 1⃣: قسمت اول 🎙: استاد محمد هانی ایرانمنش 📆:اول آبان ماه ۱۴۰۳ @patogh_mahale_sajjad
هدایت شده از 
ما و نظم نوین جهانی- اقای ایرانمنش_2 cut.mp3
48.72M
🖋: نشست ما و نظم نوین جهانی 2⃣: قسمت دوم 🎙: استاد محمد هانی ایرانمنش 📆:اول آبان ماه ۱۴۰۳ @patogh_mahale_sajjad
هدایت شده از 
ما و نظم نوین جهانی- اقای ایرانمنش_3 cut_1.mp3
48M
🖋: نشست ما و نظم نوین جهانی 3⃣: قسمت سوم 🎙: استاد محمد هانی ایرانمنش 📆:اول آبان ماه ۱۴۰۳ @patogh_mahale_sajjad
هدایت شده از 
سلام و رحمت خسته مجاهدتها نباشید در این نبرد تمدنی گوش دادن به این ۳ صوت خیلی لازم هست... جسارتا اگر قبلا گوش ندادید حتما با دقت گوش بدید و برای افراد موثر اطراف خودتون ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 👨‍🏫 نام: اثر مرکب〽️ نویسنده: دارن هاردی✍ ترجمه: لطیف احمدپور، میلاد حیدری♻️ تعداد صفحه: 237📃 ژانر: موفقیت✌️ خلاصه: اثر مرکب می‌گوید که انتخاب‌های کوچک و روزانه‌ی ما می‌توانند در کنار هم نتایج بزرگی را رقم بزنند. این مفهوم در اقتصاد هم وجود دارد. سپرده‌ی کمی را در نظر بگیرید که هر ماه سودی کم به آن اضافه می‌شود و ماه بعد سود به اصل پول و سود ماه‌های قبل تعلق می‌گیرید. اگر این حساب را چند سال داشته باشیم، از رشد پول خود حیرت خواهیم کرد. به این اتفاق سود مرکب می‌گویند. حال این مسئله را برای هر چیزی که می‌خواهید رشد کند، متصور شوید. دارن هاردی همین مسئله را در حوزه‌ی موفقیت مطرح می‌کند. او می‌گوید برای انجام کارهای بزرگ، کافیست قدم‌های کوچک اما مداوم برداریم. شاید در ابتدا پیشرفتی مشاهده نشود، اما در طی زمان تغییرات به صورت نمایی خود را به ما نشان خواهند داد. این موضوع در مورد کاهش وزن، سرمایه‌گذاری، افزایش بهره‌وری یا هر پیشرفت دیگری کاربرد دارد😉 جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🎊 🎬 نفر بعدی آوا واعظی بود که بلند شد و دست به سینه و با لحنی تند گفت: _دست شما درد نکنه استاد. اصلاً دست همتون درد نکنه. من کاما رو آوردم اینجا تفریح تا بهش خوش بگذره. بعد شماها دارید می‌فرستیدش گدایی؟! بعدشم این شلوارش که از روی فقر پاره نشده. بلکه الان مُد اروپاست که چند صد هزار دلار پول براش آب خورده. اون‌وقت کاماوینگای فوتبالیست با این همه اِهِن و تُلُپ بیاد بره گدایی؟! اصلاً با عقل جور میاد؟! عمران با خونسردی و لبخند جوابش را داد. _ببین دخترم، اولاً هرچیزی که مد میشه، لزوماً خوب نیست. مثالش همین شلوار پاره. ثانیاً ما که نگفتیم کاما بره گدایی. بلکه بر اساس مهارتش و همچنین فوتبالیست بودنش، بره وسط جمع با توپ حرکات نمایشی بزنه و پول جمع کنه. در ضمن مطمئنم خیلی هم بهش خوش می‌گذره. چرا که مردم ما مهمون‌نوازن و کلی عکس و فیلم ازش می‌گیرن و پول خوبی هم بهش میدن. چون اساساً مردم ما به ستاره‌ها خیلی اهمیت میدن! آوا که معلوم بود قانع نشده، سری تکان داد و نشست که ناگهان در کائنات باز و صدرا داخل شد. کیف مدرسه‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد و به بانو احد زل زد. _شلام. ناهار چی داریم؟! خیلی گشنمه! بانو احد خواست جوابش را بدهد که علی املتی گفت: _بیا این شوکولات رو بگیر تا ضعفت بشکنه. بیا داداشم! صدرا نزدیک شد و شوکولات را گرفت که علی املتی ادامه داد: _تازه یه کار هم برات پیدا کردیم. دوست داری؟! صدرا روی پای علی املتی نشست و پرسید: _چه کاری هشت حالا؟! حقوقش خوبه؟! علی املتی بوسه‌ای به لپش زد و جواب داد: _کارِ فال فروشی. حقوقشم خوبه. خوشت میاد؟! صدرا شکلات را داخل دهانش گذاشت. _مدرشم چی میشه پش؟! _این کار نیمه وقته. صبحا میری مدرسه، غروبا میری چهارراه. چطوره؟! صدرا دیگر چیزی نگفت. اما بانو احد با شنیدن این مکالمات و همچنین دیدن قیافه‌ی مظلوم صدرا، اشک در چشمانش جمع شد و بدون در نظر گرفتن بچه‌های قد و نیم قد بانو شبنم که قرار بود گدایی کنند، زیرلب غرید: _لعنت بهت فقر! کاری کردی که این بچه با این سن و سالش باید بره چهارراه فال بفروشه! سپس آهی کشید که افراسیاب گفت: _راستی چرا برای جناب یاد نقشی در نظر نگرفتید؟! دیدید که ایشون خاصیت درمانی دارن و می‌تونن بیماری افراد رو درمان کنن! دخترمحی حرف او را تایید کرد. _دقیقاً. حداقل خودشم یه کاری بکنه برای مادرزن آیندش. نمیشه که همش صبح تا شب ما جون بکنیم و ایشون توی بازداشتگاه بخوره و بخوابه! استاد مجاهد دست به ریش گفت: _مثلاً چیکار می‌تونه بکنه؟! افراسیاب پاسخ داد: _دیدید که استاد با گاز گرفتن سر یاد، حافظه‌اش رو برگردوند. البته این خاصیت درمانی یاد نیست. چرا که خاصیت اصلی ایشون اینه که با گاز گرفته شدن اعضای بدنش، بقیه رو خوب می‌کنه. مثل همون گاز گرفته شدن انگشتاش توسط استاد و خوب شدن تیک عصبیشون. این مورد هم که استاد گاز گرفت و یاد خوب شد، یه استثناست و همچنین به خاطر تله‌پاتی بِینشونه! من مطمئنم با این ویژگی جناب یاد، از همین الان پول عمل مادرزن آیندش رو جور شده بدونید! همگی سری تکان دادند و از این پیشنهاد خشنود بودند که افراسیاب دست به سینه و گنگسترانه ادامه داد: _خودمم منشیشون میشم و کارای حساب و کتاب و کمک به درمان رو به عهده می‌گیرم! با این حرف ناگهان بانو احد پرید وسط. _لازم نکرده. شما خودت یه نقش داری. نمی‌خواد یه نقش دیگه هم گردن بگیری! افراسیاب نیز حالت پیروزمندانه‌اش، یک‌باره به حالت التماسی تبدیل شد. _بانو خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم اجازه بدید. کار من سخت نیست به خدا. بهتون قول میدم در کنار منشی‌گری، تابلوهام رو هم بفروشم. باور کنید از بچگی دوست داشتم منشی باشم. نذارید این آرزو توی دلم بمونه! بانو احد کلافه پیشانی‌اش را مالید که بانو نسل خاتم گفت: _اصلاً ببینید جناب یاد می‌تونه بیاد بیرون که دارید از الان براش نقشه می‌چینید! با این حرف، همه‌ی نگاه ها به بانو سیاه‌تیری خیره شد. _راستش تا صدور حکم، با قید وثیقه که همون سندِ باغه میشه بیاد بیرون. ولی وقتی حکم بیاد، باید بره زندان! _خب حکمش چقدر طول می‌کشه بیاد؟! این را بانو شبنم پرسید که خانوم وکیل جواب داد: _شاید دو سه هفته‌ای طول بکشه! _خوبه پس. تا اون موقع می‌تونیم ازش استفاده کنیم. _ولی من یه شرط دارم‌. همه‌ی نگاه ها این‌بار به بانو احد خیره شد. _اگه می‌خوایید رضایت بدم که یاد بیاد بیرون و درمانگاه سیار بزنه و افی هم مُنشیش بشه، باید سند بذارید که دختره یلدا هم بیاد بیرون تا خودش از مادرش مراقبت کنه. چون نمی‌تونم اجازه بدم مهدیه این کار رو بکنه و آلاخون بالاخونِ بیمارستان بشه! همگی با تعجب به بانو احد و انگشت اشاره‌اش که بالا نگه داشته بود، نگاه می‌کردند که سچینه گفت: _ولی این دختره که سند نداره! بانو سیاه‌تیری لب‌هایش را تر کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _شاید سند کلبه باشه. اگه داشته باشن، می‌تونیم یلدا رو هم تا صدور حکم بیاریم بیرون. سپس با قاطعیت، صحبتش را تکمیل کرد. _نگران نباشید. ته‌توش رو در میارم! همگی لبخندی زدند و خوشحال بودند که مشکلاتشان دارد یکی یکی حل می‌شود. مخصوصاً افراسیاب که داشت به آرزوی بچگی‌اش مبنی بر منشی‌گری می‌رسید. در این میان، دوباره در باز شد و این بار خانوم دکتر حکیمی با یک چمدان در دست، وارد کائنات شد. _سلام به همگی. من برگشتم. توی این مدتی که نبودم، تزریق لازم که نشدید؟! سپس خندید و گوشه‌ای نشست. عمران با دیدن خانوم دکتر حکیمی، کمی فکر کرد و سپس خطاب به بانو احد گفت: _بنویسید خانوم دکتر حکیمی، جلوی درمونگاه و داروخونه‌ها بساط می‌کنن و با نصف قیمت، تزریقات مردم رو انجام میدن. نگران مکان هم نباشن. یه اتاقک کوچیک و قابل حمل براشون درست می‌کنیم تا کامل تمرکز کنن روی کارشون! بانو احد مشغول نوشتن نقش جدید بود که دخترمحی ضربه‌ای به شانه‌ی خانوم دکتر حکیمی زد و با پوزخند گفت: _تبریک میگم خانوم عشق آمپول! از این به بعد قراره به یه عالمه آدم، از صبح تا شب آمپول بزنی. فقط مواظب باش سوراخ سوراخشون نکنی که اگه بکنی، باید شبا توی بازداشتگاهِ سرد و تاریک بخوابی! خانوم دکتر حکیمی که از این حرف‌ها چیزی سر در نمی‌آورد، هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد که ناگهان حدیث با لحن نگران کننده‌ای گفت: _استاد همین الان مهدیه بهم زنگ زد. گفت حال مادرزن جناب یاد اصلاً خوب نیست. الان از بخش بردنش سی سی یو! عمران با شنیدن این حرف، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _فردا دیره. از همین امروز باید کارمون رو شروع کنیم. یه روزم یه روزه! سپس از جا بلند شد و ادامه داد: _بلند شید سریع سفره رو بندازید. باید بعد ناهار، کارامون رو انجام بدیم و از امروز غروب، کار جدیدمون رو افتتاح کنیم. بلافاصله بانوان بلند شدند و خواستند به آشپزخانه‌ی باغ بروند که ناگهان حرفی، همه را میخکوب کرد. _من نیستم! این را احف گفت که به زمین خیره شده بود. _اشکالی نداره. ناهار نمی‌خوری نخور. حتماً توی کلانتری یه چیزی خوردی و سیری! این را عمران گفت که احف سرش را بلند کرد و به او خیره شد. _مثل اینکه اشتباه متوجه شدید. منظور من گدایی بود. من گدایی رو نیستم! عمران که تازه دوزاری‌اش افتاده بود، دست به چانه نزدیک احف شد. _اون‌وقت یعنی چی؟! احف بلند شد و سینه سپر کرد. _یعنی من گدا نیستم و شماها رو توی این کار همراهی نمی‌کنم! کلام احف آن‌قدر رسا و محکم بود که همه‌ی نگاه‌ها را به خود جلب کرد. عمران نیز لبخندی زد و رو به همه گفت: _شنیدید دوستان؟! احف خان که توی این باغ رشد کرده، الان داره از یه دستور جمعی سرپیچی می‌کنه. جالب نیست؟! همگی گشنگی را فراموش کرده و به احف و عمران خیره شده بودند. حتی بانوان آشپز هم جرئت دل کندن از کائنات را نداشتند و نمی‌خواستند این صحنه‌ها را از دست بدهند. عمران پس از این حرف، برگشت سمت احف و با جدیت ادامه داد: _همین چند دقیقه پیش گفتم. ما توی شرایط حساسی هستیم و برای گذر از این وضعیت، باید همگی بیاییم پای کار. تو هم یکی از همینایی و باید ما رو همراهی کنی. متوجه شدی؟! احف بدون اینکه به عمران نگاه کند گفت: _آخه من چطور می‌تونم بیام گدایی در حالی که الان یه سربازم؟! اگه آدم معمولی بودم، می‌اومدم. ولی الان دارم زیر نظر یکی از ارگان‌های کشور خدمت می‌کنم و مسئولیت دارم. ناموساً یکی از همین فرمانده‌ها من رو توی وضعیت گدایی ببینه، چی پیش خودش فکر می‌کنه؟! سپس نگاهش را از عمران دزدید و رو به همه ادامه داد: _آیا بعدش من رو مواخذه نمی‌کنن؟! آیا برام اضافه خدمت نمی‌زنن؟! آیا من رو به جاهای دور تبعید نمی‌کنن؟! سپس بغض گلویش را گرفت. _باور کنید منم وقتی می‌بینم دوستان من که مثل خونوادم می‌مونن، توی سختی و عذابن و شپش توی جیبشون جا خشک کرده، ناراحت میشم. دوست دارم براشون کاری کنم، ولی چیزی از دستم بر نمیاد. درسته ما یه خونواده‌ایم. ولی باز هرکی مشکلات خاص خودش رو داره. شماها که بهتر از بقیه وضعیتم رو می‌دونید. زنم گذاشته رفته و خبری ازش ندارم. قبل خدمت هم یه درگیری کوچیکی داشتم که حالا خداروشکر اون حل شد. گوسفندامم که فروختم تا بعد خدمت بزنم به یه زخمی. پس در حال حاضر خدمت برام مهمه و می‌خوام بدون دردسر تمومش کنم. ولی با این کار شماها، مطمئنم که بدون دردسر تموم نمیشه! سپس دوباره به عمران خیره شد. _پس با عرض شرمندگی، من نمی‌تونم توی این مورد کمکتون کنم. امیدوارم همگی موفق باشید و براتون دعا هم می‌کنم. اگه باز نیاز به پولی چیزی داشتید، یه خورده پس‌انداز از فروش گوسفندا برام مونده. میدم بهتون. قابل شماها رو هم نداره. ولی فکر نمی‌کنم بتونه چاله‌هاتون رو پر کنه! احف پس از زدن این حرف‌ها، نفس عمیقی کشید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206