هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت51🎬 سکوتم را که میبیند، تشر میزند: -بده دیگه! مستاصل دست میکنم در جیب مانتوام
#بازمانده☠
#قسمت52🎬
-اون نقطه اشتراک، گروه خونیشونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی سازمان مطابقه! اونارو شناسایی میکنن. قاچاقشون میکنن به این کشورا و بعدش، از اعضای بدنشون استفاده میکنن!
فقط همینم نیست! این فقط یکی از کارای کوچیکشونه.
دخترا رو از کشورای مختلف، مثل بنگلادش و افغانستان و پاکستان و ایران، شهرای حاشیه خلیج فارس یا شهرای مرزی میدزدن یا سرشون شیره میمالن؛ به اسم مهاجرت و پول بیشتر و زندگیِ لوکس و آنچنانی میفرستن به جایی که شبیه اون چیزی نیست که میخوان! برای بردگی!
ایران یه کشور معبر و مبدأ ترانزیت قاچاق انسانه. قاچاقی که در اصل میرسه به کشورای عربی حاشیه جنوبی خلیج فارس یا اروپا و کردستان عراق...و کلی کار بزرگ و کوچیک دیگه، از قاچاق اسلحه و...هر خلافی که به ذهنت برسه!
پس پیمان درست میگفت! یکی از همان دخترها هم راحیل اوست! باورم نمیشود!
چشمانم به نقطهی ثابتی خیره شده و تکان نمیخورد.
دوباره با همان صدای آهسته و جدیاش میگوید:
-نسیم همهی اینارو فهمیده بود...فهمیده بود که چشم دیدن منو نداشت! کاش اون وقت به حرفش گوش میدادم. کاش گریهها و التماساش رو نادیده نمیگرفتم!
سرش را پایین میاندازد. کلاهش را برمیدارد و موهای کم پشتش را چنگ میزند.
-میگفت از سازمان بیام بیرون! دستش رو بگیرم و باهم بریم یه جای دور که دست هیچکی بهمون نرسه! اما...اما اون موقع نمیتونستم! تمام فکر و ذهنم شده بود ارتقاء سازمان...سازمان...سازمان و پول بیشتر!
با فکر اینکه چقدر این مدت، غم در دل نسیم بود و من نمیدانستم، بند بند وجودم اشک میریزند!
دست میکند در جیبش و یک هارد کوچک بیرون میکشد.
داخل دستمال میگذارد و به سمتم هل میدهم.
-بگیرش! هرچیزی که راجب اون سازمانه اینجاست! از ایمیلا گرفته تا اسامی رابطا توی کشورای مختلف، کدها و حسابای خرید و فروش، اسم درمانگاهها و پزشکا و پرستارا و مؤسسههایی که توش آدم دارن و از همه مهمتر، اسامی اصلی و کامل RTA.
هارد را از روز میز برمیدارم. با دیدن همان علامت مثلث، چشمانم گرد میشود!
-این...علامت چیه؟!
نفس عمیقی میکشد:
-این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه. روی تمام وسایل و مدارک و قراردادایی که به سازمان مربوط میشه، خورده!
بهش میگن، گره مرگ! گرهی که با مرگ و پایان و آغاز همه چی همراهه. اونا معتقدن که هرکسی، وارد سازمان میشه دیگه به خودش تعلقی نداره، زندگی و مرگ، همه و همه، بستگی به خواستههای سازمان داره! هرکدوم از این مثلثا نشون دهندهی یکی از اعضای اصلی سازنده RTA هست.
میخواهد جملهی بعدی را بگوید که گارسون نزدیک میشود و سینی چای را، روی میز میگذارد.
پدر نسیم یکلحظه سرش را بالا میگیرد. هردو چند لحظه بههم خیره میشوند.
گارسون آهسته لیوان هارا روی میز مقابلمان میچیند و بعد از کنار میز دور میشود.
مهران سریع دست میبرد زیر بشقاب کیک و یک کاغذ بیرون میکشد.
نمیدانم آنجا چه نوشته است، اما رنگ از رخش میپرد. سریع کاغذ را مچاله میکند.
به سمتم خم میشود.
-من چند روز پیش بالاخره تونستم یه رابط پیدا کنم که منو از کشور خارج کنه!
یه هفته دیگه که من رفتم، این هارد رو باید برسونی دست قاضی سید رضا اسدی، توی دادگستری مرکزی کار میکنه. آدم خوبیه؛ اونقدر قدرت داره که همچین شبکهی فاسدی رو از ریشه بکنه و نجاتت بده!
به اطراف چشم میچرخاند و سریع میگوید:
-یادت باشه غیر اون، این هارد نباید بیافته دست کسی!
میخواهم چیزی بگویم که میان حرفم میپرد:
-بچهها خبر اوردن که چندتا از اعضای سازمان رو همین نزدیکیا، توی پاساژ دیدن!
همین الان باید سریع از اینجا خارج شیم.
نفسنفس میزند:
-برو سمت صندوق. بچهها از اینجا خارجت میکنن!
دست میکند در جیبش و موبایلم را روی میز میگذارد.
سریع بلند میشود و با قدمهای تند، به سمت در میرود.
گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم.
موبایل و هارد را، از روی میز چنگ میزنم و به سمت صندوق میروم.
گارسون که مرا میبیند به سرعت به سمتم میآید:
-زودباش بیا دنبالم.
به سمت آشپزخانه میرود.
پشت سرش میدوم.
انتهای آشپزخانه در سفید رنگ آهنی را میکشد. هوای سرد از بیرون به داخل هجوم میآورد.
به سمتم برمیگردد:
-از این پلهها برو بالا دو سه طبقه که رفتی، وارد پاساژ شو. از آسانسور برو همکف و خارج شو. حواست باشه از جمعیت فاصله نگیری!
قلبم به تپش افتاده است و دستم میلرزد. حتی وقت نکردم ردیاب را به لباس پدر نسیم وصل کنم.
بیشتر از همه، ترس از این ارتفاع لرزش شدیدی به پایم وارد کرده است...!
#پایان_قسمت52✅
📆 #14031123
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت52🎬 -اون نقطه اشتراک، گروه خونیشونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی
#بازمانده☠
#قسمت53🎬
-یالا برو دیگه.
دستم میلرزد. محکم در را میگیرم و اولین قدم را، روی نردههای آهنی که بیرون ساختمان روی دیوار میچرخید و بالا میرفت، میگذارم.
تنم از این همه سرما یخ میزند. چشمانم را میبندم و یک پلهی دیگر بالا میروم.
ساختمان بلندی که کنار پاساژ است، مانع میشود شهر را کامل ببینم.
-سریع باش!
سرم را برنمیگردانم! همزمان که بالا میروم، صدای بسته شدن در را میشنوم.
یکلحظه باد تندی میوزد و لباسم را در هوا تکان میدهد. محکم میچسبم به نرده! دستم همچنان میلرزد و نوک بینیام از سرما میسوزد.
چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. اینبار پلههارا سریعتر بالا میروم.
اولین ورودی به پاساژ را هم رد میکنم!
به دومی که میرسم، در را هل میدهم و داخل میشوم. از زیر راهپلهها سر در آورده بودم.
جمعیت کمتری نسبت به طبقات پایین داشت و همین باعث میشد، تپش قلبم بالاتر برود. بیشتر، لباسهای مجلسی زنانهاند که پشت ویترین خودنمایی میکنند.
به اطراف چشم میچرخانم!
همهی آدمها برایم ترسناک و مرموز شدهاند. رفتار همه، به چشمم عجیب و مصنوعی میآید.
با قدمهای تند، خودم را به آسانسور میرسانم و همراه سه زن و یک مرد دیگر وارد میشوم.
کیفم را در دست مچاله میکنم و تکیه میدهم به دیوار شیشهای آسانسور.
از این داخل، میتوانستم طبقه به طبقه را ببینم.
خوشبختانه از بیرون، داخل آسانسور مشخص نیست!
آسانسور دقیقا جلوی در خروجی ساختمان در طبقه همکف میایستد. خارج میشوم. چند قدم بیشتر نرفتهام که کسی دستم را میگیرد. نفس در سینهام حبس میشود و سرم تند به عقب میچرخد. چشمانم گرد میشوند و روی صورت هفت قلم آرایش شدهاش مینشیند:
-خانم ببخشید شما میدونید کدوم طبقه برای لوازمِ خونه است؟
نفس فروخوردهام را با بازدم، بیرون میدهم.
-نه خانم نمیدونم!
عقب گرد میکنم و از ساختمان خارج میشوم.
اولین تاکسی که کنار پایم ترمز میکند، سوار میشوم.
چند خیابان جلوتر روبروی کافینت پیاده میشوم.
آنقدر این مدت زخم خوردهام که تا با چشمان خودم مدارک را نبینم دلم آرام نمیگیرد.
**
تا آمدن پیمان هزار بار، دور خودم میچرخم!
حرفهای پدر نسیم، بدجور اعصابم را بههم ریخته است! حتی فکر اینکه چه بلایی سر دخترهای بینوا میآورند، حالم را بههم میزند. چقدر یک انسان میتواند بیرحم باشد که چنین بلایی سر هم نوع خودش بیاورد؟!
نمیدانم اگر پیمان بفهمد چه چیزی نصیبم شده، عکسالعملش چیست. قطعا خوشحال میشود. او مدتهاست منتظر این اتفاق است!
با شنیدن صدای آیفون، تصویرش را داخل مانیتور میبینم.
خودش است.
چند کیسه پلاستیک، دستش گرفته! واقعا رفته است خرید؟!
یکلحظه خجالت میکشم.
دکمه را فشار میدهم. در باز میشود.
قبل از رسیدنش، به آشپزخانه میروم. صدای جوش آمدن کتری باعث میشود،
آخرین کیسهی چای را هم داخل قوری بریزم.
-سلام.
رویم را برمیگردانم.
کنار در ایستاده است.
چند قدم جلوتر میآید و کیسهها را روی اپن میگذارد.
سرم را پایین میاندازم و آهسته میگویم:
-ممنون، نیازی به اینکارا نبود.
نفسش را عمیق بیرون میدهد و بدون حرف روی کاناپه مینشیند.
چهرهاش درهم است. مثل کسی که اینجاست اما ذهنش هزار جای دیگر.
از آشپزخانه بیرون میآیم.
-نمیخواین بپرسین پدر نسیم بهم چیگفت؟
سرش پایین است و به گوشهی فرش خیره شده، با حرفم نگاهش بالا میآید و به من نگاه میکند.
-چرا ردیابو بهش وصل نکردی...؟!
#پایان_قسمت53✅
📆 #14031125
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت53🎬 -یالا برو دیگه. دستم میلرزد. محکم در را میگیرم و اولین قدم را، روی نردههای آ
#بازمانده☠
#قسمت54🎬
-چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟
با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این قضیه است؟
-چون...چون دیگه نیازی نیست! همه چی داره درست میشه! همه چیو راجب سازمان بهم گفت، اینکه چیکار میکنن، کیان!
اخم میکند.
_کی تشخیص میده نیازی به ردیاب هست یا نه!؟ تو؟
از طرز کلامش، خوشم نمیآید! یعنی اصلا درست نیست! انگار نه انگار که تا همین جا که رسیدیم بخاطر من بود! اگر من قضیه کتاب و آن آدرس را به او نمیگفتم که معلوم نبود، تا کی دور خودش میچرخید!
اخمهایم در هم میرود.
روی مبل، روبرویش مینشینم:
-بهم یه فلش داد! هرچی میخوای توشه. اسامی همه افراد و رابطا و هرچیزی که بتونه ثابت کنه من بیگناهم!
منم دیگه گفتم نیازی نیست!
نگاهش تغیر نمیکند.حتی لبخند نمیزند. خشک و سرد میپرسد:
-اون فلش کجاست؟
مثل خودش محکم جواب میدهم.
-گذاشتم یه جای امن که هفته دیگه ببرم تحویلش بدم! وقتی که پدر نسیم از ایران رفت.
بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم.
-چرا میخوای بذاری بعدا؟ یه هفته کم نیست که میخوای صبر کنی!
وارد آشپزخانه میشوم.درست میگوید اما، نمیخواهم پا بزارم روی اعتماد پدر نسیم!
-نمیخوام بزنم زیر حرفم. پدر نسیم بهم اعتماد کرد و کمکم کرد. منم میخوام منتظر بشم که از ایران بره بعدش فلش رو ببرم و تحویل بدم به کسی که گفته!
دو استکان، از داخل کابینت بیرون میکشم و روی میز میگذارم.
-نمیدونی داری چیکار میکنی. شاید دروغ گفته باشه! اون فلشو بده که توش و ببینیم، اصلا شاید خالی باشه! شاید میخواد سرت شیره بماله!
سرم را محکم تکان میدهم.
-نه...نه! یه سر رفتم کافینت. همهاش حقیقت داشت! هرچیزی که گفته بود!
همش درست بود!
اصلا...اصلا سازمان دنبالشه! دلیلی نداره بهم دروغ بگه! خودشم میخواد از شر اون آدما خلاص بشه! اونا دخترش و کشتن! نسیم و اونا کشتن!
چای را میریزم داخل استکانها.
_تاحالا هرچی که گفتید انجام دادم. هرجا که خواستید رفتم. حالا یه اینبار رو بذارید پای حرفم بمونم. بخاطر نسیم! نمیخوام پدرش تو دردسر بیافته.
دستم را تکیه میدهم به اپن و چندثانیه چشمانم را میبندم.
چایها را داخل سینی میگذارم و از آشپزخانه بیرون میآیم.
صدایش را بالا میبرد:
-اونم خودش یکی از همون آشغالا بود! چرا میخوای بذاری قسر در بره؟ خودت گفتی نسیم از پدرش متنفر بود! حالا چرا شدی دایهی مهربان تر از مادر؟!
از رفتارش یکلحظه مو به تنم سیخ میشود! تاکنون اینقدر عصبانی ندیده بودمش!نفس عمیقی میکشم. میخواهم چای را روبرویش بگیرم که یکدفعه بلند میشود و سینی چپ میشود روی لباسش.
بلند فریاد میزند و میایستد. سینی از روی پایش پرت میشود روی زمین!
از بلوز سفیدش بخار بلند میشود.
دستم را روی دهانم میگذارم.
به ثانیه نمیکشد که دکمههایش را میکشد. دانهدانه باز میشوند. بلوزش را در میآورد و روی زمین پرت میکند. تیشرت تنش را، بالا و پایین میکند و خودش را باد میزند.
میخواهم چیزی بگویم که یکلحظه، نفس در سینهام حبس میشود! احساس میکنم دیگر نمیتوانم نفس بکشم! انگار سنگ بزرگی، راه حنجرهام را بسته است!
تا مغز استخوانم میلرزد. مویرگهای گردنم گزگز میکنند.
از ترس یک قدم عقب میروم.
نگاهم خیره مانده! به هما...به...همان...
سرش که به سمتم میچرخد!
تازه متوجه من میشود که خشکم زده است. رد نگاهم را میگیرد و میرسد به همان نقشی که روی بازواش تتو شده است! همان مثلثها!
نیشخند میزند!
نیشخندی که در لحظه، دنیا را برایم سیاه میکند.
تکتک حرفهای پدر نسیم به مغزم هجوم میآورند" این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه!"
دیگر هیچ چیزی نمیشنوم. انگار کر شدهام. فقط صدای تپش قلبماست که در گوشم ضربه میزند...دوب.دوب.دوب...!
#پایان_قسمت54✅
📆 #14031125
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت54🎬 -چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟ با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این ق
#بازمانده☠
#قسمت55🎬
-ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعتماد کردم!
دستم را بالا میآورم و گلویم را چنگ میزنم. صدای نفس نفس زدنم سکوت خانه را شکافته است.
قهقهه میزند. قهقههای که باعث میشود دستم را به مبل تکیه دهم که نیافتم. چند ثانیه بعد سکوت میکند و خیره میشود به چشمانم! جدی و محکم میگوید:
-هنوزم دیر نشده. میتونی نادیدهاش بگیری و بهم اعتماد کنی! فقط کافیه مثل یه دختر خوب، اون فلش رو بیاری بدی بهم! منم قول میدم آسته و آروم انگار نه انگار رهایی بوده که به جرم قتل، پلیس دنبالشه، از کشور خارجت کنم. میبرمت هرجایی که بخوای! یه زندگی جدیدی رو شروع میکنی! یه زندگی که تو خوابتم نمیبینی!
بغضی بزرگ، در گلویم تلنبار شده است! نه پایین میرود و نه میشکند!
-منــ...منو چی تصور کـ....کردی. بهت اعتماد کنم که بشم یکی از همون دخترا! که هربلایی دلتون خواست، سرم بیارین! آره؟!
لب پایینیاش را گاز میگیرد و سرش را به چپ و راست حرکت میدهد:
-پس میخوای مجبورم کنی راه سخت تر رو برم. نه؟!
گیج و منگ نگاهش میکنم.
لرزش دست و پاهایم شدیدتر شدهاست.
با اولین قدمی که به سمتم برمیدارد، میمیرم و زنده میشوم.
یک قدم دیگر جلوتر میآید.
نگاهم یکلحظه روی در خانه مینشیند اما...اما دقیقا مقابلم، در مسیر دَر ایستاده است و راه فرارم را بسته.
-بیا همینجا همه چیو تموم کنیم. تو اون فلش رو بده به من! منم میذارم و میرم.
سرم را محکم تکان میدهم و داد میزنم:
-خفه...شو...خفه...شو...دروغ میگی!
با هر قدم او، من چند قدم عقبتر میروم.
کمرم به دیوار اپن میخورد.
زیر لب نوچ نوچی میکند و میخندد.
-مثل یه موش افتادی تو تله! کجا میخوای بری؟! هوم؟
عضلات گردنم منقبض شدهاند و دندانهایم رویهم چفت.
یکقدم دیگر به سمتم میآید. حالا دقیقا روبرویم ایستاده است.
با بردن دستش به سمت کمرش چشمم میخورد به اسلحه...
با چیزی که به ذهنم میرسد، چشمانم را محکم میبندم و نفس عمیقی میکشم.
یا الان یا هیچوقت.
یک...
دو...
سه...
کف دستانم را بالا میآورم و محکم، هولش میدهم و سریع به سمت در اتاق میدوم.
پشت سرم را نگاه نمیکنم.
فقط میدوم و خودم را پرت میکنم داخل اتاق.
در را محکم میبندم و تکیه میدهم به در. کلید را در قفل میچرخانم. چندبار امتحان میکنم که در، بسته باشد.
ضربان قلبم را در گوشم میشنوم. دستم خیس عرق شدهاست. احساس میکنم دیگر پاهایم تحمل وزنم را ندارند.
دستم را به دیوار تکیه میدهم و به سمت میز میروم.
گوشیام را از روی میز برمیدارم. لرزش انگشتانم را کنترل میکنم و سریع شمارهی پدرم را میگیرم.
صدای پیمان را از پشت در میشنوم:
-شوخی میکنی؟ نکنه راه مخفی هست اونجا، من خبر ندارم؟
بلند میخندد.
نگاهم به پنجره میخورد. به سمتش میروم و بازش میکنم.
هنوز صدای بوقِ تماس، در گوشم پخش میشود.
صدای خندهی پیمان را از پشت در میشنوم.
-نکنه میخوای از سه طبقه بپری پایین؟
صدای بوق گوشی که قطع میشود و تماس خارج میشود، بغضم میترکد و اشکهایم پشت سرهم روی صورتم میریزند.
دوباره شمارهاش را میگیرم.
خدایا...خدایا...خواهش میکنم. بابا جواب بده!
روی شوفاژِ پایین پنجره میایستم و به بیرون نگاه میکنم.
ارتفاعش زیاد است! حداقل اندازهای هست که استخوانهایم را درهم بشکند.
-الو؟
باشنیدن صدایش ته دلم خالی میشود. خودش است. پدرم.
صدایم میلرزد. سریع میگویم:
-با...بابا...منم...رها! کمکم کن بابا! خواهش میکنم.
-رها...رها...تویی بابا. کجایی؟ رها خودتی؟ الان دقیقا کجایی...
میخواهم چیزی بگویم که صدای گلوله میآید و در با شدت باز میشود.
با دیدن پیمان، جیغی میکشم و گوشی از دستم، پرت میشود بیرون پنجره.
دو طرف پنجره را میگیرم و فریاد میزنم:
-به خدا بیای جلو خودم و پرت میکنم پایین! برو عقب...گمشو برو عقب.
-اسلحهاش را غلاف میکند و داخل کمربندش میگذارد:
-اینطوری میخواستی فرار کنی؟ اینکه از پنجره خودتو پرت کنی پایین.
دستش را بالا میآورد و با نیشخند چندبار دست میزند:
-باریکلا...باریکلا...!
همزمان میخواهد جلوتر بیاید که بازهم فریاد میزنم و خودم را بیشتر عقب میکشم:
-گمشو!
سرم را به عقب میچرخانم. میخواهم ارتفاع را ببینم که دستم کشیده میشود و پرت میشوم داخل اتاق. کمرم محکم میخورد به فرش. میخواهم بلند شوم که چیزی به سرم میخورد و یکلحظه، همه جا تاریک میشود. بدنم شل میشود و روی کف اتاق میافتم. در آخرین لحظات، تصویر تارش را بالای سرم میبینم و دیگر هیچ...!
#پایان_قسمت55✅
📆 #14031126
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت55🎬 -ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعت
#بازمانده☠
#قسمت56🎬
میدوم. صدای برخورد پاشنهی کفشم روی سرامیکهای سرد بیمارستان پابهپای من جلو میرود و سکوت فضا را در هم میشکند. با هر قدم، لامپها یکییکی بالای سرم روشن میشوند.
صدای قدمهای آهستهاش پشت سر قدمهایم بلند میشوند.
سریعتر میدوم...اما...اما صدای قدمهایش دور که نمیشود هیچ، هرلحظه بیشتر هم میشود! هنوز پا به پای من میآید... عضلات گردنم خشک شدهاند و مچ دستانم گزگز میکنند. نمیتوانم ببینمش...یعنی، اصلا جرئت ندارم پشت سرم را ببینم. فقط میدوم. به سمت دری که انتهای راهرو است و همراه لولاهایش جلو و عقب میرود. انگار وزنههای سنگینی به پاهایم وصل است که هرچه میدوم، بازهم سرعتم بیشتر نمیشود.
دهانم خشک شده است. صدای نفس کشیدنم پتک شده است و به مغزم میخورد.
تق....تق...!
هنوز صدای پایش را میشنوم.
عرق سرد، روی کمرم میلغزد و پایین میرود.
دیگر... دیگر چراغها جلوی پایم روشن نمیشوند. جلو میروم و فضا تاریکتر میشود.
آنقدر تاریک که حتی جلوی پایم را هم نمیتوانم ببینم.
به در میرسم.
یکلحظه متوقف میشوم. دستهای لرزانم را مشت میکنم و برمیگردم.
همه جا تاریک است. تا انتهای راهرو!
نمیبینمش! اما...اما مطمئنم که پشت سرم بود. صدای پایش را میشنیدم!
عقب عقب میروم. کمرم میخورد به در و باز میشود. باز هم عقب میروم. درِ آهنی با صدای وحشتناکی بسته میشود.
رویم را برمیگردانم. با چیزی که میبینم. نفسم دیگر بالا نمیآید. همانجا میماند. در جایی میان حنجرهام. تقلا میکنم. چنگ میزنم به گردنم. میخواهم نفس بکشم...اما...اما نمیتوانم.
خودم را میبینم! حالا بالای جنازهام ایستادهام.
گلوله دقیقا جایی میان پیشانیام را سوراخ کرده و خون...خون...از زیر سر و گردنم میخزید.
میخواهم برگردم که دستی روی شانهام مینشیند.
جیغی میکشم و از خواب میپرم.
چشمانم را باز میکنم. چیزی نمیبینم. همه...همه جا تاریک است. صدای نامنظم نفسهایم را میشنوم. سردی عرق را روی صورتم حس میکنم. میخواهم تکان بخورم...نمیتوانم.
سرم درد میکند. سردرد بدی به جانم افتاده است.
تقلا میکنم.
پاهایم به هم بسته شده است و دستهایم هم!
مچ دستانم آنقدر محکم بسته شده است که گزگز میکند.
روی زمین دراز کشیدهام.
میخواهم فریاد بزنم اما...اما دهانم بسته است.
کف دو دستم را که به هم بسته شده بودند روی زمین فشار میدهم و تنم را بالا میکشم.
سرمای زمین، عضلات کمرم را خشک کرده است.
صاف مینشینم. دستانم را بالا میآورم و دست میکشم روی دهانم. چسب قطوری جلوی دهانم را گرفته است.
چسب را با دست، میکنم.
فریاد میزنم:
-کــ...کمـــ...کمک!
کسی اینجا...نیست؟
صدایم در فضا میپیچد و پژواکش به گوشم میرسد.
کمکم چشمانم به تاریکی عادت میکنند.
میتوانم اطراف را ببینم.
فضای بزرگی که دور تا دور، دیوارهای نمورِ سنگی احاطهاش کردهاند.
بلندتر داد میزنم:
-آهای...کسی اینجا نیست!
میخواهم دوباره چیزی بگویم که صدای باز شدن دریچهای میآید.
نور به سمتم هجوم میآورد. دقیقا روی صورتم.
چراغ قوه را روی صورتم تکان میدهد و دوباره دریچه بسته میشود.
-نه...نه صبر کن.
میخواهم بلند شوم که زمین میخورم...آه...
دوباره سعی میکنم بلند شوم که در سوله باز میشود. صدای کشیده شدن در آهنی قراضه در فضا میپیچد.
چراغ قوه را به سمتم میگیرد.
دستم را حائل صورتم میکنم.
صدای قدمهایش نزدیک میشوند. تق...تق...تق.
صدای پاشنهی کفش است...کفشی زنانه....
تق...تق...تق.
چشمانم را تنگتر میکنم و از پایین ساقِ دستم میبینمش.
زن است!
موهایش را دم اسبی بسته است.
مویش با هر قدم در هوا چرخ میخورد و با شانهاش برخورد میکند.
پاشنههای بلند کفشش را محکم روی زمین میکوبد و به طرفم میآید.
چندبار پلک میزنم!
از پشت نور میتوانم کمی صورتش را ببینم!
چهرهاش آشناست!
مطمئنم جایی دیدمش!
نزدیکتر میآید.
پالتوی سبز رنگش، تا زانوهایش کشیده شده. دستش پر است.
روی زمین، زانو میزند و سینی را مقابلم میگذارد.
لبخند نفرتانگیزی میزند.
-تعجب کردی، نه؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی؟!
چهرهام در هم میرود.
خدای من! کجا این زن را دیده بودم؟
با حرفی که میزند، احساس میکنم چیزی روی قلبم سنگینی میکند...!
-بهت گفته بودم...!
#پایان_قسمت56✅
📆 #14031127
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتند همه کار کردند