eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت54🎬 -چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟ با سوالش زبانم قفل می‌شود. نکند اخم‌هایش بخاطر این ق
🎬 -ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعتماد کردم! دستم را بالا می‌آورم و گلویم را چنگ می‌زنم. صدای نفس نفس زدنم سکوت خانه را شکافته است. قهقهه می‌زند. قهقهه‌ای که باعث می‌شود دستم را به مبل تکیه دهم که نیافتم. چند ثانیه بعد سکوت می‌کند و خیره می‌‌شود به چشمانم! جدی و محکم می‌گوید: -هنوزم دیر نشده. می‌تونی نادیده‌اش بگیری و بهم اعتماد کنی! فقط کافیه مثل یه دختر خوب، اون فلش رو بیاری بدی بهم! منم قول می‌دم آسته و آروم انگار نه انگار رهایی بوده که به جرم قتل، پلیس دنبالشه، از کشور خارجت کنم. می‌برمت هرجایی که بخوای! یه زندگی جدیدی رو شروع می‌کنی! یه زندگی که تو خوابتم نمی‌بینی! بغضی بزرگ، در گلویم تلنبار شده است! نه پایین می‌رود و نه می‌شکند! -منــ...منو چی تصور کـ....کردی. بهت اعتماد کنم که بشم یکی از همون دخترا! که هربلایی دلتون خواست، سرم بیارین! آره؟! لب‌ پایینی‌اش را گاز می‌گیرد و سرش را به چپ و راست حرکت می‌دهد: -پس می‌خوای مجبورم کنی راه سخت تر رو برم. نه؟! گیج و منگ نگاهش می‌کنم. لرزش دست و پاهایم شدیدتر شده‌است. با اولین قدمی که به سمتم برمی‌دارد، می‌میرم و زنده می‌شوم. یک قدم دیگر جلوتر می‌آید. نگاهم یک‌لحظه روی در خانه می‌نشیند اما...اما دقیقا مقابلم، در مسیر دَر ایستاده است و راه فرارم را بسته. -بیا همینجا همه چیو تموم کنیم. تو اون فلش رو بده به من! منم میذارم و می‌رم. سرم را محکم تکان می‌دهم و داد می‌زنم: -خفه...شو...خفه...شو...دروغ میگی! با هر قدم او، من چند قدم عقب‌تر می‌روم. کمرم به دیوار اپن می‌خورد. زیر لب نوچ نوچی می‌کند و می‌خندد. -مثل یه موش افتادی تو تله‌! کجا می‌خوای بری؟! هوم؟ عضلات گردنم منقبض شده‌اند و دندان‌هایم روی‌هم چفت. یک‌قدم دیگر به سمتم می‌آید. حالا دقیقا روبرویم ایستاده است. با بردن دستش به سمت کمرش چشمم می‌خورد به اسلحه‌... با چیزی که به ذهنم می‌رسد، چشمانم را محکم می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. یا الان یا هیچ‌وقت. یک... دو... سه... کف دستانم را بالا می‌آورم و محکم، هولش می‌دهم و سریع به سمت در اتاق می‌دوم. پشت سرم را نگاه نمی‌کنم. فقط می‌دوم و خودم را پرت می‌کنم داخل اتاق. در را محکم می‌بندم و تکیه می‌دهم به در. کلید را در قفل می‌چرخانم. چندبار امتحان می‌کنم که در، بسته باشد. ضربان قلبم را در گوشم می‌شنوم. دستم خیس عرق شده‌است. احساس می‌کنم دیگر پاهایم تحمل وزنم را ندارند. دستم را به دیوار تکیه می‌دهم و به سمت میز می‌روم. گوشی‌ام را از روی میز برمی‌دارم. لرزش انگشتانم را کنترل می‌کنم و سریع شماره‌ی پدرم را می‌گیرم. صدای پیمان را از پشت در می‌شنوم: -شوخی می‌کنی؟ نکنه راه مخفی هست اونجا، من خبر ندارم؟ بلند می‌خندد. نگاهم به پنجره می‌خورد. به سمتش می‌روم و بازش می‌کنم. هنوز صدای بوقِ تماس، در گوشم پخش می‌شود. صدای خنده‌ی پیمان را از پشت در می‌شنوم. -نکنه می‌خوای از سه طبقه بپری پایین؟ صدای بوق گوشی که قطع می‌شود و تماس خارج می‌شود، بغضم می‌ترکد و اشک‌هایم پشت سرهم روی صورتم می‌ریزند. دوباره شماره‌اش را می‌گیرم. خدایا...خدایا...خواهش می‌کنم. بابا جواب بده! روی شوفاژِ پایین پنجره می‌ایستم و به بیرون نگاه می‌کنم. ارتفاعش زیاد است! حداقل اندازه‌ای هست که استخوان‌هایم را درهم بشکند. -الو؟ باشنیدن صدایش ته دلم خالی می‌شود. خودش است. پدرم. صدایم می‌لرزد. سریع می‌گویم: -با...بابا...منم...رها! کمکم کن بابا! خواهش می‌کنم. -رها...رها...تویی بابا. کجایی؟ رها خودتی؟ الان دقیقا کجایی... می‌خواهم چیزی بگویم که صدای گلوله می‌آید و در با شدت باز می‌شود. با دیدن پیمان، جیغی می‌کشم و گوشی از دستم، پرت می‌شود بیرون پنجره. دو طرف پنجره را می‌گیرم و فریاد می‌زنم: -به خدا بیای جلو خودم و پرت می‌کنم پایین! برو عقب...گمشو برو عقب. -اسلحه‌اش را غلاف می‌کند و داخل کمربندش می‌گذارد: -اینطوری می‌خواستی فرار کنی؟ اینکه از پنجره خودتو پرت کنی پایین. دستش را بالا می‌آورد و با نیشخند چندبار دست می‌زند: -باریکلا...باریکلا...! همزمان می‌خواهد جلوتر بیاید که بازهم فریاد می‌زنم و خودم را بیشتر عقب می‌کشم: -گمشو! سرم را به عقب می‌چرخانم. می‌خواهم ارتفاع را ببینم که دستم کشیده می‌شود و پرت می‌شوم داخل اتاق. کمرم محکم می‌خورد به فرش. می‌خواهم بلند شوم که چیزی به سرم می‌خورد و یک‌لحظه، همه جا تاریک می‌شود. بدنم شل می‌شود و روی کف اتاق می‌افتم. در آخرین لحظات، تصویر تارش را بالای سرم می‌بینم و دیگر هیچ...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت55🎬 -ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعت
🎬 می‌دوم. صدای برخورد پاشنه‌ی کفشم روی سرامیک‌های سرد بیمارستان پابه‌پای من جلو می‌رود و سکوت فضا را در هم می‌شکند. با هر قدم، لامپ‌ها یکی‌یکی بالای سرم روشن می‌شوند. صدای قدم‌های آهسته‌اش پشت سر قدم‌هایم بلند می‌شوند. سریعتر می‌دوم...اما...اما صدای قدم‌هایش دور که نمی‌شود هیچ، هرلحظه بیشتر هم می‌شود! هنوز پا به پای من می‌آید... عضلات گردنم خشک شده‌اند و مچ دستانم گزگز می‌کنند. نمی‌توانم ببینمش...یعنی، اصلا جرئت ندارم پشت سرم را ببینم. فقط می‌دوم. به سمت دری که انتهای راهرو است و همراه لولاهایش جلو و عقب می‌رود. انگار وزنه‌های سنگینی به پاهایم وصل است که هرچه می‌دوم، بازهم سرعتم بیشتر نمی‌شود. دهانم خشک شده است. صدای نفس کشیدنم پتک شده است و به مغزم می‌خورد. تق....تق...! هنوز صدای پایش را می‌شنوم. عرق سرد، روی کمرم می‌لغزد و پایین می‌رود. دیگر... دیگر چراغ‌ها جلوی پایم روشن نمی‌شوند. جلو می‌روم و فضا تاریک‌تر می‌شود. آنقدر تاریک که حتی جلوی پایم را هم نمی‌توانم ببینم. به در می‌رسم. یک‌لحظه متوقف می‌شوم. دست‌های لرزانم را مشت می‌کنم و برمی‌گردم. همه جا تاریک است. تا انتهای راهرو! نمی‌بینمش! اما...اما مطمئنم که پشت سرم بود. صدای پایش را می‌شنیدم! عقب عقب می‌روم. کمرم می‌خورد به در و باز می‌شود. باز هم عقب می‌روم. درِ آهنی با صدای وحشتناکی بسته می‌شود. رویم را برمی‌گردانم. با چیزی که می‌بینم. نفسم دیگر بالا نمی‌آید. همانجا می‌ماند. در جایی میان حنجره‌ام. تقلا می‌کنم. چنگ می‌زنم به گردنم. می‌خواهم نفس بکشم...اما...اما نمی‌توانم. خودم را می‌بینم! حالا بالای جنازه‌ام ایستاده‌ام. گلوله دقیقا جایی میان پیشانی‌ام را سوراخ کرده و خون...خون...از زیر سر و گردنم می‌خزید. می‌خواهم برگردم که دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. جیغی می‌کشم و از خواب می‌پرم. چشمانم را باز می‌کنم. چیزی نمی‌بینم. همه...همه جا تاریک است. صدای نامنظم نفس‌هایم را می‌شنوم. سردی عرق را روی صورتم حس می‌کنم. می‌خواهم تکان بخورم...نمی‌توانم. سرم درد می‌کند. سردرد بدی به جانم افتاده است. تقلا می‌کنم. پاهایم به هم بسته شده است و دست‌هایم هم‌! مچ دستانم آنقدر محکم بسته شده است که گزگز می‌کند. روی زمین دراز کشیده‌ام. می‌خواهم فریاد بزنم اما...اما دهانم بسته است. کف دو دستم را که به هم بسته شده بودند روی زمین فشار می‌دهم و تنم را بالا می‌کشم. سرمای زمین، عضلات کمرم را خشک کرده است. صاف می‌نشینم. دستانم را بالا می‌آورم و دست می‌کشم روی دهانم. چسب قطوری جلوی دهانم را گرفته است. چسب را با دست، می‌کنم. فریاد می‌زنم: -کــ...کمـــ...کمک! کسی اینجا...نیست؟ صدایم در فضا می‌پیچد و پژواکش به گوشم می‌رسد. کم‌کم چشمانم به تاریکی عادت می‌کنند. می‌توانم اطراف را ببینم. فضای بزرگی که دور تا دور، دیوارهای نمورِ سنگی احاطه‌اش کرده‌اند. بلندتر داد می‌زنم: -آهای...کسی اینجا نیست! می‌خواهم دوباره چیزی بگویم که صدای باز شدن دریچه‌ای می‌آید. نور به سمتم هجوم می‌آورد. دقیقا روی صورتم. چراغ قوه را روی صورتم تکان می‌دهد و دوباره دریچه بسته می‌شود. -نه...نه صبر کن. می‌خواهم بلند شوم که زمین می‌خورم...آه... دوباره سعی می‌کنم بلند شوم که در سوله باز می‌شود. صدای کشیده شدن در آهنی قراضه در فضا می‌پیچد. چراغ قوه را به سمتم می‌گیرد. دستم را حائل صورتم می‌کنم. صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. تق...تق...تق. صدای پاشنه‌ی کفش است...کفشی زنانه.... تق...تق...تق. چشمانم را تنگ‌تر می‌کنم و از پایین ساقِ دستم می‌بینمش. زن است! موهایش را دم اسبی بسته است. مویش با هر قدم در هوا چرخ می‌خورد و با شانه‌اش برخورد می‌کند. پاشنه‌های بلند کفشش را محکم روی زمین می‌کوبد و به طرفم می‌آید. چندبار پلک می‌زنم‌! از پشت نور می‌توانم کمی صورتش را ببینم! چهره‌اش آشناست! مطمئنم جایی دیدمش! نزدیک‌تر می‌آید. پالتوی سبز رنگش، تا زانوهایش کشیده شده. دستش پر است. روی زمین، زانو می‌زند و سینی را مقابلم می‌گذارد. لبخند نفرت‌انگیزی می‌زند. -تعجب کردی، نه؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی؟! چهره‌ام در هم می‌رود. خدای من‌! کجا این زن را دیده بودم؟ با حرفی که می‌زند، احساس می‌کنم چیزی روی قلبم سنگینی می‌کند...! -بهت گفته بودم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت56🎬 می‌دوم. صدای برخورد پاشنه‌ی کفشم روی سرامیک‌های سرد بیمارستان پابه‌پای من جلو م
🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم می‌آید، خودش است. همان...همان پرستاری‌‌است که آن روز، در بیمارستان بالای سرم بود. در این دنیا به کسی‌‌هم می‌شود اعتماد کرد؟ خم می‌شود و مقابلم زانو می‌زند. صورتش را نزدیک صورتم می‌آورد. بوی ادکلنش بینی‌ام را می‌زند. زمزمه می‌کند: -اگه می‌خوای بدتر از این نشه، فقط کافیه بگی اون فلش کجاست! رنگ چشمانش را حالا بهتر می‌توانم ببینم! نیشخند می‌زند: -کجا گذاشتیش که تا الان پیداش نکردن؟ صورتم را عقب می‌کشم و به دیوار تکیه می‌دهم. کمرم از سرمایش می‌لرزد. چشمانش از این فاصله ترسناک‌تر به نظر می‌رسند. سکوتم را که می‌بیند، دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌فشارد: _حرف می‌زنی یا می‌خوای لال‌مونی بگیری؟! -بگم که چی بشه؟! که آزادم کنید؟ باور...باور کنم واقعا؟ دستش را بالا می‌آورد. طره‌ای از موهای طلایی‌اش را به بازی می‌گیرد. -منم یه زنم! مثل خودت. ما حرف همو بهتر می‌فهمیم. نه؟... نیشخند می‌زنم! مثل خودش! حالم از همه‌شان بهم می‌خورد! -ته‌ این داستان، غیر کشتنم... به کجا ختم میشه؟ حداقلش اینه که اون فلش دستتون نمیافته! نفس عمیقی می‌کشم. گوشه‌ی لبش، بالا می‌رود: -هه... دست آزادش را در پالتویش می‌چرخاند. چاقوی جیبی‌اش را بیرون می‌کشد. مقابل چشمانم تکان می‌دهد: -واقعا فکر می‌کنی به همین سادگیه؟ تیزی را روی قفسه سینه‌ام می‌گذارد و کمی فشار می‌دهد.‌ صورتم از سوزش جمع می‌شود. -بوم... یه گوله بخور وسط سینه‌ات و تموم؟ نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. -یا...یه بیهوشی بهت تزریق کنن و رو تخت جراحی، حتی درد و وحشتِ مرگم حس نکنی؟! از حرفی که می‌زند دندان‌هایم به هم قفل می‌شوند. قلبم کم مانده از سینه بیرون بزند. هرچقدر هم بخواهم ترسم را پنهان کنم باز هم موفق نمی‌شوم! با ذوق نگاه می‌کند به چاقو: -نوچ نوچ نوچ. کور خوندی‌! با لبه‌ی چاقو، چندضربه‌ی کوتاه می‌زند به پیشانی‌ام: -دقیقا از اینجا شروع می‌کنن. چاقو را پایین می‌برد و در امتداد صورتم حرکت می‌دهد. دستم را مشت می‌کنم و با ساق دستم، چاقو را کنار می‌زنم. _من...من یادم نمیاد فلشو کجا گذاشتم! عصبی موهایم را چنگ می‌زند. سرم تیر می‌کشد. صورتش را نزدیک صورتم نگه می‌دارد. نفس‌های سردش می‌خورد به گونه‌ام. چاقو را زیر گردنم می‌گذارد. از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد: _انگار تنت می‌خاره! -شیوا! با صدایش سرم به سمت در می‌چرخد. نور کمی فضارا پر کرده است، اما باز هم می‌توانم بشناسمش! با آمدن پیمان، دختر کمی عقب می‌کشد. نگاهم دوخته شده به چهره‌اش... همان چهره‌ای که قبلا جز معصومیت در آن نمی‌دیدم! قلبم با هر نفس، هزار بار بالا و پایین می‌شود. حالم از او بهم می‌خورد اما...اما نمی‌دانم چرا، دیدنش از ترسم کم می‌کند. حس دیدن آشنایی! انگار نه قلبم، نه ذهنم! هیچکدام نمی‌خواهند باور کنند...باور کنند که او، آن کسی که فکر می‌کردم نیست. دختر عشوه‌ای می‌آید و از روبرویم عبور می‌کند. نگاهی به پیمان می‌کند و از در، خارج می‌شود. حالا من می‌مانم و او. سنگینی نگاهش، آتش می‌شود و تنم را می‌سوزاند. چند قدم جلوتر می‌آید. صدای کفش‌هایش که در سوله می‌پیچد، سوهان می‌کشد روی اعصابم. -حالت خوبه؟ رو برمی‌گردانم. تمام طول مدت، چیزی اذیتم می‌کند! چیزی که احساساتم را مدت‌ها بود به دنبال خود کشیده بود. زمزمه‌ام می‌پیچد: - همش دروغ بود؟ راحیل رو میگم! همشو خودت بافته بودی؟ نه! -نه! با چیزی که می‌گوید، سرم بالا می‌آید. بلوک سیمانی را از گوشه‌ی دیوار، با پا می‌کشد و روبرویم می‌گذارد. رویش می‌نشیند: -راحیل، نه داستان بود! نه خیال بود! نه... مال من بو‌د...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت57🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم می‌آید، خودش است. همان...همان
🎬 کپ کرده‌ام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید! با چشمانی از حدقه بیرون زده، می‌پرسم: -یَـ...یعنی چی؟ یعنی چی که راحیل مال تو نیست؟! خیره می‌شوم به چشمانش. انگشت‌هایش را درهم قلاب می‌کند: -می‌دونی اینکه کل عمرت رو با عقده سر کنی یعنی چی؟! نمی‌دانم جواب سوالم کجای این صحبتی‌ست که شروع کرده! دستش را به سینه‌اش می‌کوبد: -مثل یه سنگ بزرگیه که گیر می‌کنه، درست اینجا! هر روز بزرگتر میشه و قلبت رو بیشتر پاره می‌کنه! نیشخندی می‌زند: -اما عقده‌ی من شده بود عقده‌ی زندگی! حسرت برگشت به اون زمانی که ندیده بودمش! کاش هیچ وقت پامو نمی‌ذاشتم تو اون خونه! صدایش آرام می‌شود و زمزمه‌اش به گوشم می‌رسد: -کاش هیچ وقت، حسام و نمی‌دیدم! شاید اون وقت، اینی که الان هستم، نبودم! دیگر به چشمانم نگاه نمی‌کند.به زمین خیره شده است و در میان کاشی‌های رنگ و رو رفته، گذشته‌اش را می‌بیند: -فقط نه سالم بود! شدم هم‌بازی یه آقازاده! لبخند می‌زند: -تو یه عمارت اشرافی و اعیونی! از همون موقع، حالم بهم می‌خورد که مادرم بشه پرستار یه بچه‌ی دیگه! اینکه همه توجه‌اش بشه یکی غیر از من! هر روز دستم و می‌گرفت و می‌برد اون خونه! پیش همون بچه نق‌نق و خودخواه! یه وقت آقا حسام تنها نشه! نکنه اذیتش کنی! باهاش بازی کنیا! حوصله‌اش سر نره یه وقت! اگه چیزی خواست صدام کن بیام! چهره‌اش در هم می‌رود: -کل بچگیم با این حرفا پر شد! وقتی می‌دیدم مادرم برای یه چندرغاز پول، با اون کمردردش باید هزار بار از پله‌ها بره بالا و پایین، غذا بپزه، خونه تمیز کنه، هی امر و نهی بشنوه، جیگرم خون می‌شد! یه روز...یه روز وسط بازی، شروع کرد به جر زنی، مثل همیشه! فکر می‌کرد چون بابا مامانش پولدارن باید همیشه برنده باشه! منم اعصابم خورد شد! حس نفرت یهو زبونه کشید و کل تنم رو گرفت...وقتی...وقتی بالا پله‌ها وایساده بود هلش دادم پایین. لبخند می‌زند و نگاهش را می‌دوزد به چشمانم: -هنوز تصویرش تو ذهنمه. یه پله... دو پله... سه پله... همینطوری غلت خورد و رفت پایین...تا پله‌ی دوازدهم! فقط می‌خواستم بهش یه درس حسابی بدم...اما...اما همه چی یهو خراب شد! من موندم و حسام که پایین پله‌ها افتاده بود و صورتش پر خون شده بود! ترسیدم! دویدم، پیش مامانم! خیره‌ام به چشمانش و غرقم در داستانی که حتی بین راست و دروغش مانده‌ام! -وقتی اومد بالای سر حسام، شروع کرد به داد و بیداد کردن و زدن تو سر خودش! می‌دونی اونجا چی گفت؟ گفت...گفت کاش تو به جای اون از پله‌ها افتاده بودی! چشمانش دوباره همان چشمان معصوم و مظلومی‌ست که قبلا گرفتارش شده بودم! اشکِ کز کرده‌ی درون چشمش، میان‌هاله‌ی نور می‌درخشد! -چرا؟ واقعا چرا؟ من پسرش بودم اما... اما اون پسر چی؟ اونجا خودمم همینو خواستم! اینکه، کاشکی من به جای حسام از پله‌ها افتاده بودم! همین یه جمله‌ی مادرم، شد کل فکر و ذکرم، اونقدر که حتی دیگه حسام به چشمم نیومد. آمبولانس اومد. بردنش بیمارستان‌! دکترا گفتن فک و بینی‌اش شکسته با چندتا از دنده‌هاش! مامان باباش هم اومدن. یه گوشه مچاله شده بودم؛ لای صندلی‌ها. دیدم مامانش زد تو صورت مادرم! مردم و زنده شدم! پشیمون شدم! گریه کردم! اما فایده نداشت! حسام دیگه بالای پله‌ها نبود! من هولش داده بودم! هولش داده بودم و لگد زده بودم به زندگی خودم! به زندگی مادرم، پدرم! دلم می‌شکند اما دیگر نمی‌خواهم برایش دل بسوزانم! اصلا...اصلا حتی نمی‌خواهم صدایش را بشنوم! اما او ادامه می‌دهد: -دیه خواستن! اما بابام نداشت که بده‌! دیه‌اش می‌ارزید به کل زندگیمون! پدرمو انداختن زندان! حتی...حتی با اینکه جلوی مادرش زانو زدم! التماس کردم که ببخشه؛ اما اون...با پاش لگد زد تو سینه‌ام! گوشمو گرفت لای انگشتاش و داد زد"پدرتو در میارم پسره‌ی گدا زاده" گوشه‌ی لبش بالا می‌آید: -به من گفت گدا زاده! پولشون از پارو بالا می‌رفت اما گفت تا قرون آخر دیه رو ندادین ولتون نمی‌کنیم! به همین راحتی‌، پدرمو انداخت زندان‌! می‌دونست نمی‌تونیم پول و جور کنیم. از اون روز به بعد درسمو ول کردم چسبیدم به کار...همه کار کردم! از واکس زدن کفشای مردم و شستن ماشینا، تا دست فروشی! اما کفاف نمی‌داد! ده سالم اگه کار می‌کردم بازم پولش جور نمی‌شد...! حسام و برای جراحی بردن آلمان..اما من موندم و نوجوونی که بدون پدر گذشت...دقیقا همون روزایی که باید یه تکیه‌گاه پشتم باشه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆اینکه من به شاعر و نویسنده انقلاب قلباً علاقه و ارادت دارم، علتش اینه