گاهی تو چت را می پسندی دیگران نه
بی چت مگر هم میشود؟ خب بی گمان نه
چت کن ولی وقتی مخاطب خوانده آن را
حذفش بکن... او خوانده اما دیگران نه
من قیچی باغم ولی با من بسازید
گاهی کمی شوخم ولیکن مهربان نه!
با چت تو خنجر میزنی گویی به ساقه
گاهی بزن... سطحی بزن...تا استخوان نه
خشم مرا روزی اگر دیدی به چشمت
لرزان مشو...اِم اِم مکن... چون و چنان نه
باغ اناریم و درخت و برگ و شاخه
حاصلفقط نفعاستو خیر است وزیان نه
اینجا درختان در تمام سال سبزند
ما عاشق فصل بهاریم و خزان نه
#علی_جعفری
هدایت شده از مهربانی کن...
#تمرین22
ماهک به آشپزخانه آمد و بشقاب دانه ها را دید. بپر بپر کرد و با صدای بلند گفت:《 آخجون گردنبند اناری!》مادر دکمه ی خاموشِ آبمیوه گیری را زد و گفت:《چیزی گفتی دخترم؟》
#ایده_داستانی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#تمرین
#دیالوگ
_ماییمُ نوای بی نوایی
+تواییُ سکوتِ پُر نگاهی
_ماییمُ نوای بی نوایی
+خوابیمُ عجب سر و صدایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین25
روبروی آینه ایستاد و گفت:《کاش هیچ وقت کوتاه قد نمیشدم!》مداد سفید گفت:《 خوشبحالت که تو را بیشتر دوست دارند.》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین26
وارد دنیای مجازی شد. پرچم های یا حسین را دید و گفت:《ببین از نجف تا کربلا موکب زدند...》
دخترک پرسید:《پس چایی اش کو؟》پدر گفت:《 فرشته ها چای عراقی می دهند!》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#تمرین27
پسرم، روزی سایه بانِ مزارت را بالای خاک و سنگهای های داغش می سازیم.
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین27
_با این گُلهای گِلی میخوای چیکار کنی؟
+میخوام سنگ قبرش را تزیین کنم.
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین28
همسرش گفت:《 امام خوبیها! خنده هایت پر از حرف های ناگفته است.》امام! لبخندی زد و انگشتانش را مشت کرد. همسرش دستانش را گرفت و گفت:《به زودی نابودش می کنیم.》
خ. بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین29
مادر نشسته بر ویلچر گفت:《خوشبحالت که پای پیاده کربلا میروی. 》جوان اشک مادرش را پاک کرد و گفت:《 نود و پنج سال داری و کربلا می روی؟!》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین30
مامان گفت:《نه، نه، دیگه نپرید! جوجه تیغیت زیر تشک تخت قایم شده!》
خپل پشمولی با صدای تو دماغی گفت:《 لپ قرمزی منو بغل کن نپرم رو جوجه تیغی!》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین30
لپ قرمزی روی شکمِ خپل پشمالو دراز کشیده بود. دستی به موهای لپ قرمزی کشید و گفت:《 با رئیس پشمالو صحبت کردم، قرار شد برای همیشه پیشت بمانم.》
لپ قرمزی جیغی کشید و هر دو روی تخت بپر بپر کردند.
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین31
_پدرجان این چیه تو دستت؟
+آخرین میوه ی دلم.
_میخواین چیکارش کنید؟
+فریزش کنم.
_چرا آخه؟ تا کی؟
+اون همیشه انار دوست داشت. مطمئنم بر میگرده...
خ.بابایی
#مهربانی_کن