eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی تو چت را می پسندی دیگران نه بی چت مگر هم میشود؟ خب بی گمان نه چت کن ولی وقتی مخاطب خوانده آن را حذفش بکن... او خوانده اما دیگران نه من قیچی باغم ولی با من بسازید گاهی کمی شوخم ولیکن مهربان نه! با چت تو خنجر میزنی گویی به ساقه گاهی بزن... سطحی بزن...تا استخوان نه خشم مرا روزی اگر دیدی به چشمت لرزان مشو...اِم اِم مکن... چون و چنان نه باغ اناریم و درخت و برگ و شاخه حاصل‌فقط نفع‌است‌و خیر است و‌زیان نه اینجا درختان در تمام سال سبزند ما عاشق فصل بهاریم و خزان نه
هدایت شده از مهربانی کن...
ماهک به آشپزخانه آمد و بشقاب دانه ها را دید. بپر بپر کرد و با صدای بلند گفت:《 آخجون گردنبند اناری!》مادر دکمه ی خاموشِ آبمیوه گیری را زد و گفت:《چیزی گفتی دخترم؟》
هدایت شده از مهربانی کن...
_ماییمُ نوای بی نوایی +تواییُ سکوتِ پُر نگاهی _ماییمُ نوای بی نوایی +خوابیمُ عجب سر و صدایی
هدایت شده از مهربانی کن...
روبروی آینه ایستاد و گفت:《کاش هیچ وقت کوتاه قد نمیشدم!》مداد سفید گفت:《 خوشبحالت که تو را بیشتر دوست دارند.》 خ.بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
وارد دنیای مجازی شد. پرچم های یا حسین را دید و گفت:《ببین از نجف تا کربلا موکب زدند...》 دخترک پرسید:《پس چایی اش کو؟》پدر گفت:《 فرشته ها چای عراقی می دهند!》 خ.بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
پسرم، روزی سایه بانِ مزارت را بالای خاک و سنگهای های داغش می سازیم. خ.بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
_با این گُلهای گِلی میخوای چیکار کنی؟ +میخوام سنگ قبرش را تزیین کنم. خ.بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
همسرش گفت:《 امام خوبیها! خنده هایت پر از حرف های ناگفته است.》امام! لبخندی زد و انگشتانش را مشت کرد. همسرش دستانش را گرفت و گفت:《به زودی نابودش می کنیم.》 خ. بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
مادر نشسته بر ویلچر گفت:《خوشبحالت که پای پیاده کربلا میروی. 》جوان اشک مادرش را پاک کرد و گفت:《 نود و پنج سال داری و کربلا می روی؟!》 خ.بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
مامان گفت:《نه، نه، دیگه نپرید! جوجه تیغیت زیر تشک تخت قایم شده!》 خپل پشمولی با صدای تو دماغی گفت:《 لپ قرمزی منو بغل کن نپرم رو جوجه تیغی!》 خ.بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
لپ قرمزی روی شکمِ خپل پشمالو دراز کشیده بود. دستی به موهای لپ قرمزی کشید و گفت:《 با رئیس پشمالو صحبت کردم، قرار شد برای همیشه پیشت بمانم.》 لپ قرمزی جیغی کشید و هر دو روی تخت بپر بپر کردند. خ.بابایی
هدایت شده از مهربانی کن...
_پدرجان این چیه تو دستت؟ +آخرین میوه ی دلم. _میخواین چیکارش کنید؟ +فریزش کنم. _چرا آخه؟ تا کی؟ +اون همیشه انار دوست داشت. مطمئنم بر میگرده... خ.بابایی