هدایت شده از مهربانی کن...
#تمرین22
ماهک به آشپزخانه آمد و بشقاب دانه ها را دید. بپر بپر کرد و با صدای بلند گفت:《 آخجون گردنبند اناری!》مادر دکمه ی خاموشِ آبمیوه گیری را زد و گفت:《چیزی گفتی دخترم؟》
#ایده_داستانی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#تمرین
#دیالوگ
_ماییمُ نوای بی نوایی
+تواییُ سکوتِ پُر نگاهی
_ماییمُ نوای بی نوایی
+خوابیمُ عجب سر و صدایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین25
روبروی آینه ایستاد و گفت:《کاش هیچ وقت کوتاه قد نمیشدم!》مداد سفید گفت:《 خوشبحالت که تو را بیشتر دوست دارند.》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین26
وارد دنیای مجازی شد. پرچم های یا حسین را دید و گفت:《ببین از نجف تا کربلا موکب زدند...》
دخترک پرسید:《پس چایی اش کو؟》پدر گفت:《 فرشته ها چای عراقی می دهند!》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#تمرین27
پسرم، روزی سایه بانِ مزارت را بالای خاک و سنگهای های داغش می سازیم.
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین27
_با این گُلهای گِلی میخوای چیکار کنی؟
+میخوام سنگ قبرش را تزیین کنم.
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین28
همسرش گفت:《 امام خوبیها! خنده هایت پر از حرف های ناگفته است.》امام! لبخندی زد و انگشتانش را مشت کرد. همسرش دستانش را گرفت و گفت:《به زودی نابودش می کنیم.》
خ. بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین29
مادر نشسته بر ویلچر گفت:《خوشبحالت که پای پیاده کربلا میروی. 》جوان اشک مادرش را پاک کرد و گفت:《 نود و پنج سال داری و کربلا می روی؟!》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین30
مامان گفت:《نه، نه، دیگه نپرید! جوجه تیغیت زیر تشک تخت قایم شده!》
خپل پشمولی با صدای تو دماغی گفت:《 لپ قرمزی منو بغل کن نپرم رو جوجه تیغی!》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین30
لپ قرمزی روی شکمِ خپل پشمالو دراز کشیده بود. دستی به موهای لپ قرمزی کشید و گفت:《 با رئیس پشمالو صحبت کردم، قرار شد برای همیشه پیشت بمانم.》
لپ قرمزی جیغی کشید و هر دو روی تخت بپر بپر کردند.
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین31
_پدرجان این چیه تو دستت؟
+آخرین میوه ی دلم.
_میخواین چیکارش کنید؟
+فریزش کنم.
_چرا آخه؟ تا کی؟
+اون همیشه انار دوست داشت. مطمئنم بر میگرده...
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین31
انار نگاهی به دستها انداخت و گفت:《 دارم گرم میشوم.خیلی سردم بود!》دست راست گفت:《 به دانه های دلت بگو آماده باشند!》دست چپ گفت:《 قرارِ اسم ارباب را بنویسند.》
خ.بابایی
#مهربانی_کن