eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
. شادی روح شهدا صلوات شهید ابومهدی المهندس شهید فخری زاده ژنرال سرافراز اسلام شهید سلیمانی.
هدایت شده از بچه شبح خاکستری-
_ داشتم می‌گفتم... _ چی می‌گفتی؟ _ داشتم می‌گفتم عمه شهلام.. _ عمه مهلا؟! _ نه! شهلا _ خب مهلا چی؟! _ شهلا حاج‌خانوم! شهلاااا... _ آهااااان شهلا. خب چیشده؟ _ داشتم می‌گفتم از پله‌ داشته می‌اومده خورده زمین. _ کی خورده زمین؟ _ هووووفففف. هیچی اصلا. _ وااا چرا عصبانی می‌شی حالا دختر؟ اشکال نداره. چی داشتی می‌گفتی؟ ✨✨✨✨✨ _ اگه بدونی فرشته چجور گریه می‌کرد... دل آدم ریش می‌شد. مریم و علیرضا هم همینطور. هی هرچی دلداری‌شون می‌دادیم که هیچی نشده، عمه حالش خوبه انگار نه انگار... سعید؟! سعیییید! گوش می‌دی چی می‌گم؟ _ ها؟ چیشده؟ _ مسخره! نیم ساعت دارم حرف می‌زنم تازه می‌گی چیشده؟! _ خب ببخشید. بقیه‌اشو بگو. _ اره تا وقتی خود عمه باهاشون حرف نزد و نگفت حالش خوبه آروم نگرفتن... بعدش که خیال همه راحت شد... سعییییییید! عهههه. اصلا بده من اون گوشیو... ✨✨✨✨✨ _ اینو نگفتم برات. شوهرعممو... _ همون کچل چاقه؟ _ عه. سمیرااا... _ والا دوروغ می‌گم مگه. با اون دخترای بدتر از خودش. _ عه سمیرا! چشونه مگه؟ _ چشون نیست! دماغشونه... به خرطوم فیل گفتن زکی! _ سمیرااا... _ سمیرا و کوفت! اگه دورومی‌گفتم که تو الان از خنده پیش من پس نیفتاده بودی... ولی خدایی هرچی این دختر عمه‌هات به باباشون رفتن، این پسر عمت به ‌مامانش کشیده، هزارررماشاءالله. _ بی‌حیا! _ خب حالا... شوخی کردم. مبارک صاحابش باشه. ✨✨✨✨✨ _ جونم برات بگه که دیروز از صبح تا شب، خونه عمه‌ام، دستم بند بود. برای همین دیر شد یکم. حلال کن توروخدا... _ اشکال نداره عزیزم. ولی دفعه دیگه تکرار نشه‌ها...خب؟! من از دوهفته پیش گفته بودم به شما. _ وای ببخشید یکمشم تقصیره این... _ خیلی‌خب حالا. چ فرق می‌کنه تقصیر کی‌بود. گذشته دیگه. _ نه خب اخه. این خانومه که... _ عه عزیزم حالا نمی‌خواد بگی دیگه مهم نیست! الان که دیگه این بسته به دستم رسید. همونی‌هم شده که می‌خواستم. این دیر و زودش هم دیگه خیلی مهم نیست... _ باشه عزیزم. مبارکت باشه. ببخشید بازم. ✨✨✨✨✨ _ داشت یادم می‌رفت. لطفا حرم رفتی برای عمه‌ام دعا کن. _ عه چرا؟ چیشده مگه؟! _ داشته از پله می‌اومده پایین پاش لیز خورده، سرش خورده لب پله. _ ای‌وای. الان حالشون چطوره؟ _ شکر خدا بهتره... خطر از بیخ گوشش گذشته. _ خب احمدالله. چشم عزیزم حتما! _ ممنونم. لطف می‌کنی. ان‌شاءالله بلا از خودت و خانوادت دور باشه. _ ممنون گلم. ان‌شاءالله. امری، فرمایشی؟ _ نه عزیزم. خیلی خوشحال شدم دیدمت. التماس دعا حتما! _ ما بیشتر. محتاجیم به دعا. خداحفظ... ✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به صندوق چوبی پشت پایش گیر کرد. محکم زمین خورد و کُت چرمش چاک خورد. دانه‌های یاقوت زیر کُتش پیدا شد. چشم از او برداشتم. بلند شد و همانطور عقب عقب به راهش ادامه داد. نمی‌خواست در همین ملاقات اول مضحکه شود. حسابی که دور شد؛ برگشت. شروع به دویدن کرد. دلم می‌خواست بفهمم کجا می‌رود. سال‌ها همسایه‌ی ما بودند. همین درخت کناری. اولین بار که همدیگر را دیدیم، هر دو شکوفه بودیم. فکر کردم: «لابد اون موقع فکر کرده شبیه همیم.» دلم برایش سوخت. وقتی ردِ قرمز باقی مانده از او را روی زمین دیدم، دردم گرفت. دستی به پوست حساس و نازکم کشیدم. چشمانم را بستم. حتی تصور چنین افتادنی، تمام فیبر‌های تنم را لرزاند. فکر کردم: «چه مرد محکمیه! اگر من بودم الان تمام تنم له شده بود.» از تصورش دردم آمد. اما فکر رهایم نکرد: «حتی نمی‌تونستم از جام بلند شم و باید با خاک انداز جمعم می‌کردن!» چشمانم را فشار دادم تا این فکر از سرم خارج شود. کمی عذاب وجدان گرفته بودم. «کاش اون حرف‌ رو بهش نگفته بودم!» لبانم را با زبان خیس کردم و ابروهایم را گره دادم. «نه. خیلی هم خوب گفتم.» دست به سینه سرم را بالا گرفتم. «اصلا ما به هم نمی‌خوریم.» یاد حرف‌هایش افتادم و وا رفتم. _ببخشید یه... آب دهانش را قورت داد. _...عرضی داشتم خدمت‌تون. با دیدن کُت چرم براق و صورت قرمزش، چشمانم را پایین انداختم. _بفرمایید. نفسش را آرام بیرون داد و به زمین خیره ماند. _من خیلی وقته... یعنی... چند ماهی هست... می‌دونید نجابت و حیای شما برام قابل تحسین هست. از حرف‌های بریده‌اش، بوی خواستگاری آمد. طبق معمول همه‌ی این جور وقت‌ها خودم را به خنگی زدم. خونسرد و بی‌حالت نگاهش کردم. _ممنونم. سلام به خانواده برسونید. من باید برم. از گفتن جمله‌ی آخر پشیمان شدم! اگر قبول می‌کرد تا بروم از بقیه‌ی حرفش سر در نمی‌آوردم. اگر هم نمی‌گذاشت که معلوم بود معنای حرفش را فهمیده‌ام و دارم فرار می‌کنم. منتظر عکس‌العمل او ماندم. سرش را تندی بالا آورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به این طرف و آن طرف دو دو زد تا روی من خیره نشود. دهانش را باز کرد اما زبانش قفل بود. کلمات روی زبانش ماسیده بود. نمی‌دانم چرا حالش را فهمیدم! بی ملاحظه گفت: _می‌خوام باهاتون زندگی کنم خانم خرمالو. این را که گفت، یاقوتِ چشمانش در چشمانم گره خورد. خشکم زده بود. با اینکه می‌دانستم منظورش چیست؛ بازم جا خوردم. زمان در آن لحظه متوقف شد. دلم می‌خواست آن لحظه تمام شود اما ساعتِ زمان در آن لحظه ایستاد. وقتی زمان به حرکت درآمد، بالاخره پلک زدم. چشمانم را از او گرفتم. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: _اینجا جای این حرف‌ها نیست آقای انار. صورتم را برگرداندم و عکس‌العمل چهره‌ی گلگونش را ندیدم. دوباره به جارو زدن برگ‌های زردِ انار و خرمالو، توی حیاط ادامه دادم. (پ. ن: دیگه باید به بزرگی ببخشید. در تمرین دخل و تصرف کردم. تازه به جای شروع، با شبیه اون جمله تمام کردم!)
هدایت شده از seyyed
خانم خرمالو ابرو هایش را داد بالا و به آقا انار گفت: وای این تاجی که گذاشتی رو سرت خیلی بهت میاد آقا انار هم در جوابش گفت: ممنون عزیزم چشمات قشنگ میبینه و این بود داستان کوتاه و پند آموز ما😐😂