eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
گره گشای.m4a
10.99M
همان شعری که حضرت آقا در بیمارستان بخشی از آن را خواندند... زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را @ANARSTORY
خودسازی(خنده بیجا) رسول خدا(ص): از خندیدن بی جا بپرهیز. بحار الأنوار/ج75/ص8 لبخند زدن و بشاش بودن، نه تنها منافاتی با تربیت نفس ندارد، بلکه از ویژگیهای مومن است. آنچه در این روایت منع شده خنده ی بیجا و بدون دلیل است. pay.eitaa.com/v/p/
💠 🔹چند گروهند که دعای آنان مستجاب نمیشود: یکی از آنان کسی است که خداوند به او ثروتی داده، اما آنرا به صورت نادرست انفاق میکند. این شخص وقتی از خدا درخواست روزی میکند، به او خطاب میشود: آیا به تو روزی ندادیم؟ 📚 کافی/ج2/ص511 ✍🏼میانه روی در هر کاری ضروری است. در انفاق نیز نه باید خساست به خرج داد و نه آنقدر باشد که خودش درمانده شود. pay.eitaa.com/v/p/
4_5985377646731596376.mp3
1.75M
🔊 🔷 افتخار طلبگی 🔶 با همه سنگ های پیش رو پای اسلام می‌ایستیم.
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 خدا کند یقین برای انسان روزی شود! چه قدر خوب است انسان از ناحیه امر روزی، راحت باشد؛ زیرا هم و غم روزی، بدتر از زحمت کار است. کسی که به هم و غم روزی مبتلا است، شب و روز کار می کند، و پیوسته غصه روزی را می خورد! pay.eitaa.com/v/p/
🔷داستان طنز "باغنار ۲"💥 🔻نویسندگان: احف، سچینه، نورسان، شبنم✍ 🔶ویژه‌ی نوروز 1402 و ماه مبارک رمضان🎊 📅از اول فروردین، هرشب ساعت 21⏰ ♨️از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 ❤️ @ANARSTORY
امیرمن.mp3
3.68M
📲بازنشر/ دو داستانک زیبا از زندگانی امام حسین علیه‌السلام 🌿💚 بریده‌ای از کتاب "امیر من" اثر نرجس شکوریان‌فرد کاری از درختان سخنگوی باغ انار(انجمن نویسندگان انقلابی رمان) علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
😍 خیلی زحمت کشیدند براش. خداقوت به همگی درختان مربوطه. مربوطه؟!🤔
هدایت شده از حرکت در مه
نویسندگان جوانی که دارای سابقه ادبی هستند می‌توانند تا ۱۵ اسفند ۱۴۰۱ با مراجعه به پایگاه‌های اینترنتی شهرستان ادب (shahrestanadab.com) یا مدرسه رمان (madreseroman.com) در این دوره آموزشی ثبت‌نام کنند. شورای علمی مدرسه رمان پس از بررسی سابقه ادبی نویسندگان، منتخبان دوره جهت نگارش طرح رمان را اعلام می‌کند. مدرسه رمان فرصتی است برای استعدادهای ادبی جوان تا در یک دوره ۱۰ ماهه آموزشی، ضمن استفاده مستمر از راهنمایی‌های استادان اختصاصی در زمینه نگارش و تکمیل رمان خود، از آموزش‌های تخصصی توسط استادان دانشگاه، منتقدان و نویسندگان برجسته کشور بهره‌مند شوند. طبق فرآیند دوره‌های گذشته، آثار تولیدی هنرجویان پس از تأیید شورای علمی مدرسه، توسط انتشارات «شهرستان ادب» منتشر و به بازار کتاب راه پیدا می‌کند. «مدرسه رمان شهرستان ادب» به عنوان نخستین و تخصصی‌ترین مدرسه رمان در ایران از سال ۱۳۹۳ فعالیت خود را آغاز کرده و تا به امروز شش دوره موفق در بخش رمان بزرگسال و یک دوره مهم در بخش رمان کودک را پشت سر گذاشته است. رمان‌های تولیدی در مدرسه رمان جوایزی چون کتاب سال جمهوری اسلامی، جلال آل احمد، قلم زرین، شهید حبیب غنی‌پور و پروین اعتصامی را به دست آورده است.
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 برای سلامتی چشم، بعد از نماز آیه الکرسی خوانده شود و پس از خواندن آن، دستها بر روی چشمها گذاشته و بگوید: اللهم احفظ حدقتی بحق حدقتی علی بنِ ابیطالب امیرِالمؤمنین (علیه السلام) خدایا! به حق دو حدقه چشم حضرت علی بن ابی طالب امیرمومنان علیه السلام، دو چشم مرا حفظ کن pay.eitaa.com/v/p/
حضرت عباس علیه السلام.mp3
5.74M
عباس؛ شیر بیشه✨ ام البنین در خواب دیده بود، به آسمان پر ستاره نگاه می کند، که ناگهان ماه و سپس سه ستاره از میان آسمان کنده میشوند و یک به یک، به دامانش فرو می افتند . از خواب که بیدار میشود ؛ ندایی می‌شنود : بشارت باد تو را به ماه و سه ستاره‌ی درخشان و پدر آن ها که از خورشید برتر است ✍ حدادیان 🎙 امـینِ اخـگـر 🎬 تحریریہ "صداۍ آگـٰاهۍ "
🎙مصاحبه‌ای با سازنده‌ی باغنار، آقای امیرحسین فرخ یا همان اَحَف راجع به پروژه‌‌ی باغنار👇
🔻خب از ایده‌ی باغنار بگو. اولین بار چه کسی پیشنهادش رو مطرح کرد و چیشد که به سرانجام رسید؟! 🔹به نام خدا. راستش یادم نیست ایده‌ی اول رو چه کسی ارائه داد. ولی اواخر سال ۹۹ بود که اعضای باغ، هرکدوم یه داستان کوتاه طنز راجع به باغ و اعضا و اساتیدش جدا جدا می‌نوشتن و منتشر می‌کردن. منم یکی از اون اعضا بودم و خیلی هم استقبال شد. بعدش یکی از اعضای اون موقع باغ که حتی یکی از نویسندگان باغنار ۱ هم شد، پیشنهاد داد که با همکاری هم، یه داستان طنز نسبتاً بلند راجع به باغ بنویسیم. داستانی که روش فکر شده باشه و اصولی‌تر از داستانای اعضای دیگه‌ی باغ که بداهه نوشتن باشه. من هم با کمک یکی دو نفر دیگه، نوشتنش رو استارت زدیم و توی ماه رمضون سال ۱۴۰۰ و در قالب ۴۶ پارت پخش شد و خداروشکر استقبال خوبی هم ازش به عمل اومد! 🔻راجع به باغنار ۲ بگو و اینکه چیشد سری دومش رو ساختی؟! از کِی استارتش رو زدی و تا الان چقدرش آماده شده؟! 🔹خب وقتی دیدم از باغنار ۱ استقبال شد، به خودم قول دادم یه روزی سری دومش رو هم بسازم. به خاطر همین ایدش رو از فروردین ۱۴۰۱ توی ذهنم پرورش دادم. اونم زمانی که توی پادگان پاسداری می‌دادم. تا الان نزدیک ۵۰ درصدش آماده شده و همچنان مشغولیم تا کامل آماده بشه و شرمنده‌ی مخاطبین نشیم. 🔻گفتی از فروردین استارتش رو زدی. ولی الان نزدیک یه ساله و توی این این سال، تازه نصفش آماده شده. دلیل این همه تاخیر چی بوده؟! 🔹خب من گفتم فروردین تازه ایدش اومد توی ذهنم. بعدش جمع کردن افراد و زدن گروه و صحبت راجع به ایده و نوشتن پیرنگ و هزارتا کار دیگه، کار رو به اینجا کشونده. البته یه اعترافی بکنم و اونم اینه که چند مقطع انگیزه‌مون رو از دست دادیم و حتی می‌خواستیم کل پروژه رو برای همیشه متوقف کنیم. ولی خب با صحبت و دلداری بقیه‌ی اعضا و همچنین یه حس درونی، مانع از این کار می‌شد. یعنی گاهی اوقات وقتش رو نداشتیم، یا تنبلی‌مون میومد و اصلاً تا چند هفته، خبری از پیشروی پروژه نبود. یعنی دو سه روز فعالیت می‌کردیم، بعد می‌رفت چند هفته بعد. ولی خب این اواخر دیگه هم‌قسم شدیم که به خاطر عشق به مخاطبین هم که شده، این کار رو ادامه بدیم و خداروشکر موفق هم شدیم و اون انگیزه‌‌ی لازم برگشت! 🔻باغنار ۲، نسبت به باغنار ۱ چه تغییراتی داشته؟! از لحاظ داستانی، نفرات و... اگه داشته، مثبت بوده یا منفی؟! 🔹قطعاً که تغییرات داشته و مثبت هم بوده. از لحاظ نفرات بگم که خب باغنار ۱ توسط ۳ نفر نوشته شد. من، خانوم شیردلان یا شبنم و خانوم ساداتی که معروف بودن به دخترمحی. البته تدوین و نوشته‌ی نهایی توسط خودم انجام شد. اما باغنار ۲، توسط ۴ نفر نوشته شده و میشه. خودم و خانوم شبنم که این بار هم همراهی‌مون کردن و خانوم بهرامی و نورسان که این سری به گروهمون اضافه شدن. البته باز تدوین و نوشته‌ی نهایی توسط خودم صورت گرفته و می‌گیره و این‌ها دستیاران من هستن. همچنین نفرات دیگه‌ای در حوزه‌های مختلف بهمون کمک کردن و می‌کنن که اسامی‌شون رو توی تیتراژ این داستان خواهید دید. از لحاظ داستانی هم بگم که قطعاً پیشرفت توش موج می‌زنه. چون قلمای همه‌مون از جمله خودم به مرور زمان پیشرفت کرده و پخته‌تر شده‌. همچنین همه‌مون از لحاظ داستانی، چیزای زیادی یاد گرفتیم و قطعاً مخاطب این پیشرفت و ترقی رو توی باغنار ۲ متوجه میشه! 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔻داستان اصلی باغنار ۲ چیه و اینکه بهمون بگو کِی پخشش شروع میشه و کلاً چند پارته و آیا در ادامه‌ی باغنار ۱ هستش؟! 🔹خب داستان اصلی باغنار، راجع به شخصیت‌های خود باغ اناره که هرکدومشون مسئولیتایی دارن و سر همین مسئولیت‌ها، اتفاقات جالب و طنزی رخ میده. توی باغنار ۱ اعضا به دنبال انتقام از قاتلین استاد خودشون و یکی از اعضای باغ به نام "یاد" بودن و در تلاش برای گرفتن مراسم یادبود برای اونا و همچنین اتفاقات فرعی‌ای که برای هریک از شخصیتا پیش اومد. باغنار ۲ هم در ادامه‌ی همون باغنار ۱ هستش، با این تفاوت که شخصیت پردازی بهتر صورت گرفته و همچنین چند شخصیت متفاوت و جالب بهش اضافه شده و همچنین چندتا کم. در اینجا یه سال از فوت استاد گذشته و اعضا به دنبال گرفتن مراسم سال هستن که باز با مشکلات و فراز و نشیب‌هایی روبه‌رو میشن و همین نقطه عطف داستانه. همچنین قصه‌های فرعی هریک از شخصیت‌ها که حکم شاخ و برگ داستان رو داره و اینکه در این سری از باغنار، با یک سوپرایز بزرگ مواجه می‌شیم. اینم بگم که اولین پارت باغنار ۲، اول فروردین ماه ۱۴۰۲ پخش میشه و هرشب یک پارت. ویژه‌ی ماه مبارک رمضان و عید نوروز هستش؛ ولی خب قطعاً بعد پایان این دو مناسبت، همچنان باغنار ادامه داره. دقیق نمی‌تونم بگم، ولی فکر می‌کنم حداقل ۵۰ پارت بشه و حداکثر ۶۰ الی ۷۰ پارت. یعنی نزدیک دو ماه مهمون خونه‌های باغناریای عزیز هستیم! البته بگم که از ۷ تا ۲۹ اسفند، یعنی از همین فرداشب، باغنار ۱ دوباره توی کانال باغ انار بارگذاری میشه تا اعضا دوباره اون رو بخونن و ذهنشون برای خوندن باغنار ۲، باز بشه و بهتر متوجه اوضاع بشن! 🔻و حرف آخر؟! 🔹حرف خاصی ندارم. فقط از همه‌ی کسانی که توی تولید باغنار ۱ و ۲ همکاری داشتن و دارن، کمال تشکر رو دارم و از استاد واقفی هم به طور ویژه تشکر می‌کنم که این بستر رو برای من و امثال من که تازه نویسندگی اونم توی حوزه‌ی طنز رو شروع کردیم، فراهم کرده. همچنین بگم منتظر سوپرایزهای دیگه از گروه باغنار ۲ هم باشید و امیدوارم مخاطبین از خوندن این داستان لذت ببرن🌹 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خودسازی(دوستی خدا و مردم) شخصی به رسول خدا(ص) گفت: کاری به من بیاموز که وقتی انجام دادم، خداوند در آسمان و مردم در زمین مرا دوست بدارند. پیامبر (ص) فرمود: به آنچه نزد خداست راغب باش تا خدا تو را دوست بدارد و به آنچه در دست مردم است بی رغبت باش تا مردم تو را دوست بدارند.بحار/ج108/ح72 مرکز فرهنگی هاتف pay.eitaa.com/v/p/
متاسفانه با خبر شدیم پدر سرکار خانوم حاجی زاده، یکی از طراحان کاراکتر باغ انار، به رحمت خدا رفتند. برای اینکه روح این مرحوم با صاحب این روزها محشور بشوند و خداوند به ایشان و خانواده‌ی محترمشان صبر جزیل عطا بفرماید، فاتحه و صلواتی قرائت کنید🖤🥀
چند تن از اهالی باغ انار، جلوی دادگستری تجمع کرده‌اند و شعارهایی سر می‌دهند: _تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! بانو ایرجی پوفی کشید و با کلافگی گفت: _دهنمون خشک شد. پس چرا قاضی نیومد؟ مگه وقت دادگاه ساعت نُه نبود؟ بانو شبنم در حالی که داشت موز می‌خورد، گفت: _خب دای جانم تا بلند بشه و دست و صورتش رو بشوره و لباساش رو بپوشه، طول می‌کشه دیگه. _من دارم قاضی پرونده رو میگم. به دایی تو چیکار دارم؟ بانو شبنم موز داخل دهانش را قورت داد و گفت: _خب منم قاضی رو میگم دیگه. داییِ من قاضیه و از قضا، قضاوت این پرونده رو به عهده داره. بانو ایرجی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _حالا تو چرا با این وضعت اومدی؟ خوب نیست بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده، پاش به اینجورجاها باز بشه. بانو شبنم پوست موز را داخل سطل زباله انداخت و یک عدد هلو از داخل کیفش در آورد. سپس یک گاز از آن زد و گفت: _به نظرت میشه توی دادگاه محکومیت قاتلین بهترین استاد شرکت نکرد؟ اونم استادی که همش فروتنی به خرج می‌داد و می‌گفت که من رو برگ صدا کنید؟! بانو ایرجی شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سپس به کیف بانو شبنم نگاه کرد و پرسید: _این کیفه یا میوه‌فروشی؟ بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _آخه من چهارشنبه‌ها ویارِ میوه می‌کنم. به خاطر همین، امروز فقط میوه آوردم. بانو ایرجی با چشم غُره پرسید: _پیش خودت نمیگی ما روزه‌دارا هوس می‌کنیم؟ _خب چیکار کنم؟ نخورم که بچم رشد نمی‌کنه. _نمیگم نخور. بخور، ولی با وَلَع نخور. در ضمن بگیر زیر چادرت که کسی نبینه. بانو شبنم چشمی گفت که آقای قاضی به همراه هیئت منصفه‌اش، از ماشین شاسی بلند مشکی‌شان پیاده شدند و به سمت پله‌های دادگستری به راه افتادند. بانو شبنم با دیدن دایی‌اش، لبخندی زد و گفت: _سلام دای جان. آقای قاضی بعد از دیدن خواهرزاده‌اش، برقی در چشمانش نمایان شد و گفت: _سلام شبنم جان. تو اینجا چیکار می‌کنی؟ بانو شبنم نسبت خود با استاد واقفی و اینکه روزی شاگرد او بوده را برای دایی‌اش تعریف کرد و آقای قاضی هم خیلی زود قانع شد. اهالی باغ انار که تعدادشان نُه نفر است، روی صندلی‌های دادگاه نشستند. پس از مستقر شدن اعضا، آقای قاضی با چکش‌اش یک دانه به میز زد و گفت: _سلام و نور. جلسه رسمی... هنوز کلام آقای قاضی تمام نشده بود که باغ اناری‌ها زدند زیر گریه. آقای قاضی علت را جویا شد که بانو رایا گفت: _آقای قاضی، شما با این سلامی که دادید، داغ دلمون رو تازه کردید. سپس بانو رایا، عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را روی صندلی گذاشت و به جای‌اش یک تکه کاغذ که روی‌اش مونولوگ نوشته شده بود را بالا آورد و گفت: _سلام و نور می‌داد، وقتی سلام و نور دادن مُد نبود. آقای قاضی پاسخ داد: _بنده واقعاً عذرخواهم. سپس صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _داشتم عرض می‌کردم. جلسه رسمیست. متهم رو به جایگاه بیارید. اهالی باغ انار که تا الان داشتند گریه می‌کردند، به طور ناگهانی تغییر حالت دادند و با صدای بلند و شادی خواندند: _یارو متهمه، بله؛ خودِ متهمه، بله؛ حالا متهمه، بله! آقای قاضی با لحنی نسبتاً تند گفت: _دوستان، لطفاً نظم دادگاه رو رعایت کنید. بانو سیاه تیری که وکیل مدافع باغ اناری‌ها بود، از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت: _من عذرخواهم آقای قاضی، ولی ما الان متهم نداریم که بیاد روی جایگاه. البته همه‌ی ما اینجا جمع شدیم که شکایتی رو بر علیه قاتلین برگ اعظم استاد واقفی و برگ کوچک یاد که معلوم نیست چه کسانی هستند، تنظیم کنیم. آقای قاضی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و خواست سخن بگوید که بانو شبنم گفت: _دای جان زندایی خوبه؟ بچه‌ها خوبن؟ خودت خوبی؟ آقای قاضی جواب داد: _سلام دارن شبنم جان. _زندایی چرا نیومد دای جان؟ بهم قول داده بود که سر بچه‌ی پنجمم پیشم باشه. _یه مقدار گرفتار بود شبنم جان. ان‌شاءالله سر بچه‌ی شیشُمِت جبران می‌کنه. بانو ایرجی یک مُشت به پهلوی بانو شبنم زد و گفت: _آخه وسط دادگاه به این مهمی، وقت احوال‌پرسی کردنه؟ بانو شبنم آخی می‌گوید و با اخم جواب می‌دهد: _خب داییمه. چندماهه ندیدمش. الان احوال پرسی نکنم، پس کی بکنم؟ بانو ایرجی چشم غره‌ای رفت و گفت: _باشه بابا، تو راست میگی. حالا خیارت رو بخور که یه موقع وقتِ ویارِت نگذره. بانو شبنم مشغول خوردن شد که بانو سیاه تیری گفت: _بهتره از بحث خارج نشیم آقای قاضی. آقای قاضی حرف وکیل مدافع را تایید کرد و گفت: _خب من می‌خوام یه بار دیگه از لحظه‌ی ناپدید شدن این دو برگ تازه درگذشته مطلع بشم. سوالم اینه که چه کسی برای آخرین بار، این دو نفر رو دیده؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _احد. _چی؟ _چی نه؛ کی. _خب کی؟ _بانو احد. ایشون آخرین بار استاد واقفی و یاد رو دیدن. آقای قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت: _احد کیه؟ احد خواست دست خودش را بالا ببرد که ناگهان بانو شبنم از روی صندلی به زمین افتاد...
همگی به طرف بانو شبنم آمدند که بانو ایرجی او را بلند کرد و نشاند. سپس چند چَک به صورتش زد که فایده‌ای نداشت. دخترمحی بعد از دیدن این صحنه گفت: _شبنم باغ هم به رحمت خدا رفت. بانو ایرجی چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و گفت: _به جای زخم زبون زدن، از کیفت بطری آب رو در بیار. دخترمحی بطری آبش را به بانو ایرجی داد و او هم چند قطره آب به صورت وی پاشید. چندی بعد، بانو شبنم کم کم چشمانش را باز کرد که استاد مجاهد گفت: _خداروشکر به هوش اومد. صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو ایرجی گفت: _چیشد یهو شبنمی؟ بانو شبنم با بی‌حالی پاسخ داد: _یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم. _صدبار بهت گفتم اینقدر میوه نخور. اون بچه چه گناهی کرده که به جای پروتئین و کلسیم، هی باید ویتامین سی دریافت کنه؟ در ضمن من الان فکر می‌کنم که اون بچه به جای کیسه آب، توی کیسه‌ی آب‌میوَس. بانو شبنم چیزی نگفت که بانو ایرجی ادامه داد: _به شوهرت زنگ بزن که بیاد ببرتت. تو باید استراحت کنی. بانو شبنم جواب داد: _شوهرم رفته هند نارگیل بیاره. آخه تازگیا خیلی هوس کردم. بانو کمال‌الدینی گفت: _الهی! چه شوهرِ عاشقی! خدا بده شانس. بانو شبنم پاسخ داد: _ممنون فائزه جان. ان‌شاءالله قسمتِ خودت بشه. دخترمحی گفت: _میگن هند، منبع کروناهای جهش یافتس. نکنه شوهرتون به جای نارگیل، کرونا بیاره؟ و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد. آقای قاضی که از روی صندلی‌اش بلند شده بود، چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و خطاب به خواهرزاده‌اش گفت: _بهتری شبنم جان؟ _خوبم دای جان. بعد از خوردن آب قند، حال بانو شبنم بهتر شد و دادگاه به رِوال عادی برگشت. قاضی سوال خود را تکرار کرد که بانو احد دستش را بالا برد و گفت: _احد منم آقای قاضی. _لطفاً هرچی که دیدید و می‌دونید رو برامون تعریف کنید. بانو احد نفس عمیقی کشید و گفت: _داشتم ناهار می‌پختم که دیدم برگ اعظم و برگِ کوچیکِ باغِ پرتقال، وارد باغمون شدن. توجهی بهشون نکردم که دیدم بعد دقایقی، استاد واقفی و یاد همراهشون رفتن بیرون و دیگه برنگشتن. قاضی دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: _الان شما معتقدید که این دو برگ کُشته یا همون شهید شدن؟ بانو احد با صدایی بغض آلود پاسخ داد: _بله. چون بعد ناپدید شدنشون، من و چند نفر دیگه به باغ پرتقال رفتیم و قضیه رو ازشون پرسیدیم. اونا گفتن که باغ گیلاس، قرار بوده به باغ پرتقال حمله کنه و باغ پرتقال، خواسته از باغ انار کمک بگیره. بانو سیاه تیری در ادامه‌ی حرف‌های بانو احد گفت: _پس احتمال اینکه استاد واقفی و یاد، در جنگ با باغ گیلاس به شهادت رسیده باشن، خیلی زیاده. چون اگه شهید نمی‌شدن، بالاخره باید برمی‌گشتن دیگه. نه؟ آقای قاضی پاسخی به حرف وکیل مدافع نداد و خطاب به بانو احد گفت: _چرا باغ گیلاس قصد حمله به باغ پرتقال رو داشته؟ آیا دشمنی‌ای بِینشون بوده؟ بانو شبنم که یک دستش روی شکمش بود و با دست دیگرش داشت پسته و بادام می‌خورد، جواب داد: _نه دای جان. علت حمله‌ی باغ گیلاس، خودخواه بودنشون بوده. اونا معقتدن چون جفت هستن و دوتا هسته دارن، از پرتقال و انار که تک هستن، سرتَرَن. ولی نمی‌دونن که مهم کیفیته، نه کمیت. آقای قاضی نگاهی به تَهِ دادگاه انداخت و گفت: _خانوم چیکار دارید می‌کنید؟ _کمال‌الدینی هستم آقای قاضی. دارم عکس می‌گیرم. آخه استاد واقفی همیشه تاکید داشتن که هیچ سوژه‌ای رو واسه عکاسی از دست ندیم. بعد از این حرف بانو کمال‌الدینی، ناگهان بغض بانو شبنم ترکید و با اشک گفت: _بیچاره استاد. به فکر همه بود، جز خودش. آخ شبنم باغ برات بمیره! بانو ایرجی دستش را روی شانه‌ی بانو شبنم گذاشت و گفت: _اینقدر حرص نخور شبنمی. باز بیهوش میشیا. _آخه نمی‌دونی که. استاد فقط یه برگ نبود، بلکه یه درخت بود. یه درختِ بزرگ که سایَش برای ما نعمتی بود. استاد جَوون مرگ شد. می‌فهمی؟ جَوون مرگ! دخترمحی گفت: _البته زیادم جَوون نبود و تقریباً عمرش رو کرده بود. خدا بیامرزتش. بانو شبنم فریاد بلندی کشید و گفت: _آقا سپهر کجایی که اینجا یه نفر داره برای فِلفِلات بی‌تابی می‌کنه. آقای قاضی که از وضع دادگاه کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید و خطاب به بانو کمال‌الدینی گفت: _خانوم اینجا دادگاهه، نه طبیعت. لطفاً گوشیتون رو بذارید کنار. بانو کمال‌الدینی چَشمی گفت که آقای قاضی خطاب به بانو احد ادامه داد: _خب از کجا می‌دونید که باغ گیلاس قاتل آقای واقفی و یاده؟ شاید باغ پرتقال اونا رو سر به نیست کرده. بانو احد گونه‌های خیس شده‌اش را پاک کرد و گفت: _نه، این امکان نداره. آقای واقفی با برگِ اعظمِ باغِ پرتقال، یه رفاقت دیگه‌ای داشت. به طوری که نهارش رو توی باغ انار می‌خورد، شامش رو توی باغ پرتقال. در این حد صمیمی بودن. آقای قاضی پوفی کشید و گفت: _بسیار خُب. فعلاً یه دقیقه تنفس اعلام می‌کنیم و بعدش نتیجه‌ی دادگاه رو به عرضتون می‌رسونیم...
باغ انار کسب مدال های طلا و برنز در رشته کیوکوشین کاراته را به ورزشکار ارجمند خانم نرگس سیاه تیری تبریک عرض می‌نماید.
بعد از این حرف آقای قاضی، همگی سکوت کردند و نفس عمیقی کشیدند که آقای علی پارسائیان، یوزارسیف‌گونه وارد دادگاه شد و پس از طی کردن مسافتی، یک کارتُن تیتاپ روی میز آقای قاضی گذاشت و در میان نگاه حضار، دادگاه را ترک کرد. ایشان آنقدر تدارک‌چیِ خوبی بوده که بانو شبنم، او را برای کار به دادگاه و دای جان معرفی کرده و وی اکنون به عنوان آبدارچی دادگستری استخدام شده است. آقای قاضی پس از اینکه دید همه‌ی اعضا به کارتُن تیتاپ خیره شدند، لبخندی زد و گفت: _دوستان نگران نباشید. وقتی دادگاه تموم شد، این تیتاپا رو بین شما پخش می‌کنیم تا موقع افطار میل کنید. دخترمحی پرسید: _آقای قاضی، نوشابه هم می‌دید؟ _خیر. نوشابه ضرر داره. دخترمحی پوفی کشید و زیرلب گفت: _آخه تیتاپ که بدون نوشابه نمیشه. پس از پایان تنفس، آقای قاضی با هیئت منصفه‌اش در حال مشورت بود که بانو رایا از جای‌اش بلند شد و عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را دودستی بالا برد و گفت: _قاتل آلِ عِمران، باید رَوَد به زندان. بقیه هم او را در شعار دادن همراهی کردند که ناگهان بانو زهرا رجایی با عصبانیت گفت: _بابا بس کنید دیگه. همش دارید نظم دادگاه رو به هم می‌ریزید. یکی داره عکس می‌گیره؛ یکی داره شعر می‌خونه و شعار میده؛ اون یکی ویار کرده و یخچال خونشون رو با خودش آورده. سپس یک نفس عمیق کشید و ادامه داد: _دوستان اگه حرمت دادگاه رو حفظ نمی‌کنید، حرمت این ماه مبارک و عزیزان تازه در گذشته رو حفظ کنید. دخترمحی با لحن نسبتاً تندی جواب داد: _خانوم محترم، اینجا باغ انار نیست که هی رئیس بازی در بیاری و قوانین رو یادآوری کنی. در ضمن یه بار دیگه صدات رو بلند کنی، میگم آقای قاضی بندازتت بیرون. سپس دخترمحی به آقای قاضی نگاه کرد و گفت: _مگه نه آقای قاضی؟ آقای قاضی که داشت با خودکارش وَر می‌رفت، جواب داد: _اگه قرار به بیرون انداختن باشه، شما اولین گزینه‌ی من هستید. پس ساکت باشید و توصیه‌ی این خانوم رو مبنی بر حفظ نظم دادگاه، رعایت کنید. دخترمحی دیگر چیزی نگفت که آقای قاضی نگاهی به همه‌ی حضار انداخت و گفت: _خب طبق حرف‌های شما اهالیِ باغ انار و همچنین مشورت با هیئت منصفه، تصمیم بر این شد که تحقیقات ادامه پیدا کند و اگر قتل آقای واقفی و یاد اثبات شد، قطعاً در اسرع وقت قاتلینش را پیدا و آن‌ها را به اَشَدِ مجازات خواهیم رساند. بعد از این حرف آقای قاضی، همگی دست‌هایشان را بالا بردند و مُشت کردند. سپس با صدای بلندی خواندند: _زنده باد باغ انار؛ زنده باد جبهه‌ی حق؛ زنده باد دادگستری؛ زنده باد دای جان! بانو سیاه تیری به نمایندگی از اهالیِ باغ انار، لبخندی زد و گفت: _ممنون آقای قاضی. در ضمن ما فردا شب، مراسم چهلمی برای استاد واقفی و یاد در باغ انار خواهیم گرفت که خوشحال می‌شیم شما هم تشریف بیارید. آقای قاضی لبخندی زد و گفت: _ان‌شاءالله. ببینیم قسمت چی میشه. دادگاه دیگر به پایان رسیده بود که بانو شبنم از جای‌اش بلند شد و به طرف دایی‌اش رفت. سپس کتاب بانو ایرجی به نام "آوارگی در پاریس" را روی میز گذاشت و گفت: _این کتابِ خانوم ایرجیه دای جان. ایشون به عنوان تشکر، این کتاب رو به شما هدیه دادن. در ضمن گفتن که اگه مشهد تشریف آوردید، حتماً به ما سر بزنید. چون طبقه‌ی پایینیِ ما خالیه و جای مناسبی برای سکونت چند روزه هستش. آقای قاضی جواب داد: _چرا خودشون نیومدن شبنم جان؟ _خودشون خجالت کشیدن دای جان. آقای قاضی لبخندی از روی رضایت زد و از خواهرزاده‌اش تشکر کرد. سپس بانو شبنم به سمت بانوان رفت و خطاب به بانو رایا گفت: _یه لحظه قاب عکس رو میدی؟ بانو رایا جواب داد: _با کمال میل. بانو شبنم قاب عکس را گرفت و نگاهی به آن انداخت. سپس دستی روی آن کشید و گفت: _خدا رحمتشون کنه. آدمای خوبی بودن. باز استاد واقفی به آرزوش که شهادت بود رسید، ولی یاد چی؟ شهادت برای یاد خیلی زود بود. همین اواخر بهش قول داده بودم که براش آستین بالا می‌زنم و یه دختر خوب از ناربانو واسش پیدا می‌کنم. حیف! حیف که عزرائیل اَمونِش نداد. همه‌ی باغ اناری‌ها از پله‌های دادگستری پایین آمدند که صدایی به گوششان خورد: _واو دارم، واو! بیا اینور خیابون که واوِ اعلاء دارم. با شنیدن این صدا، اشک همه جاری شد که استاد مجاهد گفت: _طفلک امیرحسین و امیرمهدی واقفی. بعد شهادت پدرشون، نون‌آور خونه شدن و دارن کتاب باباشون رو می‌فروشن. برای سلامتیشون صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _خب استاد چرا جلوی دادگاه بساط کردن؟ استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _خب اونا هم مثل ما دنبال انتقام خون باباشون هستن. بانو کمال‌الدینی دیگر چیزی نگفت که بانو رجایی پرسید: _استاد ما هم بیاییم؟ استاد مجاهد جواب داد: _نه دیگه. شما بانو شبنم رو ببرید باغ که استراحت ‌کنه. ما هم خیلی زود می‌ریم احف رو از زندان برمی‌داریم و میاییم...
بانو شبنم در جواب استاد مجاهد گفت: _نه استاد؛ منم می‌خوام بیام. قدر برگ اعظم و برگ کوچیک رو که ندونستیم. حداقل بیایید قدر برگ متوسط رو بدونیم. در ضمن جناب احف هم‌گروهی بنده توی جلال آل انار هم هست و حق برگی به گردنم داره. استاد مجاهد حرفی نزد که بانو ایرجی گفت: _شبنمی جان، تو باید استراحت کنی. الان امروز اینقدر اینور و اونور رفتی که بچه‌ی توی شکمت به جای استراحت، شنا کرده. به نظرم اگه یه توپ هم بهش می‌دادی، می‌تونست یه دست هم واترپلو بزنه. بانو شبنم قیافه‌اش را کَج و کوله کرد و گفت: _واترپلو چیه دیگه؟! فقط زرشک پلو! در ضمن عدس پلو و رشته پلو هم دوست دارم. بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و با لبخندی مصنوعی گفت: _عزیزم واترپلو یه رشتَس. _بفرما. خودت داری میگی یه رِشته. در حالی که رشته پلو یه عالمه رشته داره. بانو ایرجی دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: _منظورم اینه که واترپلو یه رشته‌ی ورزشیه. _واقعاً؟ خب پس به درد من نمی‌خوره. چون من توی غذاهام از رشته پلویی استفاده می‌کنم؛ نه رشته‌ ورزشی. بانو ایرجی در آستانه‌ی سکته کردن پیش رفت که دخترمحی گفت: _ولش کن ایرجی جان. شبنمیِ ما، مغزش رو هدیه داده به بچه‌ی توی شکمش. بانو ایرجی حرف دخترمحی را تایید کرد که استاد مجاهد گفت: _خب بانو شبنم که میاد. آیا شما نوجَوونا هم میایید؟ بانوان نوجوان، یک صدا بله گفتند و سپس همگی سوار وَنِ سبز رنگ بانو سیاه تیری شدند و وَن با رانندگی وی به راه افتاد. هنوز چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که بانوان نوجوان خواستند شیطانی کنند و شعر بخوانند که بانو احد به آن‌ها تذکر داد و گفت: _اینجا ناربانو نیست که هرکاری دلتون بخواد بکنید. در ضمن الان استاد مجاهد اینجاست و بهتره که ادب رو رعایت کنید. استاد مجاهد که کنار درِ وَن نشسته بود، عرق شرمش را پاک کرد و با لبخند گفت: _ببخشید دیگه. مزاحم شما بانوان هم شدیم. بانو احد جواب داد: _این چه حرفیه استاد؟! شما مراحمید. بانو شبنم که رویِ صندلیِ جلو و کنار راننده نشسته بود، با چشمانی گرد شده بیرون را نگاه می‌کرد و تیتاپ‌اش را گاز می‌زد. بانو سیاه تیری وقتی این صحنه را دید، دنده را عوض کرد و گفت: _چیه شبنمی؟ چرا اینجوری داری بیرون رو نگاه می‌کنی؟ بانو شبنم لبخندی زد و گفت: _آخه از این بالا، بیرون خیلی قشنگ‌تره. به خاطر شاسی بلند بودنشه. درسته؟ _آره خب؛ ولی تو مگه تا حالا سوار وَن نشدی؟ _راستش نه. من شاسی بلندترین ماشینی که تا حالا سوار شدم، پراید هاچبَک بوده. تازه اونم خودمون شاسیش رو بردیم بالا. _جدی؟ _آره. زبون روزه دروغ ندارم بگم. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت که بانو شبنم با لبخندی مصنوعی ادامه داد: _اِ وا ببخشید. همش یادم میره روزه نیستم. بانو سیاه تیری نیشخندی زد و گفت: _البته اینم بگم که شوهرم اتوبوس داره. برای منم اول قرار بود شاسی بلند بخره، ولی چون دید عضو باغ انارم و تعداد باغ اناریا هم خیلی زیاده، برام وَن خرید تا راننده سرویسشون هم باشم. بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _پس شما وکیلا وضعتون خوبه‌. درسته؟ بانو سیاه تیری مکث کوتاهی کرد و سپس جواب داد: _خداروشکر. حالا حق وکالت دادگاه استاد رو هم بگیرم، وضعمون بهتر هم میشه. بانو شبنم با تعجب گفت: _یعنی شما از استاد می‌خوایید پول بگیرید؟ اونم استادی که یه عمر زحمت ما رو کشید و پرورش‌مون داد؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _زندگی خرج داره شبنمی. الان همین وَن بنزین می‌خواد، بیمه‌ی ماشین و شخص ثالث می‌خواد، بیمه‌ی... بانو شبنم حرف بانو سیاه تیری را قطع کرد و گفت: _باشه باشه، فهمیدم. فقط یه سوال. استادی که دستش از دنیا کوتاهه، چطوری می‌خواد بهت حق وکالت بده؟ _استاد وصیت کرده بود که تا الان هرچی پول از باغ اناریا گرفته، بعد فوتش برسه به احد. الانم قراره احد حق وکالتم رو واریز کنه. _که اینطور. پس بیخود نبود که استاد برای همه چی می‌گفت شماره کارت رو از احد بگیرید. واسه ثبت نام کلاسا، واسه خرید واو و‌... بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از دقایقی، کنار خیابان توقف کرد و گفت: _دوستان رسیدیم. استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی راننده و همچنین خودتون، اجماعاً صلوات. همگی صلواتی فرستادند و از وَن پیاده شدند. پس از پیاده شدن اعضا، بانو سیاه تیری از صندوق عقبِ وَن، یک بنر بزرگ در آورد و آن را به دست بانوان نوجوان داد و گفت: _این بنر خوش‌آمد گوییِ جناب احفه. لطفاً بازش کنید و بالا بگیرید. بانوان نوجوان خواستند بنر را باز کنند که بانو رجایی گفت: _صبر کنید. همه‌ی چشم‌ها به او خیره شد که ادامه داد: _من یه سوال از دخترمحی دارم. اونم اینه که مگه شما روزه نیستی؟ دخترمحی جواب داد: _خب. _خب پس چرا وقتی توی دادگاه حال بانو شبنم بد شد، از کیفت بطری آب در آوردی و بهش دادی؟ همگی از سوال بانو رجایی حیرت کردند و به فکر فرو رفتند...
دخترمحی پاسخ داد: _خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش می‌کردم. مثل تو نیستم که همش دست به کمر وایستم و به این و اون دستور بدم. بانو رجایی که همزمان با سوال پرسیدن، مثل کارآگاهان دور دخترمحی می‌چرخید، نیشخندی زد و گفت: _مسئله این نیست که چرا به بانو شبنم کمک کردی. مسئله اینه که توی ماه رمضون، بطری آب توی کیفت چیکار می‌کرد؟ همگی از تیزهوشی بانو رجایی به وجد آمده بودند و چپ چپ به دخترمحی نگاه می‌کردند. دخترمحی که دید همه‌ی مدارک بر علیه اوست، آب دهانش را قورت داد و خواست توضیح بدهد که با بوق یک ماشین، همگی به هوا پریدند. استاد ابراهیمی، اسنپ زرد رنگش را گوشه‌ای پارک کرد و به همراه استاد حیدر جهان کهن، بانو نسل خاتم و بانو زهرا سادات هاشمی، از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت: _سلام و کود. دیر که نکردیم؟ استاد مجاهد جواب داد: _خیر. اتفاقاً به موقع رسیدید. سپس با صدای بلندی ادامه داد: _برای استاد ابراهیمی و همراهان تازه از راه رسیده، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو نسل خاتم گفت: _چه سعادتی! چه اقبال نیکی! چه زیباست همنشینی با کسانی که همیشه دهانشان را با عطر صلوات خوشبو می‌کنند. خدایا شکر بابت این لطف بی‌کَران! بعد از حرف‌های احساسیِ بانو نسل خاتم، بانو هاشمی به طرف بانو شبنم رفت و او را در آغوش کشید و گفت: _بهتری دوست جون؟ بانو شبنم با تعجب جواب داد: _خوبم. چطور مگه؟ _آخه بانو ایرجی زنگ زد و گفت شبنمی حالش بد شده. به خاطر همین بکوب خودم رو رسوندم. بانو شبنم از آغوش بانو هاشمی بیرون آمد و نگاه تاسف‌باری به بانو ایرجی انداخت و گفت: _یه نخود توی دهن تو خیس نمی‌خوره؟ بانو ایرجی با اعتماد به نفس کامل جواب داد: _اولاً من روزه‌ام. دوماً تو یه نخود بده بهم، تا بهت بگم توی دهنم خیس می‌خوره یا نه. سوماً نکنه به جز میوه‌جات و مغزها، حبوبات هم با خودت آوردی؟ ها؟ بانو شبنم با حرص نگاهش را از بانو ایرجی دزدید و جوابی نداد. سپس یک دانه انجیر داخل دهانش انداخت و خطاب به استاد حیدر پیاده گفت: _استاد شما چرا با ماشین اومدید؟ استاد حیدر جواب داد: _اتفاقاً می‌خواستم پیاده بیام؛ ولی چون روزه بودم و استاد ابراهیمی هم مقصدش اینجا بود، دیگه گفتم امروز رو با ماشین بیام. بانو احد که تا الان ساکت بود، خطاب به بانوان نوجوان گفت: _خب بنر رو بالا بگیرید. الاناست که جناب احف آزاد بشه. بانوان نوجوان خواستند بنر را بالا بگیرند که باز بانو رجایی مانع شد و گفت: _اول باید تکلیف دخترمحی مشخص بشه. سپس نگاهی به دخترمحی انداخت و لبخند ریزی زد. دخترمحی نیز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید: _بابا شبنمی کیفش جا نداشت، خوردنی‌هاش رو بین ما خانوما تقسیم کرد. بطری آبش رو داد به من، بقیه‌اش رو هم داد به بقیه. اگه باور نمی‌کنی، ازشون بپرس. بعد از این حرف دخترمحی، بانو کمال‌الدینی از کیفش توت فرنگی در آورد. بانو رایا سیب و بانو احد هم پرتقال از کیفشان در آوردند و به بانو رجایی نشان دادند. بانو هاشمی هم یک دانه گوجه فرنگی در آورد که دخترمحی پرسید: _هاشمی جان، شما که الان اومدید. پس شبنمی کِی وقت کرد بهتون گوجه بده؟ _این رو خودم از خونه آوردم. بانو ایرجی که بهم زنگ زده بود، گفت که شبنمی صیفی‌جات خونِش افتاده. به خاطر همین منم گوجه آوردم. دخترمحی لبخندی از روی رضایت زد و نگاهی به بانو رجایی که داشت هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد، انداخت و گفت: _آهن آلات، ضایعات، دماغ سوخته خریداریم. بانو رجایی سرش را پایین انداخت که استاد حیدر گفت: _اونجا رو نگاه کنید. همگی آنجا را نگاه کردند که در کوچک زندان باز و احف از آن خارج شد. احفی که یک ساک آبیِ کوچک روی کولَش بود و به آرامی اطراف را می‌نگریست. پس از چند لحظه اینور و آنور را نگاه کردن و کسی را ندیدن، احف ساکش را گذاشت روی زمین و نفس عمیقی کشید. سپس دستانش را باز کرد و گفت: _سلام و برگ آزادی. سلام و برگ هوای آزاد. سلام و برگ اکسیژن. احف دوباره نفس عمیقی کشید و ساکش را از روی زمین برداشت و انداخت روی کولَش. سپس سینه‌هایش را به صورت کفتری جلو داد و روی پنجه‌های پایش ایستاد و لات‌گونه قدم اول را برداشت که ناگهان استاد ابراهیمی و دوستان را دید. احف با دیدن آن‌ها، لبخند دندان نمایی زد و بند ساکش را انداخت دور گردنش. سپس دستانش را باز کرد و گفت: _استاد... و به طرف اساتید دَوید. چون جمع دوستان استاد بسیار داشت، اساتید گیج شدند و نفهمیدند که احف قرار است کدام استاد را بغل کند و به آغوش بکشد؟ به خاطر همین، استاد ابراهیمی و مجاهد و جهان کهن، محض احتیاط دست‌هایشان را باز کردند و منتظر احف شدند. احف نیز پس از کمی دویدن، خود را به آغوش استاد ابراهیمی انداخت و گفت: _سلام اوستا. به مولا نوکرتم. استاد که تا الان آغوشش برای احف باز بود، ناگهان او را وِل کرد و آغوشش را بَست...