eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نور می‌خوام دو تا کتاب معرفی کنم. اگر گفتید؟🥸
اول کلیپ زیر رو ببینید.👇
ناربانو برگزار می‌کند: مسابقه‌ی با موضوع‌های مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آینده‌ی کشور و جهاد تبیین. در قالب‌های داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه) و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه) هر شرکت کننده می‌تواند در هر دو قالب شرکت کند. مهلت ارسال اثر: دوم فروردین ۱۴۰۲ مصادف با آخرین روز ماه مبارک شعبان. هر اثر همراه با هشتگ در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد. ارسال اثر به آیدی👇 @sedaghati_20 هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ به آیدی 👇 @sedaghati_20 بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژه‌ای به برندگان، هدیه خواهد شد. فرصت را از دست ندهید.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
ناربانو برگزار می‌کند: مسابقه‌ی #خورشید_اُمید با موضوع‌های مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آینده‌ی کشور
این مسابقه تا ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ شد. اگر تا الان وقت نکردید، بنویسید، از تعطیلات خود استفاده کنید و دست به قلم شوید.
این چند خطی که در تصویر می‌بینید برشی از یک کتاب(روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😊 خب حالا شما باید چیکار کنید؟ باید ادامه‌ش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید. قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید برایش ماجرا بسازید. ببینم کی قشنگ‌تر پردازشش می‌کنه🤓 لطفا نوشته‌تون طبق هشتگ بالا باشه. هر کسی هم که حدس بزنه این متن از چه کتابیه، خودم یه تنه برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات می‌فرستم. حالا اسم کتاب رو حدس بزن؟ یه راهنمایی! نویسنده‌ش هم آقاست
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
این چند خطی که در تصویر می‌بینید برشی از یک کتاب(روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😊 خب حالا ش
متن در تصویر: من بیشتر می‌گویم و او بیشتر می‌شنود و کمتر می‌گوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ می‌گویم:« من زیاد تلاش می‌کنم. آرمان‌گرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.» به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود. این یعنی خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست جلسه‌ی اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت می‌شود...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
بریم برای 👇 📔ماجرای فکر آوینی ✏️وحید یامین پور 📕مروری بر آثار و اندیشه‌های شهید آوینی 🖊حبیبه جعفریان پیشروان کار انقلابی در این کشور. شهید آوینی و مرحوم سلحشور. یادشان را گرامی می‌دارم با معرفی دو کتاب از شهید آوینی. از خداوند مسئلت دارم که ما را همچون آوینی و سلحشور پرچمدار و پیشروان کار انقلابی در کشور قرار دهد. به آبروی حضرت زهرا سلام الله علیها قسمش می‌دهیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم برای 👇 📔ماجرای فکر آوینی ✏️وحید یامین پور 📕مروری بر آثار و اندیشه‌های شهید آوینی 🖊حبیبه جعفریان پیشروان کار انقلابی در این کشور. شهید آوینی و مرحوم سلحشور. یادشان را گرامی می‌دارم با معرفی دو کتاب از شهید آوینی. از خداوند مسئلت دارم که ما را همچون آوینی و سلحشور پرچمدار و پیشروان کار انقلابی در کشور قرار دهد. به آبروی حضرت زهرا سلام الله علیها قسمش می‌دهیم.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 انتشار نخستین‌بار 📹 | رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم؛ وقتی دعا برای فرج آن بزرگوار میکنید، در واقع دارید زمینه را برای دعای آن بزرگوار به خودتان و برای خودتان فراهم میکنید؛ این‌جوری است. ⛅ 💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5783138958296747686.mp3
13.88M
🎧 | قرائت کامل زیارت آل‌یاسین به همراه بیانات و ذکر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از فرازهای آن ⛅ 💻 Farsi.Khamenei.ir
📕 كتابی كه رهبرانقلاب طاقت خواندن آن را نياوردند 📝رهبرانقلاب: من کتاب را شاید در سال‌های اول دهه‌ی پنجاه، یا آخر دهه‌ی چهل خریدم و شروع کردم خواندن. 🔻دیدم داستان، داستانی است که آمیخته با ناکامی است. یعنی انگلیسی‌ها آمدند شیراز‌، پدر همه را درآوردند و همه کار کردند و بالاخره هم قهرمان داستان را کشتند و مرده‌اش را دادند دست زن و بچه‌اش که ببرند دفن کنند. 🔹من، هر کتابی را که می‌خوانم، پشتش دو، سه جمله می‌نویسم. الان اگر آن کتاب را بیاورند، خواهید دید این جمله پشت آن نوشته شده که: «این کتاب را طاقت نیاوردم بخوانم.» 🔺یعنی دیدم خواندنش، با این زندگی پر از غصه و دائم در حال مبارزه‌، جور در نمی‌آید. زندگی ما این‌طور بود. این بود که بعد از انقلاب، سووشون را خواندم. ۱۳۷۱/۱۰/۲۹ 🗓  سالگرد درگذشت 💻 Farsi.Khamenei.ir @ANARSTORY
4_5821396134672731873.mp3
28.62M
🎙 بشنوید | صوت کامل سخنرانی رهبر انقلاب در اجتماع زائران و مجاوران حرم مطهر رضوی. ۱۴۰۲/۱/۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir ❤️ @ANARSTORY
🔷داستان طنز "باغنار ۲"💥 🔻نویسندگان: احف، سچینه، نورسان، شبنم✍ 🔶ویژه‌ی نوروز 1402 و ماه مبارک رمضان🎊 📅از اول فروردین، هرشب ساعت 21⏰ ♨️از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 ❤️ @ANARSTORY
🎊 🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان می‌داد. همه‌ی اعضا در خوابی عمیق فرو رفته بودند و خواب مراسم سال استاد واقفی و یاد را می‌دیدند. با پریدنش از دیوار بلند، مچ پایش درد گرفت؛ اما صدایش را خفه کرد تا مبادا کسی متوجه‌ی حضورش شود‌. آرام کفش‌هایش را در آورد تا بتواند بی سر و صدا راه برود. همه جا پر از درخت‌های بلند انار و بوته‌های گل بود که نسیمی ملایم، آن‌ها را تکان می‌داد. انگار که یک لحظه کسی گلویش را فشار دهد، بغض کرد. کارش اشتباه بود، اما باید انجامش می‌داد. تا اینجا آمده بود، پس باید به نتیجه می‌رسید. او خوب می‌دانست که شاید دیگران از او متنفر شوند و اعتمادشان را از دست بدهند، اما...! دیگر فکر نکرد. برآمدگی گلویش بالا و پایین شد و بغضش را خورد‌. سعی کرد حواسش را جمع کارش کند. فکر کردن به آن موارد، دیگر دیر بود. از ساختمان‌های مختلف باغ گذشت تا به اداره‌ی مالی باغ رسید. به خاطر نمای سنگ بیرونی ساختمان‌های باغ، هرکدام برای بالا رفتن، جا‌پای خوبی داشتند. دست و پایش را در جاهای مناسب گذاشت و آرام بالا رفت. حیف دکمه‌ی تارانداز نداشت؛ وگرنه برای خودش مرد عنکبوتی‌ای می‌شد. به خاطر اینکه اگر پنجره‌ها از بیرون باز می‌شدند، صدای آژیرش بالا می‌رفت، یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گذاشت لای دکمه آژیر و پنجره. این‌گونه مانع اجازه نمی‌داد پنجره با آژیر ارتباط برقرار کند و صدا بدهد. آرام وارد دفتر معاون امور مالی شد و سعی کرد کلید گاوصندوق‌ اصلی را پیدا کند. می‌دانست بعد از استاد واقفی، معاون کلید‌ها را نگهداری می‌کند. کل اتاق را زیر و رو کرد. آخر کلید‌ها را زیر کشوها پیدا کرد. چشم‌هایش برقی زد و نفس عمیقی کشید. کلید را وارد و رمز گاوصندوق را هم شانسی سال تاسیس باغ زد. طولی نکشید که گاوصندوق باز شد و او خوشحال، سریع پول‌ها را داخل کوله پشتی‌اش ریخت. سپس دوباره همه‌جا را به حالت اول برگرداند. موقع برگشت یادش افتاد که بطری آب را جا گذاشته است و چیزی نیست برای پاک کردن رد انگشتانش. از شدت استرس، موهایش به پیشانی‌اش چسبیده بود. خسته کف زمین نشست‌. با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. با دیدن قطرات عرق روی سر و صورتش، چیزی به ذهنش رسید. چَلُم‌بازی و چندش‌آور بود، اما در حال حاضر تنها راه‌حل به نظر می‌رسید. چند دستمال از روی میز برداشت و روی آن حسابی تُف کرد. بعد با دستمال تقریباً خیس شده، رد دست‌هایش را پاک کرد. درها قفل آهنی نداشتند و می‌دانست که نمی‌تواند با سیم مفتول یا گیره‌ی کاغذ بازشان کند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. راه‌حلش پر ریسک بود، اما قبلاً این مرحله را با خودش مرور کرده بود. اگر بتواند طبق نقشه‌اش پیش برود، در سه دقیقه از ساختمان و باغ بیرون می‌رود. از جیبش فندکی در آورد و آن را جلوی حس‌گر‌های الکترونیکیِ در قرار داد. با ایجاد حرارت، آژیرها فعال و خود به خود همه‌ی درها باز می‌شوند. شمارش را آغاز کرد. _یک، دو، سه، چهار، پنج...! به عدد شش نرسیده، آژیر‌ها به صدا در آمدند. درها باز شدند و با این کار، کل افراد باغ با نگرانی از اتاق هایشان خارج شدند. از خوابگاه آقایان و بانوان، مثل مور و ملخ آدم بیرون می‌آمد. هرکسی به یک سمت می‌دوید. یکی با پیژامه، یکی با دامن شلواری، یکی با رکابی! حتی چند تن از بانوان هم بدون حجاب بیرون آمده بودند که با هدایت بانو احد، سریع به داخل بازگشتند. او هم با سرعتی شدید از پله‌ها پایین می‌رفت‌. علی اُملتی که نگهبان باغ بود، با فریاد می‌گفت: _دزد! دزد! بگیریدش! اگر دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت. فقط یک دقیقه وقت داشت. با سرعت دوید و از باغ خارج شد. لابه‌لای درختان خودش را گم کرد و آخر سرهم در یک گودال افتاد و کل سر و وضعش گِلی شد؛ اما برایش مهم نبود. الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، انجام این کار بود‌ که موفق هم شد. به همین خاطر لبخندی روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید! علی املتی همچنان داد و بیداد می‌کرد. _بابا بیایید بگیریدش. دزده فرار کرد! از خوابگاه تا اتاق نگهبانی، بیست سی متری بیشتر فاصله نبود. بانو احد که بر خلاف بقیه، خونسردی خودش را حفظ کرده بود، از جلوی خوابگاه فریاد زد: _خیر سرتون مثلاً شما نگهبانید. بعد ما بیاییم دزده رو بگیریم؟! احف که داشت به آرامی دمپایی‌اش را پیدا می‌کرد، با چشمانی خمار گفت: _الان میرم می‌گیرمش. به من میگن احف دزدگیر! _تا شما دمپاییت رو پیدا کنی، دزده رسیده خونشون! احف دست از جست‌وجوی دمپایی برداشت و به دخترمحی خیره شد. _دزده اگه خونه داشت که نمی‌اومد دزدی! رَستا که چادرش را پشت و رو سر کرده بود و دوربینش را هم بر گردنش انداخته بود، لبخندی زد. _عجب جمله‌ای! جون میده واسه درست کردن عکس‌نوشته. عکسشم الان میرم از دزده می‌گیرم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
در نامه‌ای از امام زمان(عج) بیان شده است که اگر شیعیان ما یک‌پارچه وفادار به پیمانشان بودند، ظهور ما به تأخیر نمی‌افتاد. مراد از این پیمان چیست؟ پرسش در روایتی آمده است: قال الامام المهدی(ع): «لَوْ أَنَّ أَشْیاعَنا وَفَّقَهُمُ اللهُ لِطاعَتِهِ عَلَى اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِى الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الُیمْنُ بِلِقائِنا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا». منظور از عهد و پیمان الهى که باید به آن وفا کنیم چیست؟ پاسخ اجمالی در روایتی حضرت مهدی(عج) فرمودند: «اگر شیعیان ما -که خداوند آنها را در راه پیروی از خود موفّقشان دارد-، دل‌هایشان در وفا به پیمانى که با ما دارند، یک‌پارچه بود، از فیض ملاقات ما محروم نشده و سعادت دیدار با معرفتشان با ما زودتر فراهم می‌شد، این دیدار به تأخیر نمی‌افتد، مگر برای اخبار ناخوش‌آیندى که از آنان به ما می‌رسد...».[1] از این حدیث شریف نکاتی استفاده می‌شود: الف. این جملات، قسمتی از نامه‌ای است که از ناحیه مقدّس امام زمان(عج) برای شیخ مفید(ره) فرستاده شده است. حضرت در این نامه، بعد از سفارش‌های لازم به شیخ مفید و دستورهایی به شیعیان، به امر مهمّی که سبب غیبت ایشان شده است، اشاره می‌کنند. حضرت، نبود صفا و یک‌دلی را سبب غیبت خود می‌شمرند. تاریخ نشان داده است که تا مردم نخواهند و تلاش نکنند، حق بر جای خویش قرار نمی‌گیرد و حکومت به دست اهلش نمی‌رسد. تجربه امام علی(ع)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، دلیل آشکاری بر این مطلب است؛ لذا سعى و کوشش در توبه و تضرّع به درگاه الهى، و نیز انجام اعمال شایسته می‌تواند در تسریع ارتباط با امام زمان(عج) و ظهور آن‌حضرت مؤثر باشد. ب. خداوند متعال از شیعیان عهد و پیمان گرفته که از امامان پیروی کنند و این پیروی سبب تشرّف به لقای امام زمان خواهد بود. حفظ و تقویت پیوند قلبى با امام عصر(عج) و تجدید دایمى عهد و پیمان با آن‌حضرت یکى از وظایف مهمى است که هر شیعه منتظر در عصر غیبت بر عهده دارد. بدین معنا که یک منتظر واقعى حضرت حجت با وجود غیبت ظاهرى آن حجت الهى هرگز نباید احساس کند که در جامعه رها و بی‌مسئولیت‏ رها شده و هیچ تکلیفى نسبت به دین و نیز امام و مقتداى خود ندارد. ج. درباره مراد از عهد و پیمانی که در این روایت بدان اشاره شده، چند توضیح ارائه شده است که تقریباً در یک راستا و با تعبیرهای مختلف می‌باشند: 1. همان عهد و پیمان الهی که در قرآن[2] نیز بدان اشاره شده است. 2. استقامت و پایبند بودن بر خطّ و مسیر اسلام ناب بدون هیچ انحراف.[3] 3. یاری رساندن به امام مهدی(عج) از راه ایمان و عمل صالح.[4]
کار وقتی با روحیه انقلابی شد پیشرفت خواهد کرد. در کار نویسندگی روحیه انقلابی داشتن یعنی چه روحیه‌ای؟
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
کار وقتی با روحیه انقلابی شد پیشرفت خواهد کرد. #تمرین_کلاسی در کار نویسندگی روحیه انقلابی داشتن
این جا الان! ایران ِ ۱۴٠۲ است. و قریب به ۸۰ درصد از این کشور متولدین دهه‌هاییست که انقلاب را ندیده‌اند و ناظر بر گفتمان ِافرادی که خود را انقلابی می‌نامند بوده‌اند. اما روحیه انقلابی واقعا چیست؟! کی هست؟! کی نیست؟! اصلا اصلِ جنس ِ انقلابی بودن، همان چیزی است که به ما نشان داده‌اند و به ما خورانده‌اند؟! این روزها همه مسلح‌اند به ادبیات انقلابی و شده‌اند وکیل مدافعِ انقلاب، اما چیزی که برای یک نوجوان، یک جوان کمبودش احساس می‌شود، گفتمان نیست بلکه راندمان و عملکرد است. زمانی فکر می‌کردم وقتی در زمره افراد انقلابی قرار می‌گیرم که چادری بر سر و روی کوله پشتی‌ام پیکسل رهبری یا پروفایلِ پُرپیمونی از عکس های شهدایی داشته باشم. بخاطر همین دست قوانین نانوشته، هم من و هم خیلی ها از اینکه لفظ «انقلابی» را روی خودشان بگذارند، خجالت می‌کشیدند. فقط به خاطر عملکرد مزخرف و چیپ یک سری از آدمای انقلابی نما، خیلی‌ها مجبور هستند که خودشان را لای هزارتا ملحفه‌ی سیاسی قایم کنند و اعتقاد ِحقیقی‌شان را جار نزنند، فقط برای اینکه تیپ و ظاهرشون در دایره افرادی که انقلاب کردند و برای ما شرح دادند نیست( دسته اول : نوجوانان یا جوانانی که با این دلایل هرگز وارد دایره افراد انقلابی نمی‌شوند و غیر انقلابی می‌مانند) اما وقتی یک نوجوان یا جوان مفهوم انقلاب و انقلابی بودن را در ظاهر و تیپ معنا کند، دیگر دالانی برای ورود کردن به بطن ِ حقیقی و رسالت واقعی واژه "انقلابی" باقی نمی‌ماند.(دسته ۲: نوجوانان یا جوانانی که انقلابی هستند اما یک انقلابی ِبی سواد و متظاهر ) بنظرم روبیک را از زاویه اشتباهی به ما نشان دادند، چرا که یک فرد زمانی به "روحیه انقلابی " دست پیدا می‌کند و می‌شود یک فرد انقلابی، که از مرحله ظاهر ِ انقلابی به مرحله عملِ انقلابی خودش را عبور بدهد چرا که خیلی ها در شنزار ِ ظاهر مانده‌اند و بویی از رایحه خوش ِ عملکرد ِ انقلابی نبرده‌اند. یعنی به روحیه‌ای برسد که از درک، تعقل و تعمل خوبی برخوردار باشد. یعنی مسیر حق را درک کردن وبه آن فکر کردن و در راهش گام برداشتن ولو با مشقت باشد. قلم ِ مرتضی آوینی را روحیه از حق نوشتن ُ پا پس نکشیدن، از باطل نوشتن ُ نترسیدن ولو از جبهه خودی ، ماندگار کرد. حال عرصه قلم و نویسندگی نه!! در هر موقعیت و هر زمینه ای دیگر داشتن روحیه‌ای از جنس روحیه نادر طالب زاده که واجب کفایی است. اصلا بیاید با دید وسیع‌تر نگاه کنیم. فکرش را بکن بهار ۱۴٠۲ نیست و ۱۴٠۸ است. قریب به ۸۰ درصد افراد انقلاب‌کرده به جبر سن بالاخره از قدرت کنار می‌روند یا مشغول خاطره‌نویسی می‌شوند و رئیس جمهوری ۱۴۰۸ ناگزیر به انتخاب کابینه‌ای از متولدین دهه‌هاییست که انقلاب را ندیده‌اند، و در بطن اتفاق نبوده‌اند. آن وقت چه؟!راه‌حل چیست؟! آیا هنوز همان فردِ انقلابی ِ متعصب ِ آوینی نخوانده و نشده هستید؟! یا....؟!
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت1🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان می‌داد. همه‌ی اعضا
🎊 🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت: _به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم! همگی حین دوییدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چای‌اش را سر کشید و گفت: _دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد! همگی با قیافه‌ای خواب‌آلود و چشمانی پف‌کرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی می‌خوره! سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند. _ماهیتابه‌ی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامه‌ی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟! بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید. _این نگهبان به درد جِرز لای دیوار هم نمی‌خوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناری‌تون رو امضا می‌کردم. علی املتی نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به بانو شبنم انداخت. _حیف اون املت و چایی‌ای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه! بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعی‌ای زد. _نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره! بانو احد چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت. _چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته‌، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکاره‌ای که میگی اِشکال نداره؟! بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ می‌زد، زیرلب گفت: _من چیکاره‌ام. آره؟! سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا می‌بره و کابوس سازمان ملل و صهیونیست‌ها شده، از همین‌جا اعلام می‌کنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست! سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشک‌بار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت. بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت: _از کجا می‌دونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟! همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت: _این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی! بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت: _اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همه‌ی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت! _درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره. مهدیه دستانش را بالا برد. _خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین! استاد مجاهد لبخندی زد. _درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد. _اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟! _ای وااای! بچه‌ی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای! استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیون‌های مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد. _نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا می‌خوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟! _آخه دژدا شبا کار می‌کنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد! _ای وااای! طفلی بچه نمی‌دونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا.‌ این چه سرنوشتی بود؟! رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ می‌زد، گرفت و گفت: _اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟! صدرا نفس عمیقی کشید. _اشتیکرشاژی که شغل الانمه. می‌خوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟! رجینا لبخندی زد. _حله. توی پیویم برفست! مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت. _مُخ‌زنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای! رِجینا پوفی کشید و چشم غره‌ای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد. _منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدی‌ای در کار نبوده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344