eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
◽️ پروازِ یاکریم‌ها گونه‌ام می‌سوخت. چشمانم درد می‌کرد. اشک‌هایم زخم گونه‌ام را می‌سوزاند. کف دستانم ذق‌ذق می‌کرد. پاهایم از شدت درد بی‌حس شده بودند. از بس دویده بودم، نفسم بالا نمی‌آمد. با دست‌های خاکی اشک‌هایم را پاک کردم. سوزشش بیشتر شد. از صحن امامزاده تا خانه سید را یک‌نفس دویده بودم. با مشت و لگد به در کوبیدم. می‌خواستم فریاد بکشم و آمنه‌سادات، دختر سید را صدا بزنم، اما نفس‌های بریده‌بریده‌ام اجازه نمی‌داد. آمنه‌سادات وحشت‌زده در را باز کرد. مرا که دید، بیشتر ترسید: -چی شده جعفر؟ دعوا کردی؟ کتکت زدند؟ بیا تو! بیا تو! بریده‌بریده گفتم: «نه! بی...یا... بِ...ریم! بُ...دو! سِی...ید!» چادرش را کشیدم. هول کرد: -بابام چی شده؟ درست بگو ببینم! حتی نمی‌توانستم حرف بزنم. نه نفسی داشتم و نه توان گفتن. تازه دستمال‌کشی شبکه‌های چوبی ضریح تمام شده بود. سید گوشۀ صحن کوچک امامزاده، گودال کوچکی می‌کَند تا نهال اناری بکارد. مردم از کنار ما می‌گذشتند و زیر لب چیزی می‌گفتند. با آمدن حاج کمال و پسرهایش یکدفعه صحن شلوغ شد. حاج کمال، سید را صدا زد. سید دست‌های خاکی‌اش را بهم کوبید و پیش آن‌ها رفت. با مهربانی سلام کرد. اما کسی جواب سلامش را نداد. خیلی ترسناک بود. مردم عصبانی بودند. داد می‌زدند. سید را هل می‌دادند. حاج کمال حتی با سیلی به صورت سید کوبید. عینکش روی زمین افتاد و زیر پاهای مردم خرد شد. بعضی‌ها فحش می‌دادند. بچه‌ها هم سنگ می‌زدند. سید اما ساکت و مظلوم نگاهش را به گنبد فیروزه‌ای امامزاده دوخته بود. یکدفعه کسی فریاد زد: «باید بندازیمش بیرون.» حاج کمال گفت: «این خائن کثیف رو بندازید بیرون.» صدای بال زدن و هوهوی یاکریم‌ها گوشم را پر کرد. توی صحن دیگر حتی یک یاکریم هم نبود. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. پایین چادر آمنه را گرفته بودم و می‌کشیدمش. برای او راه رفتن در کوره‌راه سنگلاخی امامزاده دشوار بود، اما همپای من می‌دوید. شاید هم عشق به پدر، توانش را دو چندان کرده بود. امامزاده از دور پیدا شد. همیشه وقتی به اینجا می‌رسیدم، دور گنبد کوچک و فیروزه‌ای دنبال فرشته‌ها می‌گشتم، اما این‌بار نگاهم روی زمین می‌چرخید. به‌دنبال فرشته‌ای که مثل پدرم بود، بلکه مهربان‌تر. او را دیدم. آرام‌آرام از کنار جاده می‌آمد، به‌طرفش دویدم. سر تا پایش خاکی شده بود، حتی لابه‌لای تارهای نقره‌ای موهایش هم خاک دیده می‌شد. دست‌هایم را دور کمرش حلقه کردم، سرم را به سینه‌اش چسباندم. با مهربانی دستش را روی سرم کشید. سرش را پایین آورد و روی موهایم را بوسید: -کجا رفتی باباجان؟ همیشه همین بود. پدرانه محبت می‌کرد و خالصانه عشق می‌ورزید. صدای سلام آمنه مرا از آن حال شیرین بیرون آورد. از سید جدا شدم، اما او دستم را گرفت: -سلام باباجان! این وقت روز... اینجا؟ -چی شده بابا؟ لباست چرا پاره شده؟ چرا اینقدر خاکی شدی؟ سید لبخندی زد: -زمین خوردم باباجان! آمنه با نگرانی دستی به موهای سید کشید. غبار آن را تکاند، خواست چیزی بگوید که سید گفت: «ببین این جعفر هم اهل دله... سر تا پاش خاکیه ولی باکش نیست.» برگشت. روبه امامزاده ایستاد. دست به سینه گذاشت. زیر لب سلام داد و با احترام سر خم کرد. زیر چشمش مثل همیشه خیس شد. سر بلند کرد. دست من را بین انگشتانش جا‌به‌جا کرد و راه روستا را در پیش گرفت. کمی جلوتر، کنار نهر، خاک روی لباس‌هایم را تکاند. خودش صورتم را شست و با دستمال اشک‌های روضه‌اش خشکاند. موهایم را مرتب کرد: -به‌به آقا شدی! خندید. وقتی می‌خندید، کنار چشم‌هایش چین می‌خورد. جلوی خانه‌مان دستم را رها کرد. پیشانی‌ام را بوسید. موهایم را نوازش کرد: -برای نماز مغرب بیا دنبالم، بریم مسجد. چقدر آن روزها مسجد غریبانه شده بود. مردم به مسجد نمی‌آمدند. آن‌هایی هم که می‌آمدند، نمازشان را فُرادا می‌خواندند. فقط من و یکی دو نفر دیگر پشت سر سید نماز می‌خوانیدم. کاش فقط کمی بزرگ‌تر بودم. آن وقت به همه مردم این روستا نشان می‌دادم که او از همه چیزش گذشت تا این روستا و مردمش را در امان نگه دارد. کاش می‌توانستم به این مردم ناسپاس ثابت کنم تنها جرم سید خیرخواهی‌اش است. بیشتر از همه دلم از آن‌هایی می‌گرفت که به آن‌ها خدمت کرده بود، مثل احمد پسر حمیدسلمانی. همین یک ماه پیش توی‌ قهوه‌خانه گفت که با سفارش سید توانسته در جهاد کشاورزی استخدام شود. مادرش هم به زن‌ها گفته بود سید برای پسرش زمین کشاورزی خریده. حتی گفته بود چون احمد خیلی باخداست، سید دوستش دارد و همۀ خرج عروسی‌اش را داده. اما حالا وقتی سید را می‌دید، رویش را ‌بر می‌گرداند. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸پرواز یاکریم‌ها جلسه قرآن را دو نفره برگزار کردیم. سید قرآن خواند و من در صدای دلنشینش غرق شدم. همیشه بعد از نماز مرا به عبدالله می‌سپرد تا به خانه برساند، اما از روزی که عبدالله غیبش زد، خودش تا خانه همراهم می‌آمد. در راه از من می‌خواست دربارۀ درس‌هایم بگویم. گاهی هم برایم قصه می‌گفت و شعر می‌خواند. به خانه که رسیدیم، مثل همیشه پیشانی‌ام را بوسید و رفت. او عجیب‌ترین آدمی بود که می‌شناختم. نگاهش غم داشت، اما لب‌هایش می‌خندید. حتی در سخت‌ترین لحظه‌ها هم محکم بود و خودش را نمی‌باخت. مادر و هانیه قالی می‌بافتند. باید می‌فهمیدم عبدالله کجاست؟ چرا سید را در آن معرکه تنها گذاشته؟ مگر همیشه نمی‌گفت مرید سید است. از مادرم پرسیدم: «ننه! نمی‌دونی عبدالله، پسر ننه هاجر کجاست؟» مادر دست از کار کشید. نگاهی به من کرد: -تو همش با سید می‌گردی، از من می‌پرسی؟ سرم را پایین انداختم. چطور می‌پرسیدم. هانیه خندید: -من می‌دونم!... عبدالله دوماد شده... رفته ماه عسل. مادر نیشگونی به بازوی هانیه گرفت و چشم‌غرّه‌ای نثارش کرد: -اینقدر حرف نزن! پاشو برو سفره رو بنداز. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ عبدالله حرفی از ازدواج نزده بود! اصلا حالا چه وقت زن گرفتن بود؟ قرار بود دنبال سند مهمی برود. مگر تمام فکر و ذکرش کمک به سید نبود؟ هانیه به آشپزخانه رفت و از همان جا داد زد: -بگو با کی؟ با رعنا، خواهر هاشم. همه چیز روشن شد. اینکه چرا غیبش زده؟ یا چرا آن سند دست تهرانی بود؟ اگر عبدالله خیانت نمی‌کرد، سید مجبور به معامله با تهرانی نمی‌شد. سرم را روی زانویم گذاشتم و به اتفاقات روزهای گذشته فکر کردم. همه چیز از روزی شروع شد که مهمان‌های شهری هاشم را میان زمین‌های کنار روستا دیدم. امتحانات آخر سال بود. فقط برای امتحان به مدرسه می‌رفتیم. روستای ما فقط یک مدرسه ابتدایی داشت و برای پایه‌های بالاتر به روستای بالایی می‌رفتیم. تنها از مدرسه برمی‌گشتم. کنار دیوارهای کاهگلی کنارۀ جاده، روی زمین، پرندۀ کوچکی دیدم. هنوز جوجه بود و نمی‌توانست پرواز کند. از درخت بالا رفتم تا در لانه بگذارمش. از آن بالا دو غریبه را دیدم که روی زمین خم شده بودند، انگار چیزی برمی‌داشتند. روستای کوچکی داشتیم. اگر غریبه‌‌ای می‌آمد، همه می‌فهمیدند. نگاهشان کردم. قبلاً همراه هاشم دیده بودمشان. یک روز کنار نهر پایین امامزاده عکس می‌گرفتند، روز دیگر کنار باغ سید کریم. آن شب، وقتی از مسجد برمی‌گشتیم، همه را برای عبدالله تعریف کردم. به فکر فرو رفت و تمام راه ساکت بود. حتی خداحافظی هم نکرد. با همه بچگی‌ام می‌دانستم، عبدالله از هاشم خوشش نمی‌آید. دو روز گذشت و من عبدالله را ندیدم. با بچه‌ها گوشۀ میدان، جلوی مدرسه، توپ‌بازی می‌کردیم که دوباره غریبه‌ها را دیدم. آن طرف میدان، روبه‌روی قهوه‌خانه میرزا، کنار جیپ هاشم ایستاده بودند و حرف می‌زدند. با بچه‌ها خداحافظی کردم و تا کنار چنار پیر وسط میدان دویدم. میدان چنار تنها میدان روستا بود. این طرفِ میدان، مسجد کریم اهل‌بیت و مدرسه قرار داشت؛ مسجدی با دیوارهای کاهگلی و گنبد و گلدسته‌ای فیروزه‌ای. کوچۀ خاکی کنار مسجد، تنها راه ماشین‌روی روستا بود که به جادۀ شهر می‌رسید. آن طرف میدان، سلمانی حمید، قهوه‌خانه و چند مغازه خالی قرار داشت. کنار مغازه‌های خالی، ایستگاه همیشگی مینی‌بوس محمد‌بندری بود. پشت چنار سنگر گرفتم و به آن‌ها خیره شدم. غریبه‌ها کت و شلوار سیاه‌ پوشیده بودند. چند دقیقه بعد با هاشم دست دادند. در ماشین سیاه‌رنگشان نشستند و در غبار کوچه کنار مسجد گم شدند. بعد از رفتن آن‌ها هاشم با خوشحالی وارد قهوه‌خانه شد. دورتادور میدان را نگاه کردم. از بلندگوهای مسجد، احکام قبل از اذان پخش می‌شد. جلوتر رفتم. کنار جیپ هاشم، دوباره اطراف را نگاه کردم. خبری نبود. حمید‌سلمانی مغازه‌اش را می‌بست تا به قهوه‌خانه برود. تا جلوی قهوه‌خانه دویدم. رنگ سبز درهای چوبی قهوه‌خانه پوسته‌پوسته شده بود. هر کدام از چهار قسمت در، دو شیشه بلند داشت. صورتم را به یکی از شیشه‌های مات و کدر چسباندم. مردها روی سکّوهای سیمانی دورتادور قهوه‌خانه، روی قالیچه‌های خشتی و سرخ نشسته بودند. چای می‌نوشیدند و قلیان می‌کشیدند. دیوار روبه‌رو پر بود از عکس‌های تیم پرسپولیس و یک پرتره بزرگ از جهان‌پهلوان تختی. هاشم کنار کدخدا بالای قهوه‌خانه زیر پرتره نشسته بود. کدخدا قلیان دود می‌کرد و به حرف‌های هاشم گوش می‌داد. عبدالله هم بود. زیرچشمی هاشم را می‌پایید. یکدفعه هاشم از جا برخاست و باعجله از قهوه‌خانه بیرون زد. آنقدر عجله داشت که حتی صدای سلام من را هم نشنید. به‌طرف جیپش دوید. پوشه‌ای برداشت و باسرعت به قهوه‌خانه برگشت. در را که باز کرد با عبدالله سینه‌به‌سینه شد. با صدای مادرم از فکر بیرون آمدم: -کجایی پسر؟ چرا جواب نمیدی؟ بیا شامت رو بخور از دهن افتاد!
🖋به قلم زهرا حسینی ای بابا. من نمیدانم چرا باید بین این همه مرد که در این روستا ادعای مرد بودن و غیرتی بودن میکنند، نباید یکی از آنها، حداقل برای ماه محرم بیاید دَرِ این مسجد را که با هزاران زور و کمک خودشان، اهالی روستا، ساختند را باز کند. ای خدا باز نمیشه اه...کلید را محکم کشیدم و روی زمین کوبیدم. یک لحظه پشیمان شدم. چشمانم را بستم دمی عمیق نفس کشیدم و باز چشمانم را باز کردم، نگاهی به اطراف کردم اشک در چشمانم جمع شد. چقدر دلم میسوزد برای امامم حسین که آنقدر غریب است که کسی حتی برایش مداحی هم با بلند گو نمیگذارد. با خودم حرف زدم :( یا حسین مددی، خودت کمکم کن. یا مادرم فاطمه جان، نیرو و توانی به من بده تا حداقل در این ماه عزیز محرم، بتوانم نوکر در خانه‌اش باشم). خم میشوم و پشیمان، کلید مسجد صاحب الزمان را برمیدارم. صلواتی میفرستم و یک پناه بر خدا میگویم و کلید می‌‌اندازم. چیلیک، در باز شد . خنده ی کوتاه‌ی میکنم...ای بابا مسخره کردید. در مسجد را باز میکنم و داخل میشوم. بلند میخندم و میگویم :( فقط قصدتون این بود اشک منو دربیارین؟باشه عیب نداره ولی یادتون باشه من بنده پوست کلفت خدا هستما...گفتم بدونید اره). هنوز هوا روشن بود. برق را روشن نکردم و مستقیم به سمت بلندگو رفتم. یک یا علی مشتی گفتم و بلند گو را بلند کردم و تقریبا لنگ لنگان ان را به سمت در مسجد آوردم. آخر توقع دارید دختری ۱۴ ساله بلندگو به این سنگینی را روی کول بگذارد و ضربه فنی‌اش بکند؟ نه جانم نمیشود. نگاهی به گوشی کردم. صفحه باد صبا نمایان شد. یا خدا دیر شد...تند تند بلندگو را کنار در تنظیم کردم پیریزش را به برق زدم همانجا برق های مسجد را هم روشن کردم. ميکروفن را هم وصل کردم و سریع کنار موبایل گزاشتم. هوف...نزدیک بودا نمیدانم چرا دلم گرفته است، اصلا مگر میشود مسجد صاحب‌الزمانت را خالی ببینی و دلت نگیرد؟ وضو داشتم...یعنی اگر نداشته باشم هم باید از خانه میگرفتم، چون مسجد هنوز وضوخانه نداشت. نمازم را هم تنهایی خواندم. عجیب بود سیده‌ی ترسو در این مسجدِ تقریبا وسیع نه تنها نمیترسید بلکه احساس آرامش عجیبی هم میکرد. دعای عهد بعد از نمازم را هم خواندم کمی هم با خدا خلوت کردم. هعی روزگار. کاش امشب حداقل بچه ها به عشق آتیش جلوی مسجدم که شده بیان. گوشی را برداشتم، و از جاسازیی که پشتش انجام داده بودم به زور مموری رو بیرون آوردم. به بلندگور وصلش کردم و صدایش را زیاد کردم. آخیه...کسی چه میداند به خاطر این مداحی ها از چند برنامه و فیلم مورد علاقه‌ام که بر روی مموری گذشتم. به بیرون مسجد رفتم. لگن کهنه‌ی جای آتیش را برداشتم و داخلش چند تکه چوب انداختم. آخ...تکه چوبی در دستم رفت. آرام تکه چوب را بیرون اوردم و انطرف انداختمش. دیگر عادی بودی، اینجا سوسول بازی جایی نداشت. نمیشود هی آخ و اوخ راه بیندازم که. نفت روی چوب ها ریختم و چوب کبریتی را رویش انداختم. تکه سنگی گزاشتم و کنار آتش، بغل دیوار نشستم. نه مثل اینکه امشب بازی های گوشی به بچه ها اجازه آمدن به اینجا را به نداده است. آرام با مداحی اشک ریختم...نمیدانم چرا یک لحظه چشمانم سنگین شد و در عالمی مابین خواب و مستی فرو رفتم.