eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
توصیف یعنی تبدیل تفکر به کلمات و جملات معنی دار. به بیانی دیگر یعنی تصویرسازی قوه تخیل نویسنده و نحوه بیان تفکرات او. وقتی نویسنده ای می خواهد به یاری توصیف مطلبی را توصیف کند، بهتر است از کلمات کوتاه، زیبا و خوش آهنگ استفاده کند، او باید معانی لغات متشابه، متضاد و هم معنی و غیره را دریابد تا بتواند به موقع از آنها استفاده کند. به طور مثال کلمات «عطر، بوی خوش، رایحه، نکحت، شمیم» به یک مفهوم به کار می روند، اما این نویسنده است که با توجه به کارآمد بودن هر واژه و جایگاه آن در جمله، کلمه مناسب را برمی گزیند. توصیف نوعی از بیان است که مربوط به تأثیری می شود که دنیا بر روی حواس ما می گذارد. توصیف، کیفیت، اشیاء، اشخاص، مکان و زمان، اعمال و رفتار و... را ارائه می دهد. هدف توصیف القای تصویر و تجسم موضوع است، به گونه ای که خواننده فکر کند دقیقا دارد با چشمان خودش آن موضوع را مشاهده می کند. پس ایجاد تصاویر ذهنی و «ایماژ»ها بر اساس فعالیت ذهنی نویسنده و فکر خلاق او صورت می گیرد. برای اینکه توصیف و تصویر ما زنده و جاندار باشد و خواننده را تحت تأثیر قرار دهد، باید کامل و همه جانبه باشد. در واقع باید نویسنده هنگام خلق جهان مادی پیرامون شخصیت از حواس پنجگانه خود استفاده کند. در این صورت مکان مسطح پیرامون شخصیت تبدیل به محیطی چند بعدی خواهد شد. با بکارگیری پنج حس، شخصیتها نیز بهتر توصیف می شوند. بینایی: در توصیف دیداری، تمام چیزهایی را که با چشم قابل دیدن هستند، وصف می کنیم. دختری که قد بلندی دارد، پیرزنی که زشت است، مردی که یک پایش می لنگد، خانه مخروبه ای که بسیار وحشتناک است، باغچه ای که پر از گل است و ... شنوایی: در توصیف شنیداری، هر آنچه را که قابل شنیدن است توصیف می کنیم. صدای آن فرد بسیار گوشخراش بود. صدای شوم جغد در گوشهایش پیچید، کولر بدجوری صدا می کرد، جیغ و داد بچه های توی کوچه حسابی کلافه اش کرده بود... بویایی: هر چیزی که بشود با بویش آن را توصیف کرد. بوی نفرت انگیز الکل در بیمارستان خفه اش می کرد، عطر خوش بهاری در شامــه ام پیچید، خانه بوی گچ خیس می داد،، بــوی خاک نـم خورده را استشمام کـرد، بـوی تعفـن زبـاله ها در محـله پیچیده بود. چشایی: با این حس می توان چیزهایی را که قابل خوردن هستند و یا در اصطلاح می توان طعم آن را چشید، توصیف کرد. سیبی که از درخت چیدم بسیار خوشمزه بود، طعم فقر و بدبختی را می چشید، ثروت در دهانش مزه کرده بود، شربت مزه آب می داد. بساوایی: در این طریق با لمس کردن هر چیزی می توان آن را توصیف کرد. بدن سرد و بی حرکت او در وجودم وحشت می افکند، وقتی دستم را روی میز کشیدم، از گرد و خاک روی آن فهمیدم که وی هنوز خانه را تمیز نکرده است، دستانش به لطافت گلهای بهاری بود، کتری چنان داغ بود که دستهایم را سوزاند. همان طور که نویسنده از پنج حس خود استفاده می کند، شخصیت داستانی نیز، باید با تمام حواسش در برابر واقعیات محیطی واکنش نشان دهد. توصیف عملی عمل و توصیف عمل معادل کلمه «اکسیون» در زبان فرانسه و هم معنی واژه «اکشن» در زبان انگلیسی است. توصیف عملی یعنی اینکه هر چیزی به واسطه اعمال و کردار خاصی توصیف شود. به فرض اگر شخصی بداخلاق است، در عمل و در مقابله با افراد دیگر اخلاق او را توصیف کنیم نه این که بخواهیم مستقیما عنوان کنیم او فردی بداخلاق است. همان طور که قبلاً هم گفته شده، توصیف به دو صورت مستقیم و غیرمستقیم است. در شکل مستقیم می توان با صراحت همه چیز را عنوان کرد. یعنی شخصیت، کشمکش، فضا، زمان و مکان و غیره را توضیح داد. اما در توصیف غیر مستقیم نویسنده به وسیله «اکسیون» و «گفتگو» و با یاری از خلاقیت خویش این مهم را انجام می دهد. به طور مثال، به توصیف ساده و مستقیم زیر دقت کنید: «در آن اتاق سرد فقط یک گلدان و میز و صندلی کهنه دیده می شد. تلفنی هم روی میز بود. مرد با عصبانیت سیگار می کشید و دودش را به هوا می فرستاد.» حال به توصیف عملی همین قسمت توجه کنید: «وارد اتاق که شد، سرما در چهار ستون تنش آویخت و بوی تند سیگار در شامه اش پیچید. از کنار گلدان رد شد و به طرف میز رفت. تا خواست چیزی بگوید تلفن به صدا در آمد و مرد در حالی که برافروخته بود و دستش می لرزید، گوشی تلفن را برداشت.» همانطور که متوجه شدید، این دو قسمت توصیف مستقیم و غیرمستقیم یک فضا و یک شخصیت بود. به جای این که به طور صریح بگوییم در اتاق چه بود و شخص چه حالتی داشت، با عمل شخصیتی که به اتاق وارد شده، همه چیز را به خوبی توصیف کرده ایم و تا میزان لازم از حواس مختلف بهره گرفته ایم. @anarstory
هدایت شده از شاهنار
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم هر ملتی که مردم صاحبّ قلم نداشت. در این کتاب سعی شده است مطالبی که می تواند در کار خوب نوشتن و درست نوشتن به خوانندگان یاری رساند سخن به میان آمده است و نمونه های ساده و رسا و در خور و پیام دار و آموزنده برای هر یک آورده شود. نگارش، اسم مصدر است از" نگاشتن" به معنی نوشتن ، یعنی بیان کتبی خواسته ها و دانسته ها و عاطفه،و نگارنده ، به معنی کسی است که بدان کار می پردازد؛ یعنی می نویسد. نویسنده امروزه در دو معنی به کار می رود: 1_معنی عام : یعنی هر آن که چیزی می نویسد؛ مانندنامه دوستانه و یا یک گزارش ساده. 2_معنی خاص: یعنی کسی که به هنر "نوشتن" آراسته است و قدرت پرودن مطالب گوناگون و معانی باریک و دقیق را با بیان زیبا و شیوا و رسا دارد؛ نویسنده، در این معنی در ردیف دیگر هنرمندان است؛چون نقّاش،شاعر،پیکرتراش، نوازنده و آهنگ ساز؛ هدایت ها، جمال زاده ها، آل احمد ها، حجازی ها، نفیسی ها و خانلری ها و... از این گروه ممتازند. برای بیان مفهوم عام "نوشتن" ، واژهء "نگارش " به کار می رود و برای معنی خاصّ آن، از واژه نویسندگی استفاده می شود.
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم هر ملتی که مردم صاحبّ قلم نداشت. در این کتاب سعی شده است مطالبی که می تواند در کار خوب نوشتن و درست نوشتن به خوانندگان یاری رساند سخن به میان آمده است و نمونه های ساده و رسا و در خور و پیام دار و آموزنده برای هر یک آورده شود. نگارش، اسم مصدر است از" نگاشتن" به معنی نوشتن ، یعنی بیان کتبی خواسته ها و دانسته ها و عاطفه،و نگارنده ، به معنی کسی است که بدان کار می پردازد؛ یعنی می نویسد. نویسنده امروزه در دو معنی به کار می رود: 1_معنی عام : یعنی هر آن که چیزی می نویسد؛ مانندنامه دوستانه و یا یک گزارش ساده. 2_معنی خاص: یعنی کسی که به هنر "نوشتن" آراسته است و قدرت پرودن مطالب گوناگون و معانی باریک و دقیق را با بیان زیبا و شیوا و رسا دارد؛ نویسنده، در این معنی در ردیف دیگر هنرمندان است؛چون نقّاش،شاعر،پیکرتراش، نوازنده و آهنگ ساز؛ هدایت ها، جمال زاده ها، آل احمد ها، حجازی ها، نفیسی ها و خانلری ها و... از این گروه ممتازند. برای بیان مفهوم عام "نوشتن" ، واژهء "نگارش " به کار می رود و برای معنی خاصّ آن، از واژه نویسندگی استفاده می شود. @ANARSTORY
بسم رب القلم چراغ قوه به دست، ایستاده کنار جاده. هر چند ثانیه چراغ را به موازات زاویه بازوانش بالا و پایین می‌برد. نورش چند سانتی متر روشنایی می‌بخشد و به سرعت پلک زدن، پت پت می‌کند. انتهای سبیل مرد توی دهانش خیس می‌خورد و یک‌ریز لای دندان می‌جوردشان. جاده خلوت است. هر ده دقیقه نوربالا می‌افتد توی چشم‌هایش. یک ماشین برقی، از همان‌ها که از دور برق می‌زنند، با صد و ده تا سرعت پیچ را می‌پیچد. صدایی در ذهن مرد می‌گوید خدا به دادش برسد که چپ نکند. راننده وانتی، از روی مرام لوتی بوق می‌زند و او هم نمی‌زند بغل. یک ماشین سقف باز از دور نزدیک می‌شود. کله دختربچه‌ای دبستانی از سقف بیرون زده. موهای خرمایی‌اش توی باد پریشان است. نگاه دختربچه تلاقی می‌کند با مرد. چند لحظه بعد، ماشین از قاب نگاهش دور شده و فقط تصویر زبانِ بیرونِ دختربچه، در ذهنش رژه می‌رود. ماشین بعدی هم نمی‌ایستد. صدای زنش از داخل ماشینِ خرابش می‌پیچد توی جاده: _یعنی حتی این یه کارم نمیتونی درست انجام بدی مرد! و باز با پایش کف ماشین ضرب می‌گیرد. نوزاد توی بغلش بنای گریه سر داده. مهرانه، دختر بزرگشان از صندلی کودک عقب، اشک‌هایش را پاک می‌کند: _مامان من گشنمه. زن در هوا چنان فوتی می‌کند که آویز آینه ماشین آونگ می‌شود و چندین بار می‌خورد به شیشه. از توی کیفش یک بسته بیسکوییت مادر بیرون‌ می‌کشد و بدون اینکه برگردد، پرت می‌کند پشت سرش. مرد بالاخره توانسته یک ماشین نگه دارد. یک پیکان قدیمی است با گلگیر پوکیده. ژاکت پوست تمساحی تن راننده است. پیاده می‌شود و شلوار لجنی شش جیبش، توی تاریکی سیاه دیده می‌شود. _چیشده داداش گلم؟ مرد در خود فرو می‌رود و آب بینی سرخش را بالا می‌کشد: _خیر ببینی جناب. خسته بودم زدم بغل بخوابم، نفهمی کردم چراغ ماشین روشن مونده، باطری خالی کرده. گوشیمم شارژ نداره. نصف شبی موندم چه کنم. بزرگی کن ماشینتو بیار شارژ کنم این باطری بیصاحاب رو. راننده جون دلی می‌گوید و نگاهش دور ماشین چرخ می‌زند. توی چشم‌های مرد متوقف می‌شود : _داداش گلم، حقیقت نمیتونم وایسم زیاد. ماشین مام مشتی ممدلیه. این تن بمیره، دووم نمیاره شیره جونشو بکشم. عیال و جوجه هم که داری، دلم نمیاد سیلون و ویلون بذارمت برم. بیا این تیلفن مارو بگیر زنگ بزن بیان یاوریت کنن. به ریشت قسم عجله هم دارم. مرد سبیل خیسش را از دهان ول می‌دهد بیرون: _عیب نداره جناب. تا همینجاشم مرامت بود ایستادی. و یازده دوصفر راننده را در دست می‌گیرد. انگشتان ورم کرده ‌اش، روی تکمه‌ها جا نمی‌گیرند و عددها جابجا می‌شود. مرد گوشی را می‌گیرد سمت همسرش: _ امداد خودرو رو بگیر. شمارش تو برچسب روی شیشه هست. زن می‌غرد: _تو این تاریکی چطوری شماره ببینم آخه! و نور نداشته گوشی را می‌اندازد روی شیشه و به سختی شماره می‌گیرد. نشانی می‌دهد و گوشی را رد می‌کند. راننده پیکان قربانت شوم گویان، از عیال مربوطه خداحافظی می‌کند و چند لحظه بعد گرد حضورش هم در هوا نیست. مرد می‌نشیند توی ماشین و می‌لولد توی خودش. مهرانه دخل بیسکوییت را آورده و حالا دارد ها می‌کند توی دستانش. مرد دختر را بغل می‌زند و می‌نشاند روی پایش. زیپ ژاکتش را باز می‌کند و دختر جا می‌گیرد و کمی لرزش تنش آرام می‌گیرد. زن گریه نوزاد را نمی‌تواند ساکت کند: _من تو این هوا چجوری بهش شیر بدم آخه؟! این امداد خودرو لعنتی چرا نمیاد چهل دقیقه شد! و دل رها می‌کند و می‌زند زیر گریه‌ی های های. مرد دختر را بیشتر می‌فشارد و همزمان گردن کج می‌کند سمت جاده. یک آمبولانس آژیرکشان رد می‌شود و پشت بندش پژو پارسی از نظر محو می‌شود. مرد دوباره برمی‌گردد سمت زن نازک دلش: _یکم دیگه صبر کن میرسه. و دست می‌برد توی داشبورد، بلکه چیزی برای خوردن پیدا کند. توی ذهنش به آمبولانس‌ها فکر میکند که از آن موقع تعدادشان به سه رسیده و چهار محال نیست. صدای بوق یک ماشین پرهیبت از پشت سر می‌آید. مرد دختر را می‌اندازد روی صندلی عقب و بلافاصله می‌پرد توی جاده: نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
تبریک به تمام گروه هایی که برای مسابقه فاز داستان نوشتند... گروه اول:خوشه های طلایی‌. برنده مبلغ
◽️ پروازِ یاکریم‌ها گونه‌ام می‌سوخت. چشمانم درد می‌کرد. اشک‌هایم زخم گونه‌ام را می‌سوزاند. کف دستانم ذق‌ذق می‌کرد. پاهایم از شدت درد بی‌حس شده بودند. از بس دویده بودم، نفسم بالا نمی‌آمد. با دست‌های خاکی اشک‌هایم را پاک کردم. سوزشش بیشتر شد. از صحن امامزاده تا خانه سید را یک‌نفس دویده بودم. با مشت و لگد به در کوبیدم. می‌خواستم فریاد بکشم و آمنه‌سادات، دختر سید را صدا بزنم، اما نفس‌های بریده‌بریده‌ام اجازه نمی‌داد. آمنه‌سادات وحشت‌زده در را باز کرد. مرا که دید، بیشتر ترسید: -چی شده جعفر؟ دعوا کردی؟ کتکت زدند؟ بیا تو! بیا تو! بریده‌بریده گفتم: «نه! بی...یا... بِ...ریم! بُ...دو! سِی...ید!» چادرش را کشیدم. هول کرد: -بابام چی شده؟ درست بگو ببینم! حتی نمی‌توانستم حرف بزنم. نه نفسی داشتم و نه توان گفتن. تازه دستمال‌کشی شبکه‌های چوبی ضریح تمام شده بود. سید گوشۀ صحن کوچک امامزاده، گودال کوچکی می‌کَند تا نهال اناری بکارد. مردم از کنار ما می‌گذشتند و زیر لب چیزی می‌گفتند. با آمدن حاج کمال و پسرهایش یکدفعه صحن شلوغ شد. حاج کمال، سید را صدا زد. سید دست‌های خاکی‌اش را بهم کوبید و پیش آن‌ها رفت. با مهربانی سلام کرد. اما کسی جواب سلامش را نداد. خیلی ترسناک بود. مردم عصبانی بودند. داد می‌زدند. سید را هل می‌دادند. حاج کمال حتی با سیلی به صورت سید کوبید. عینکش روی زمین افتاد و زیر پاهای مردم خرد شد. بعضی‌ها فحش می‌دادند. بچه‌ها هم سنگ می‌زدند. سید اما ساکت و مظلوم نگاهش را به گنبد فیروزه‌ای امامزاده دوخته بود. یکدفعه کسی فریاد زد: «باید بندازیمش بیرون.» حاج کمال گفت: «این خائن کثیف رو بندازید بیرون.» صدای بال زدن و هوهوی یاکریم‌ها گوشم را پر کرد. توی صحن دیگر حتی یک یاکریم هم نبود. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. پایین چادر آمنه را گرفته بودم و می‌کشیدمش. برای او راه رفتن در کوره‌راه سنگلاخی امامزاده دشوار بود، اما همپای من می‌دوید. شاید هم عشق به پدر، توانش را دو چندان کرده بود. امامزاده از دور پیدا شد. همیشه وقتی به اینجا می‌رسیدم، دور گنبد کوچک و فیروزه‌ای دنبال فرشته‌ها می‌گشتم، اما این‌بار نگاهم روی زمین می‌چرخید. به‌دنبال فرشته‌ای که مثل پدرم بود، بلکه مهربان‌تر. او را دیدم. آرام‌آرام از کنار جاده می‌آمد، به‌طرفش دویدم. سر تا پایش خاکی شده بود، حتی لابه‌لای تارهای نقره‌ای موهایش هم خاک دیده می‌شد. دست‌هایم را دور کمرش حلقه کردم، سرم را به سینه‌اش چسباندم. با مهربانی دستش را روی سرم کشید. سرش را پایین آورد و روی موهایم را بوسید: -کجا رفتی باباجان؟ همیشه همین بود. پدرانه محبت می‌کرد و خالصانه عشق می‌ورزید. صدای سلام آمنه مرا از آن حال شیرین بیرون آورد. از سید جدا شدم، اما او دستم را گرفت: -سلام باباجان! این وقت روز... اینجا؟ -چی شده بابا؟ لباست چرا پاره شده؟ چرا اینقدر خاکی شدی؟ سید لبخندی زد: -زمین خوردم باباجان! آمنه با نگرانی دستی به موهای سید کشید. غبار آن را تکاند، خواست چیزی بگوید که سید گفت: «ببین این جعفر هم اهل دله... سر تا پاش خاکیه ولی باکش نیست.» برگشت. روبه امامزاده ایستاد. دست به سینه گذاشت. زیر لب سلام داد و با احترام سر خم کرد. زیر چشمش مثل همیشه خیس شد. سر بلند کرد. دست من را بین انگشتانش جا‌به‌جا کرد و راه روستا را در پیش گرفت. کمی جلوتر، کنار نهر، خاک روی لباس‌هایم را تکاند. خودش صورتم را شست و با دستمال اشک‌های روضه‌اش خشکاند. موهایم را مرتب کرد: -به‌به آقا شدی! خندید. وقتی می‌خندید، کنار چشم‌هایش چین می‌خورد. جلوی خانه‌مان دستم را رها کرد. پیشانی‌ام را بوسید. موهایم را نوازش کرد: -برای نماز مغرب بیا دنبالم، بریم مسجد. چقدر آن روزها مسجد غریبانه شده بود. مردم به مسجد نمی‌آمدند. آن‌هایی هم که می‌آمدند، نمازشان را فُرادا می‌خواندند. فقط من و یکی دو نفر دیگر پشت سر سید نماز می‌خوانیدم. کاش فقط کمی بزرگ‌تر بودم. آن وقت به همه مردم این روستا نشان می‌دادم که او از همه چیزش گذشت تا این روستا و مردمش را در امان نگه دارد. کاش می‌توانستم به این مردم ناسپاس ثابت کنم تنها جرم سید خیرخواهی‌اش است. بیشتر از همه دلم از آن‌هایی می‌گرفت که به آن‌ها خدمت کرده بود، مثل احمد پسر حمیدسلمانی. همین یک ماه پیش توی‌ قهوه‌خانه گفت که با سفارش سید توانسته در جهاد کشاورزی استخدام شود. مادرش هم به زن‌ها گفته بود سید برای پسرش زمین کشاورزی خریده. حتی گفته بود چون احمد خیلی باخداست، سید دوستش دارد و همۀ خرج عروسی‌اش را داده. اما حالا وقتی سید را می‌دید، رویش را ‌بر می‌گرداند. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نویسندگی چیست؟ نویسنده کیست؟ مثل هر کار دیگری در هفتۀ اول باید بفهمیم که اصلاً نویسندگی چیست؟ نویسنده کیست؟ مراحل نویسنده شدن سخت است یا آسان؟ برای نویسنده شدن چه میزان عرق جبین و کد یمین لازم است؟ نویسنده کسی است که می‌نویسد! همین. شاید تعریف رضا بابایی از نویسندگی یکی از زیباترین و راه‌گشاترین تعاریف باشد: نویسنده کیست؟ «نویسنده کسی است که نوشتن برای او آسان است؛ اگر چه محصول کارش متوسط باشد.» پس نویسنده، کسی است که از نوشتن نمی‌هراسد؛ بلکه آن را دوست دارد و از آن لذت می‌برد. کسی که نوشتن برای او، به‌آسانی و شیرینی گشت‌وگذار در طبیعت باشد، نویسنده است؛ حتی اگر آنچه می‌نویسد، چشم‌ها را خیره نکند. این گمان که نویسنده، باید با هر نوشتۀ خود، خواننده‌اش را شگفت‌زده کند و به تحسین و اعجاب وا دارد، دور از آبادی است. اگر کسی، به همان راحتی که می‌گوید، بنویسد، نویسنده است؛ اگر چه دیگران، به سختی و با رنج فراوان، بهتر از او بنویسند. (نقل از کتاب خارج از نوبت) قانون طلایی نویسندگی به این شرح است: راحت‌نوشتن + بسیارنوشتن = زیبایی و سنجیدگی تصور می‌کنیم تاکنون جسته‌گریخته دست به قلم برده‌اید، اما هنوز حرفه‌ای نشده‌اید. حالا در هفتۀ اول آغاز نویسندگیِ حرفه‌ای چه باید بکنید؟ کمی دربارۀ تعریف نویسندگیِ حرفه‌ای بدانیم: یک تعریف نویسندگی حرفه‌ای می‌گوید: نویسندۀ حرفه‌ای فردی است که جز نوشتن کار دیگری انجام نمی‌دهد. تعریف دیگر می‌گوید: نویسندۀ حرفه‌ای کسی است که شغل او نویسندگی است و از راه دیگری امرار معاش نمی‌کند. اما بیایید فعلاً تعریف زیر را به عنوان یک قرارداد مشترک بپذیریم: نویسندۀ حرفه‌ای کسی است که هر روز می‌نویسد. این تعریف به ما کمک می‌کند که در ابتدای کار بهتر و منظم‌تر بنویسیم؛ و در این رهگذر عضلات نویسندگی خودمان را تقویت کنیم. در هفتۀ اول ممکن است این سؤال برای شما پیش بیاید که آیا نویسندگی آب و نان می‌شود یا نه؟ (+) مسخ بر خلاف تصور عامه و کلیشه‌های جاافتاده که نویسندگی را تحمل فقر و بدبختی و بیچارگی می‌دانند، می‌توان نظر متفاوتی داشت؛ با توجه به روندهای موجود در دنیای فعلی و توسعۀ تکنولوژی و رسانه‌های دیجیتال، نویسندگی جایگاه کاملاً متفاوتی یافته است. قبل از راه‌اندازی اینترنت هیچ بعید نبود که نویسندۀ بینوا از فقر و تنگدستی به هزار کار عجیب و غریب دیگر روی بیاورد یا از سر استیصال خودکشی کند. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
نور تا سه روز عید غدیر است. کجایید ای اهالی غدیر؟ با مولا بیعت کرده اید؟ فرض کنید در حجه الوداع تشریف داشته اید. موزهای شصت سانتی هم خورده اید. نفری یک بیست لیتری آب زمزم هم برداشته اید. حالا بین‌راه زیر تیغ آفتاب، رسول الله دستور توقف داده است و شما دارید له له می زنید و برایتان سوال شده که چه شده؟ همگی کنار برکه غدیر جمع می‌شوید و همینجور که دارید با گوشی تان سلفی می گیرید و برای بچه ها و پدرتان واتس آپ می کنید. یکهو تصویری می‌آید روی صفحه تان که یک تعداد خانمی که با شما حج بوده‌اند و محجبه هم هستند هشتگ زده اند که من حاجیه خانم ماندانا هستم. خیلی هم محجبه هستم. چادری هم هستم. کلاس های آموزشی آشپزی هم دارم. شوهر هم نکرده ام. همانطور که از تصویر پروفایلم می‌بینید خیلی هم به چشم خواهری زیبا هستم. حالا اینها رو بی خیال من به کمپین محجبه هستم و مخالف گشت ارشاد پیوسته ام شما هم بپیوندید. یکهو آزیتا خانم که او هم از بر و رویی برخوردار است لایک و سیو و شیر و کامنت فراموشش نمی‌شود و در کلوز فرند منتشر می کند که بله من محجبه هستم و ست لوازم آرایش درجه یک می فروشم از این گرونهای با کیفیت نه از آنهای چینی بی کیفیت. یکهو فاطمه خانم هم به این استوری ها برخورد می کند و می گوید ایول آزیتا خانم. من هم به این پوشش می پیوندم. دختر فاطمه خانم می‌گوید مامان پوشش نه! پویش. فاطمه خانم همانجور که روی مبل نشسته و بر کار عباس آقا نظارت دارد که خوب گشنیز ها را پاک کند زبانش را گاز می گیرد و می گوید ببین چطور زن بی پناه جلوی ون دارد می دود. عباس آقا می گوید به نظرم آزیتا خانم خوشگل تر از حاجیه خانم مانداناست...فاطمه خانم یک نیشگون از انتهای عباس آقا می‌گیرد که تا همین الان به اندازه یک گردو سیاه شده. آفرین فاطمه خانم. عباس آقا تصاویر آزیتا خانم را بازنشر می کند و به این پویش می پیوندد. عباس آقا بسیار به این پویش علاقه مند می‌شود. راستی یادم رفت بگویم آزیتا خانم به خاطر نوع کارش تصاویر دیگری هم دارد که لباس های خیلی زیبایی را تبلیغ می کند. عباس آقا موقع تماشای پیج آزیتا خانم بسیار مذهبی می‌شود و بارها موقع دیدن آزیتا خانم زیر لب می گوید فتبارک الله احسن الخالقین. حالا شما در کنار برکه غدیر هستید و در تمام این اَپ ها دارید گل چرخ می زنید. این خانم های بسیار فعال و رنگ و وارنگ و احسن الخالقین با روسری های زیبا و رو مانتویی های ساخته شده از چوب گردو و پست های فرهنگی در موسسه های مختلف یک حرکت بسیار زیبا را آغاز کرده اند که در راستای فعالیت های خداپسندانه خانم معصومه علینژاد است. خانم معصومه یا همان مصی گرامی هم خیلی برای این مرز و بوم زحمت کشید تا حدی که در زمان دختری‌اش باری را برداشت که هیچ دختری در زمان دختری اش برنداشته... در کنار این شبکه های مجازی نگاهتان به کنار دریاچه غدیر می‌افتد یک عمامه به سر را می بینید که همانطور که دارد جهاز شترش را می گذارد زمین درباره مطلب می ‌زند. آخوندش به چشم خواهری بسیار زیباست و زن های پویشگر ایشان را به چشم برادری بسیار دوست می‌دارند تا حدی که یکی از دخترها روی دفترچه خاطراتش نوشته خاطرات من و آقایی و کنارش عکس سه در چهار آن صنم را چسبانیده. و بسیار با او لاو می ترکاند. همانطور که کنار برکه غدیر ایستاده اید آن آخوند پستهای آزیتا و حاجیه ماندانا و مرسانا و پونه و لادن جون و ...را شیر می کند. می گوید امام منظورش از حجاب این نبوده که همه زن ها حجاب داشته باشند. از کنار منبر سلونی می‌شنوید که مردی به نام سید علی درباره حجاب صحبت می کند و از عدم تشخیص عده ای رنج می برد. از اینکه جریان داخلی از سر ندانستن دارد پویش راه می اندازد. راهی را می ‌رود که جریان بیرونی با خرج کردن مبالغ هنگفت نتوانسته کاری را به پیش ببرد. می‌گوید که حرف بی خود است که همه زنها لازم نیست حجاب داشته باشند. می‌گوید ما آن وقت بودیم و امام جلو حرام الهی ایستاد. ولی آن آخوندهایی که حرفهای آزیتاجون را پخش می کردند گوششان بدهکار نبود. همه زن ها و مردها را می‌بینید که با علی بیعت می کنند. مردها بخٍ بخٍ می گویند. آدم های بدی نیستند. ولی بد می کنند. از سر ندانستن. از سر سادگی. گول خورده اند. تحلیل هاشان سطحی بوده. غدیر تمام شده و شما هم بیعت کرده اید. ولی موقع تصمیم گیری علی و زهرا جلو در خانه تان هستند و هزاران پویش جذاب و گیرا با آزیتاجون و حاجیه ماندانا و آن روحانی زیبا هم هستند و شما واقعا نمی توانید تصمیم بگیرید که چه غلطی باید بکنید. واقعا که. حتما شوهر هم نداری؟ زن هم نداری؟
نور تا سه روز عید غدیر است. کجایید ای اهالی غدیر؟ با مولا بیعت کرده اید؟ فرض کنید در حجه الوداع تشریف داشته اید. موزهای شصت سانتی هم خورده اید. نفری یک بیست لیتری آب زمزم هم برداشته اید. حالا بین‌راه زیر تیغ آفتاب، رسول الله دستور توقف داده است و شما دارید له له می زنید و برایتان سوال شده که چه شده؟ همگی کنار برکه غدیر جمع می‌شوید و همینجور که دارید با گوشی تان سلفی می گیرید و برای بچه ها و پدرتان واتس آپ می کنید. یکهو تصویری می‌آید روی صفحه تان که یک تعداد خانمی که با شما حج بوده‌اند و محجبه هم هستند هشتگ زده اند که من حاجیه خانم ماندانا هستم. خیلی هم محجبه هستم. چادری هم هستم. کلاس های آموزشی آشپزی هم دارم. شوهر هم نکرده ام. همانطور که از تصویر پروفایلم می‌بینید خیلی هم به چشم خواهری زیبا هستم. حالا اینها رو بی خیال من به کمپین محجبه هستم و مخالف گشت ارشاد پیوسته ام شما هم بپیوندید. یکهو آزیتا خانم که او هم از بر و رویی برخوردار است لایک و سیو و شیر و کامنت فراموشش نمی‌شود و در کلوز فرند منتشر می کند که بله من محجبه هستم و ست لوازم آرایش درجه یک می فروشم از این گرونهای با کیفیت نه از آنهای چینی بی کیفیت. یکهو فاطمه خانم هم به این استوری ها برخورد می کند و می گوید ایول آزیتا خانم. من هم به این پوشش می پیوندم. دختر فاطمه خانم می‌گوید مامان پوشش نه! پویش. فاطمه خانم همانجور که روی مبل نشسته و بر کار عباس آقا نظارت دارد که خوب گشنیز ها را پاک کند زبانش را گاز می گیرد و می گوید ببین چطور زن بی پناه جلوی ون دارد می دود. عباس آقا می گوید به نظرم آزیتا خانم خوشگل تر از حاجیه خانم مانداناست...فاطمه خانم یک نیشگون از انتهای عباس آقا می‌گیرد که تا همین الان به اندازه یک گردو سیاه شده. آفرین فاطمه خانم. عباس آقا تصاویر آزیتا خانم را بازنشر می کند و به این پویش می پیوندد. عباس آقا بسیار به این پویش علاقه مند می‌شود. راستی یادم رفت بگویم آزیتا خانم به خاطر نوع کارش تصاویر دیگری هم دارد که لباس های خیلی زیبایی را تبلیغ می کند. عباس آقا موقع تماشای پیج آزیتا خانم بسیار مذهبی می‌شود و بارها موقع دیدن آزیتا خانم زیر لب می گوید فتبارک الله احسن الخالقین. حالا شما در کنار برکه غدیر هستید و در تمام این اَپ ها دارید گل چرخ می زنید. این خانم های بسیار فعال و رنگ و وارنگ و احسن الخالقین با روسری های زیبا و رو مانتویی های ساخته شده از چوب گردو و پست های فرهنگی در موسسه های مختلف یک حرکت بسیار زیبا را آغاز کرده اند که در راستای فعالیت های خداپسندانه خانم معصومه علینژاد است. خانم معصومه یا همان مصی گرامی هم خیلی برای این مرز و بوم زحمت کشید تا حدی که در زمان دختری‌اش باری را برداشت که هیچ دختری در زمان دختری اش برنداشته... در کنار این شبکه های مجازی نگاهتان به کنار دریاچه غدیر می‌افتد یک عمامه به سر را می بینید که همانطور که دارد جهاز شترش را می گذارد زمین درباره مطلب می ‌زند. آخوندش به چشم خواهری بسیار زیباست و زن های پویشگر ایشان را به چشم برادری بسیار دوست می‌دارند تا حدی که یکی از دخترها روی دفترچه خاطراتش نوشته خاطرات من و آقایی و کنارش عکس سه در چهار آن صنم را چسبانیده. و بسیار با او لاو می ترکاند. همانطور که کنار برکه غدیر ایستاده اید آن آخوند پستهای آزیتا و حاجیه ماندانا و مرسانا و پونه و لادن جون و ...را شیر می کند. می گوید امام منظورش از حجاب این نبوده که همه زن ها حجاب داشته باشند. از کنار منبر سلونی می‌شنوید که مردی به نام سید علی درباره حجاب صحبت می کند و از عدم تشخیص عده ای رنج می برد. از اینکه جریان داخلی از سر ندانستن دارد پویش راه می اندازد. راهی را می ‌رود که جریان بیرونی با خرج کردن مبالغ هنگفت نتوانسته کاری را به پیش ببرد. می‌گوید که حرف بی خود است که همه زنها لازم نیست حجاب داشته باشند. می‌گوید ما آن وقت بودیم و امام جلو حرام الهی ایستاد. ولی آن آخوندهایی که حرفهای آزیتاجون را پخش می کردند گوششان بدهکار نبود. همه زن ها و مردها را می‌بینید که با علی بیعت می کنند. مردها بخٍ بخٍ می گویند. آدم های بدی نیستند. ولی بد می کنند. از سر ندانستن. از سر سادگی. گول خورده اند. تحلیل هاشان سطحی بوده. غدیر تمام شده و شما هم بیعت کرده اید. ولی موقع تصمیم گیری علی و زهرا جلو در خانه تان هستند و هزاران پویش جذاب و گیرا با آزیتاجون و حاجیه ماندانا و آن روحانی زیبا هم هستند و شما واقعا نمی توانید تصمیم بگیرید که چه غلطی باید بکنید. واقعا که. حتما شوهر هم نداری؟ زن هم نداری؟
نشست تبیینی-بخش اول.mp3
16.53M
نشست تبیینی خادمان هیئت انصارولایت حاج عظیم "جریان شناسی حق و باطل در تاریخ" چهارشنبه، ۲۰مهرماه ۱۴۰۱ @jahatheyat
اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم شاهد تحولات ژئوپلیتیکی و سیاسی در ابعاد جهانی بودیم و ازجمله آنها این بود که در آن زمان چند قدرت عمدتا غربی در جهان در عرصه بین‌الملل بازیگری می‌کردند که مهم‌ترین آنها انگلستان و بعد روسیه بود و آلمان بعد از بازسازی و قدرت‌یابی در دوره بیسمارک یا رایش دوم ورود پیدا کرده بود و فرانسه هم به همین نسبت. در شرق تقریبا می‌توانیم بگوییم دو قدرت حضور داشتند که یکی امپراتوری عثمانی که دوره زوال و افول خود را طی می‌کرد و ژاپن که در منتهی‌علیه شرق و شرق دور قدرت گرفته و درحال تبدیل شدن به اولین قدرت استعماری در آسیا بود. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344