eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بخش‌دوم از همان ابتدای ورودش به خانه، پر شور و هیجان با زبان انگلیسی صحبت می‌کرد. من هم به لطف تمر
با چشم و ابرو به جعبه اشاره کردم که بازش کند. در جعبه را آرام باز کرد. لباس نوزادی را برداشت و با لبخند نگاه کرد. - چه خوشگله واسه کی خریدی؟ کدومشون خواهر برادر دار شدن بسلامتی؟ دلم برای این همه مهربانی‌اش، پر پر شد. آنقدر احترام و محبت به خانواده‌ام داشت که فکر می‌کرد برای بچه‌های خواهر یا برادرم هدیه خریده‌ام، در حالی‌که جز سرسنگینی و بی‌محلی هیچ چیز از آن‌ها ندیده بود. بغضم را قورت دادم و پاکت جواب آزمایش را رو‌به‌رویش گرفتم و گفتم: «برای نی نی بابا سیدمحمد و مامان طاهره خریدم.» به وضوح تکان خوردنش را دیدم و لرزش چشمانش را. خط به خط او را از حفظ بودم. چند ثانیه به چشمم خیره مانده بود. مات مات. بلند شد و با دستانش صورتم را قاب کرد. دهان باز کرد برای گفتن چیزی اما مثل اینکه بخواهد از بالا به پایین سقوط کند، دستانش را از کنار صورتم برداشت و روی سرش گذاشت‌ و موهایش را چنگ زد. بی‌حس و ناباورانه به او که کلافه و سردرگم شده بود، نگاه می‌کردم. وقتی به سمت اتاق کارش راه افتاد به خودم آمدم و روی صندلی چوبی میز ناهارخوری، نشستم. سرم را روی میز گذاشتم و اشک ریختم. نیم ساعت بعد آرام به سمت مرد عجیب امشب، حرکت کردم. در نیمه باز اتاقش و صدای هق هقش که در سجده بلند شده بود، بند دلم را پاره کرد. از ناراحتی، زبانم بند آمده بود. مدام در مغزم تکرار می‌شد: «چی باعث این واکنش‌و این گریه‌ها شده. مگه یک عمر منتظر این لحظه نبودیم؟!» وقتی حس کردم توانی در دست و پایم نیست، به سختی دهانم را باز کردم و با لکنت گفتم: «م م محمدم محمد بیا» با سرعت‌ خودش را به من رساند. با ترس و نگرانی زیر بغلم را گرفت و گفت: «چی شده عزیزدلم، خدا منو ببخشه که باعث این حال و روزتم.» صدایش را دیگر نشنیدم تا وقتی که سعی می‌کرد، آرام با قاشق، آب قند را گوشه‌ی لبم بریزد. با ناراحتی می‌گفت:« قربونت برم خدا چه غافلگیری تو غافلگیری‌ای شد. بمیرم برات طاهره، که تو زندگی با من، فقط اذیت شدی. خدا ببخشه منو که بهترین شب زندگیتو خراب کردم. چشمات‌و باز کن خانومم تا بیشتر عذاب نکشیدم.‌» آرام چشمان بی‌حال و خیسم را باز کردم. به چهره ‌ی کلافه و بهم ریخته‌اش نگاه کردم. - چی شده محمدم؟ چی شده که بهترین خبر دنیا باعث شد... تو حرفم پرید و گفت: «چیزی نیست باور‌ کن. فقط من میخواستم امشب با یک خبری غافلگیرت کنم اما خودم غافلگیر شدم. از اتاق فرمان میگن گویا خط رو خط شده.» باز هم می‌خواست از در شوخی، آرامش را به وجودم برگرداند اما ذهن من، درگیر خبر غافلگیر کننده‌ی او بود. نگاه منتظرم را که دید، سرم را از روی پایش برداشت و روی بالش گذاشت و گفت: «ببین طاهره جان! تو شرایط کاری منو میدونی، خودت تو هر موقعیتی کنارم بودی.کمکم بودی. خبر از دعوتنامه‌ها که از کشور‌های مختلف می‌فرستن داری. میدونی که همه رو رد کردم.» کمی رو تخت جابه‌جا شد. آرنجش را روی پایش گذاشت و کمی به جلو خم شد. - این دعوت‌نامه‌ی آخری یه جور خاصیه. خیلی بررسی کردم. خیلی از اساتید باهام صحبت کردن. به جایی رسیدم که حس می‌کنم، باری روی دوشمه و یه رسالت مهمی دارم. تمام شرایطش رو با توجه به روحیه خودم و بزرگواری و همراهی همیشگی تو، سنجیده بودم الا این غافلگیری پر برکت. نفس عمیقی کشید و سرش را به سمتم کج کرد. با یک لبخند خاص کنار لبش، نگاهی به شکمم انداخت. سرش را تکان داد و گفت:« قربون حکمت خدا برم. طاهره منو حلال کن. تو که میدونی من چقد عاشق تو و اون فندقمون هستم اما ...» وسط حرفش پریدم و گفتم: «سید محمد چی میخوای بگی؟ اون دعوتنامه چیه؟ کجا رو گفتی احساس وظیفه میکنی‌و باید بریم؟ نگاهش را از چشمانم دزدید و با سر پایین گفت: کنیا - کنیا؟ - اوهوم. یه کشور بزرگ تو شرق آفریقا طوری با صدای بلند گفتم: «چی؟»، که با ترس ساختگی از تخت بلند شد. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: چه خبرته طاهره جان؟! بی توجه به حرکات و حرفایش، پرسیدم: شوخی می‌کنی سید؟! آفریقا آخه؟! - نه شوخی واسه چی؟ از دو سال پیش که به لطف خدا و با کمک‌های مالی شما، مقالات و کتاب‌های بنده به سه زبان چاپ و منتشر شد، از دانشگاه‌های اسلامی خیلی از کشورها واسم دعوت‌نامه اومد. پارسال که رییس دانشگاه کنیا، اومد ایران‌و از مشکلات اون‌جا و ضعف تشیع بخاطر نبود نیروی تبلیغی و فعالیت اروپایی‌ها برای گرایش مردم به مسیحیت می‌گفت، من خودم برق اشک رو تو چشماش ایشون دیدم. با منم حرف زد. شیفته‌ی من شده بود. منم ارادت پیدا کردم بهش. سیدمحمد نفس عمیقی کشید و لیوان آب روی میز را سرکشید. سلام بر حسینی گفت و ادامه داد: «حالا دو سه ماهه، داره نامه نگاری می‌کنه به علما و اساتید که نیرو لازم داریم.» بعد از جایش بلند شد و به سمت کیفش که کنار میز مطالعه، گذاشته بود، رفت. از کیفش یک پاکتی بیرون آورد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#گناه‌من‌چیست؟ #بخش‌دوم 2 «به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید. با نیروی ایمان می‌توانید زمام
؟ 3 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ(۱) بريده باد دو دست ابولهب و مرگ بر او باد (۱) مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ (۲) دارايى او و آنچه اندوخت‏ سودش نكرد (۲) سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (۳) بزودى در آتشى پرزبانه درآيد (۳) وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿۴﴾ و زنش آن هيمه‏ كش [آتش فروز] (۴) فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ﴿۵﴾ بر گردنش طنابى از ليف خرماست (۵) پس ثروتش هم بدردش نخواهد خورد. عجب پیشگویی! بقیه هم مثل ما تعجب کرده بودند. زنش دیگر که بود؟! ابولهب که از سخنان خدای محمد بدطور جوش آورده بود؛ سنگ را طرف او پرتاب کرد و رفت. سنگ به پیشانی محمد خورد و خون بر ابروانش جاری شد. محمد مدام خون را پاک می‌کرد تا بر زمین نریزد... جمعیت متفرق شد. این سو و آن سوی مسجد را نگاه کردیم شاید آشنایی بیابیم. کسی نبود ناچار در گوشه‌ای از مسجد نشستیم. زنانی دور از ما دور هم نشسته بودند. گفتگویشان توجهم را جلب کرد. یکی از آن‌ها گفت: «با فاخته هماهنگ کرده‌اید؟ با این اتفاقات؛ شاید نظرش عوض شده» دیگری که بسیار زیبا بود گفت: «چه چیز را با او هماهنگ کنیم؟ اگر بفهمد خدای محمد درباره‌ی او چه گفته، که دیگر با صد من عسل هم نمی‌توان آن را شیرین کرد. یادتان می‌آید آن شب در خانه‌اش گفت گردنبد گرانبهایش را برای دشمنی با محمد، خرج می‌کند. حال چه بگوییم؟» دوباره اولی گفت: «آزار دادن محمد را می‌گویم، مگر یادتان رفت دیشب به پیشنهاد او، بنا را بر این گذاشتیم هر وقت محمد از خانه هایمان رد بشود نجاسات را بر سر او خالی کنیم. کودکانمان را هم مامور کنیم که به او سنگ پرت کنند» سومی که روبه رویش نشسته بود گفت: «شاید این همه دشمنی‌اش با محمد، بخاطر ازدواجش با خدیجه باشد. از اینکه خدیجه، یتیم قریش را به برادرش، ابوسفیان ترجیح داده است؛ کینه به دل گرفته و الا چرا باید گردبندش را بفروشد؟ راستش وقتی خدای محمد از ریسمان خرما بر گردنش گفت نمی دانم چرا یاد گردنبدنش افتادم. بین خودمان بماند این همه دشمنی ابولهب با برادرزاده‌اش هم زیر سر همین فاخته است، حالا ببینید کی گفتم.» دیگری که رو به ما نشسته بود با طنازی خاصی سر و گردنش را تکان داد و گفت: «این‌ها را رها کنید؛ عجب گردنبد فاخری دارد؛ نظرتان چیست آن را من بخرم؟» با این حرفش خنده‌ی بقیه به هوا رفت. بعد هم با خوش و بش از همدیگر جدا شدند. من و مادرم اما، همچنان نشسته بودیم. از او پرسیدم: زن ابولهب دیگر کیست؟ فاخته همان زن ابولهب است؟ در همین حین، زن خار به دوش دیشب را دیدیم. که از عصبانیت مثل کوه آتشفشان شده بود. قدم‌هایش را با نفرین و بد و بیراه بر می‌داشت برایش هم مهم نبود که دیگران حرف‌هایش را بشنوند. نزدیک مسجد که شد از رهگذری پرسید: محمد را ندیده‌ای؟ مرد که ظاهرا او را می‌شناخت؛ با تردید گفت: «نه!» و به سرعت از آنجا دور شد. زن به اطراف، نگاهی انداخت. و دوباره با عصبانیت راه آمده را برگشت. من و مادرم هاج و واج نگاهش می‌کردیم. از مادر پرسیدم: «وا مگر محمد را جلوی چشمش ندید؟ چرا سراغ او را گرفت؟ » مادر هم با تعجب گفت‌: «شاید او را ندیده» گفتم: «مگر می‌شود او را ندیده باشد. جلوی چشمش بود آن طرف‌تر ایستاده جلوی کعبه» مادر گفت: «بس است بیا دوباره به خانه‌ی بانو برویم؛ شاید فرصتی پیش آمد و او را دیدیم.» به سمت خانه‌ی بانو قدم زنان رفتیم. در راه دوباره فاخته را دیدیم؛ با یکی از زنان آن جمع هم صحبت شده بود با خشم می‌گفت: «آمده بودم او را با این سنگ بکوبم. چگونه به خود جرأت می‌دهد که این چنین در مورد ما بگوید؟ باید به عتبه و عتیبه بگویم که دخترانش را طلاق دهند» آن زن به او گفت: «ام جمیل ناراحت نباش، مگر نمی‌گویی که دیوانه‌ست، دیگر چرا اینقدر حرص می‌خوری؟!» زن خار به دوش گفت: «چطور ناراحت نباشم ام‌کلب، از وصلت با این دیوانه می‌ترسم. به ابولهب هم گفته‌ام؛ که دخترانش را نمی‌خواهیم. بیا پسرانمان را وادار به طلاق کنیم.» پس زن خار به دوش همان فاخته بود، ام جمیل، زن ابولهب و به تعبیر خدای محمد، حمالة الحطب. مادرم ایستاد. می خواست چیزی از او بپرسد، اما بی خیال شد. دستم را محکم گرفت و قدم‌هایش را تند کرد. در راه از کینه و دشمنی بنی امیه از بنی هاشم، گفت. آن هم بخاطرحسادت از مقبولیت بنی هاشم نزد مردم. دوباره به آن خانه‌ی قبه‌ی سبز رسیدیم. دیدیم در گوشه‌ی سمت چپ آن، مردانی سنگ بزرگی بر روی سقفش می‌گذارند. علت را جویا شدیم؛ گفتند: برای این است که پرتاب سنگ‌های مخالفان محمد او را اذیت نکند. مادر از آن‌ها پرسید: «خانم خانه کیست‌؟» گفتند: «طاهره ی قریش»