eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عبور نوشته‌ها🖋️
واو، روز مباهله و سالروز یک روز خاص برسه دستم... 📝با دستخط نویسنده، صفحه ی اول واو: «بسمه تعالی هیچ وقت برای رشد و پیروزی دیر نیست، پس آرزوی موفقیت دارم...» 🌿تقدیم به حامی روزهای سختم
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#مثلا واو، روز مباهله و سالروز یک روز خاص برسه دستم... 📝با دستخط نویسنده، صفحه ی اول واو: «بسمه تع
چهارشنبه سیزده مرداد بود که واو به دستشون رسید😎 و یقینا واو هم تاثیر داشته. نگید نه که با همین پشت دست🧐
هدایت شده از م.م
هدایت شده از م.م
امروز آشپز خانه بودم. در حالیکه سبزی اسفناج را تفت می دادم، چشمم افتاد به گلدان "پدیلانتوس" کنار پنجره آشپزخانه قرار داشت. قربان صدقه اش رفتم. ناگهان متوجه شدم یکی دو تا از برگها و ساقه هایش، پوشیده از پنبه شده است. تا به حال با چنین آفتی روبرو نشده بودم. با فُسون، برگها را درگیر کرده بود. سریع با دستمال مرطوبی، آنها را پاک کردم. ولی برگها به آسانی از ساقه جدا می شدند. بعضی از برگها را چیده و برخی از ساقه ها را بریدم. چاره ای نبود. ابلیس همه جا سرک می کشد.
مستند 2.mp3
9.41M
🔊 بشنوید |قسمت 2 مستند رادیویی "پنجره" سیره اخلاقی آیت الله حائری شیرازی را از زبان تیم محافظینش بازگو می کند بررسی سیره فردی ، اجتماعی ، فعالیتهای فرهنگی و سیاسی آیت الله حائری از جمله مباحثی است که در این برنامه به آن پرداخته می شود. آیت الله حائری شیرازی از روحانیون فعال در انقلاب اسلامی ایران و از اساتید اخلاق حوزه علمیه قم بود وی در دوره اول مجلس شورای اسلامی و نیز دوره اول، دوم و چهارم مجلس خبرگان رهبری به نمایندگی از مردم شیراز حضور داشت و با شهادت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب از سوی امام خمینی به امامت جمعه شیراز منصوب و بعد از آن نماینده امام در این شهر شد. گفتنی است این عالم ربانی در ۲۹ آذرماه ۱۳۹۶ بعد از طی یک دوره بیماری در سن ۸۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. تهیه شده در رادیو معارف @haerishirazi_mp3
مستند 1.mp3
4.49M
🔊 بشنوید |قسمت 1 مستند رادیویی "پنجره" سیره اخلاقی آیت الله حائری شیرازی را از زبان تیم محافظینش بازگو می کند بررسی سیره فردی ، اجتماعی ، فعالیتهای فرهنگی و سیاسی آیت الله حائری از جمله مباحثی است که در این برنامه به آن پرداخته می شود. آیت الله حائری شیرازی از روحانیون فعال در انقلاب اسلامی ایران و از اساتید اخلاق حوزه علمیه قم بود وی در دوره اول مجلس شورای اسلامی و نیز دوره اول، دوم و چهارم مجلس خبرگان رهبری به نمایندگی از مردم شیراز حضور داشت و با شهادت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب از سوی امام خمینی به امامت جمعه شیراز منصوب و بعد از آن نماینده امام در این شهر شد. گفتنی است این عالم ربانی در ۲۹ آذرماه ۱۳۹۶ بعد از طی یک دوره بیماری در سن ۸۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. تهیه شده در رادیو معارف @haerishirazi_mp3
اینفوگرافی: اپلیکیشن های فروش و اشتراک کتاب
یاحق امروز چشمم به جمال خورشید روشن شد و طلوع آن و اولین شعاعهای زرفام آن..بعد از مدتهای مدید... رخ به رخ و چشم در چشم به کوری همه ساختمانهای جدید... نارنجی بود...پر رنگ....درست مثل آن وقت‌ها که به شوق دیدن طلوع مهر بعد از غروب ماه، چادر به کمر زده، در پشت بام را باز می‌کردم و اَجی مَجی گویان می‌پریدم روی خرپشته....درست قبل از آنکه خانه‌ی ویلایی کنارمان آپارتمانی ۶قلو بزاید وخانه‌ی کنارش، همچنین و خانه‌ی کنارترش و کنارترترش و کنارتر‌ترترش و قس علی هذا الی غیر النهایه... از آن بالا حیاط را نگاه کردم، نگاهم از بالای درختان انار گذشت. از روی یاس‌های زرد وسپید ردّ شد و کمی آن طرف‌تر کنار‌بوته‌گل محمدی روی تشک رضا نشست. میان خر و پف های گاه وبیگاهش...نگاهی به اطراف حیاط انداختم...مسعود، سیمین ...عهه...پس سهیل‌کو؟ ... از همان بالا کوچه را دید زدم. مثل همه‌ی جمعه‌ها خلوت بود و ساکت. سرم را چرخاندم ...علی آقا با یک ظرف حلیم از ته کوچه پیدایش شد...آهان پیدایش کردم...این‌هم سهیل، با چند نان بربری تازه.... چشمم به انتهای افق بود و طلوع گرم خورشید ولی شامه‌ام در پِی عطر نان بود و ذائقه‌ام به دنبال حلیم... خورشید که بالاتر آمد من هم بلند شدم ...کش و قوسی به عضلاتم دادم ، کمرم تقی صدا کرد و عضلاتم شد عظلات...بعد آرام، دستم را گذاشتم روی لبه پشت‌بام و از خرپشته پایین آمدم... - آهای یا ایهاالذین آمنوا بلند شید دیگه لنگه ظهره... صدای سهیل است که در ‌حیاط خانه می‌پیچد. رضا پتو را می‌کشد روی سرش...مسعود خودش را جمع می‌کند و سیمین همچنان خواب هفت پادشاه را می‌بیند... گفتم هفت پادشاه و یاد هفت مرتبه‌ی وجودی انسان افتادم...نه...نیفتادم ...یادم نبود اینجا ده ساله ام.... فهم هفت مرتبه‌ی وجودی مال ده سالگی نیست...مال دوتا ده سالگی است...فهم بیست سالگی را به ده سالگی قرض میدهم و بالای سر سیمین می‌نشینم ...بیدار شده ولی خودش را به خواب می‌زند...خم میشوم وصورتم را می‌چسبانم به گونه‌های کوچکش...گونه‌هایش فقط کمی از گردو بزرگتر است...تیمچه لبخندی می‌زند ولی زود لبهایش را جمع می‌کند که لو نرود...سرم را بلند میکنم و طوری که بشنود میگویم: حیف شد که سیمین خوابه مجبورم بستنی‌ها رو خودم بخورم...یواشکی لای چشمانش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد... فرصت را غنیمت می‌شمارم و درآغوشش می‌کشم و شروع می‌کنم به قلقلک دادنش... - ای فسقلی خوشمزه من رو گول میزنی....الان می‌خورمت.....الان می‌خورمت.... از خنده ریسه میرود و بلند میشود و از میان دستانم فرار میکند و دور حیاط می‌چرخد... - اگه میتونی بیا منو بگیر....بیا دیگه...بیا.... رضا که از سر و صدای ما کلافه شده پتو را از روی سرش کنار میزند و می‌گوید: چه خبرتونه؟ اول صبحی...همسایه‌ها خوابن... - همسایه‌ها همه بیدارن. الکی اونا رو بهونه نکن...پاشو....پاشو هزارتا کار داریم... این را مرتبه‌ی عقلانی گفت به مرتبه دانی‌اش... بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن تشک سیمین.سیمین کمی آن‌طرف تر تاب بازی می‌کند و شعر می‌خواند. واهمه‌اش غذای مناسب خورده وشارژ شده ... اصلاً وقتی همه وجود انسان غذای مناسب خودش را بخورد. شارژ می‌شود...دیگر خطا نمی‌رود...و خطا نمی‌کند...خطا برای انسانهای گرسنه است... گرسنگی روح « بتمام مراتبه»... و...
سراسیمه می‌دویدیم‌. آنقدر هول‌و‌ ولا داشتیم؛ که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم. مادرم پشت سرم مانده بود. نفس‌زنان صدایم کرد: «صبر کن؛ دیگر توانی برایم نمانده» بر روی سکویی که در نزدیکی‌مان بود، نشست. نفسی تازه کردو گفت: «راستش.. راستش بیشتر برای تو ترسیدم. نباید تنها می‌آمدیم.» راست می‌گفت، فرارمان بی دلیل بود اگر چه واقعا ترسیده بودیم. پیرمرد ترکه به دست کنار آن خانه ایستاده بود. هر کسی که نزدیک خانه می‌شد با ترکه به جانش می‌افتاد. گونه‌های ملتهبش، عصبانیت چهره‌اش را دو چندان کرده بود. همینکه سرش را به طرفمان چرخاند، وحشت‌زده، فرار کردیم. مادر گفت: «همه چیز غیر طبیعی‌ست، آن از اتفاق‌های بازار عُکاظ، حالا هم اینجا. این پیرمرد چرا اینقدر وحشی شده؟ بازار عکاظ را یادت می‌آید که چگونه با محمد رفتار کرد؟». محمد! همان جوان خوش سیرتی که حرف های زیبایش تمام هوش و جانم را تسخیر کرده بود. گفتم: «از نگاهش بیشتر ترسیدم تا از ترکه‌ی در دستش. معلوم نبود کجا را نگاه می‌کرد. بعید می‌دانم که ما را دیده باشد. در بازار هم وقتی طرف محمد سنگ پرت می‌کرد، نگاهش جای دیگری بود.» مادر گفت: «احول است جانم؛ این را همه می‌دانند؛ اما تاجر قَدَریست. اصالت خانوادگی‌ش هم بیشتر مشهورش کرده. در این جزیره، مال و اموال داشته باشی و اصالت خانوادگی، اختیار انجام هر نوع کاری را خواهی داشت، حتی اگر امین قریش را سنگ بزنی یا ترکه به دست به جان این و آن بیفتی.» گفتم: «حالا چه کنیم؟» سکوتش یعنی اینکه نباید ادامه می‌دادم چون دنبال راه حل بود. حال مادر را نمی‌فهمیدم نگرانی بود یا ترس، شاید هم وحشت! هر چیزی که بود مرا با تصمیمش غافلگیر کرد: «باید برگردیم» من که تمام چشمه ی اشتیاقم، کور شده بود؛ نالیدم: «نه مادر! شما را به جان سلیم، نه! این همه راه نیامدیم که ندیده برگردیم. بیا یکبار دیگر امتحان کنیم.» وقتی تردید را در چشمانش دیدم اصرارم را بیشتر کردم. آنقدر گفتم و گفتم و خواهش کردم تا مادر گفت: «ساکت باش دختر. بگزار ببینم چه می شود. چندبار باید بگویم، جان برادرت را قسم نده.» به هر حال مادر اگر نگران من بود حق داشت اینجا اگر چه زادگاه او و پدرم بود؛ اما این پانزده سال دوری، خواه ناخواه با کوچه‌ها و مردم این شهر غریبه‌اش کرده بود، مخصوصا اینکه در سنی بودم که بیشتر نگاه‌ها معطوف من می‌شد. شاید هم نگران پدرم بود. نمی گویم مادرم عاشق پدرم است؛ نه! در جزیرة العرب زن ها سرنوشت محتوم خودپنداشته‌ای دارند که بدون مردشان هیچ‌اند؛ و کدام زن از هیچی خوشش می‌آمد که مادرم، دومی‌اش باشد؟ شاید هم مثل من نگران بانوی آن خانه شده بود. همان محبوب دیرینه‌ی مادر. همان کسی که من اینجا ایستادنم را، مدیون او بودم. اگر چه اصلا او را به یاد ندارم؛ ولی عاشق‌اش هستم. تمام این سال‌ها، هر وقت مادر از او برایم می‌گفت؛ با اشک، برای سلامتی‌اش دعا می‌کرد. دعا کردن مادر هم طور دیگری بود. خودش می‌گفت مثل محبوبمان دعا می‌کند. برخلاف زن‌های همسایه که برای بت‌ها غذا نذر می‌کردند‌؛ مادر به مسکینان صدقه می‌داد یا آب برای مسافران می‌بُرد و می‌گفت: «برای موفقیت پدرت در تجارتش، این نذر را کرده‌ام.» زندگی ما در طائف بود. طائف با بازار عُکاظ یک روز فاصله داشت. از ذی القعده به بعد، اوج گذر کاروان‌ها از شهر ما می‌شد، اما من هیچ وقت اجازه نداشتم که با او بروم. کل بیرون آمدنم، فقط به خانه‌ی همسایه‌ی طرف چپمان ختم می‌شد. آن هم چون پیرزن تنهایی بود. اما فرق امسال با سال‌های دیگر این بود که مادر آنقدر به پدر اصرار کرد تا پدرم بعد از سال‌ها دوری از مکه، قبول کرد من و مادر، این بار با او همراه شویم. و چه بهتر از این برای منی که دوست داشتم دورتر از خانه‌ی همسایه را هم کشف کنم. عکاظ بازار هزار رنگ جزیرةالعرب، عجیب ترین چیزی بود که در عمر پانزده ساله‌ام می‌دیدم. همه‌ی دنیا با قیافه‌های عجیب و غریب در عکاظ جمع شده بودند. من و مادر هم به رسم دیرینه‌ی این بازار نقاب زده بودیم. علتش را نمی‌دانستم و اصلا برایم مهم نبود. آنچه مهم بود خود شلوغی و تنوع عکاظ بود. از پارچه‌های حریر و کشمش شامی تا پشم‌ گوسفند و شتر یمانی، سفیدرویان رومی از یک طرف، سیاه‌چردگان حبشی از طرف دیگر، دورهمی‌های متفاوت، از ادبیات و شعر گرفته تا سیاست و قضاوت، صحنه‌های جالبی را به تصویر کشانده بود. همه‌ی قبیله‌ها انگار اختلافاتشان را پشت در عکاظ می‌گذاشتند و محو این عروس هزار رنگ، می‌شدند. غرق در این همه شکوهی بودم که حتی تصور یک گوشه‌اش من را به وجد می‌آورد. ناگهان صدای دلنشینی همه‌ی حواسم را از عکاظ دور کرد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#گناه‌من‌چیست سراسیمه می‌دویدیم‌. آنقدر هول‌و‌ ولا داشتیم؛ که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم. مادر
؟ 2 «به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید. با نیروی ایمان می‌توانید زمام قدرت جهان را به دست گیرید و تمام مردم را زیر فرمان درآورید و در آخرت در بهشت برین جای گزینید.» بر بلندی یک طرف بازار ایستاده بود و با صدای رسا این جملات را می‌گفت. کلمات از دهانش خارج و مستقیم به سوی قلبم روانه می‌شد. برای دخترکِ آفتاب مهتاب ندیده‌ای مثل من، این کلمات به سان خود روشنایی بود که بارها پی‌اش را از مادرم گرفته بودم. ترسیده بودم؛ شاید هم، هیجانِ شوق شنیدن گفته‌هایش، من را به آن حال و روز انداخته بود. ناگهان دستی برشانه‌ام احساس کردم، از جا پریدم. مادرم بود! آنقدر غرق ماجراهای عکاظ شده بودم که اصلا حواسم به دور شدن از او نبود. از چشمانش خواندم که بدطور از دست من عصبانی شده! صدای گوشخراش پیرمردی توجهمان را به خود جلب کرد _ همان پیرمردی بود که چند لحظه قبل از او فرار می‌کردیم_ ابتدا خود را معرفی کرد. نامش را نفهمیدم. گفت: «من عموی او هستم. او دیوانه است و ما برای اینکه دیگران از آسیبش در امان بمانند هرجا می‌رود او را معرفی می‌کنیم.» و من نفهمیدم مگر می‌شود صحبت‌های یک دیوانه اینچنین به دل نشیند؟ از عاقلان هم بر نمی آمد چه برسد به دیوانه! عربده‌هایش راکه تمام کرد سنگی به طرف او پرت کرد. همهمه و سروصدا مانع دیدمان شد. مادرم برای اینکه آسیبی به من نرسد، بازویم را کشید و با عجله از آنجا دورم کرد. همانجا فهمیدم که مادر، پیرمرد را می‌شناسد چون مدام با خود تکرار می‌کرد: «چرا به جان او افتاده‌اند؟» به طرف کاروان پدر رفتیم، پدر و برادرهایم را وقتی دیدیم هم همین سوال‌ها را تکرار می‌کردند. من حتی اگر اهمیت می‌دادم کسی توجهی به من نمی‌کرد. ترجیح دادم با سکوتم همه‌ی این سوال‌ها را کشف کنم. شب هم وقتی در خانه‌ی عموعِتاب بودیم باز هم ماجرا را نفهمیدم. عِتاب _پسر‌عموی پدرم_ساکن مکه بود. ما هم، چند روزِ مسافرتمان، در خانه‌ی او میهمان بودیم. سعی کردم از دختر خانه که "حَبّه" نام داشت، داستان محمد را متوجه بشوم. اما نه حبه اهل گرم گرفتن بود و نه من توان و انرژی برایم مانده بود. آنقدر خسته از راه عکاظ تا مکه بودم که دیگر به حبه پیله نشدم، همان چند سوال بدون جواب را آنقدر حرص خوردم که دیگر ادامه ندادم. "حبه" دختر عتاب نبود بلکه سهم‌الارث او از برادرش بود. همان رسمی که اگر مردی بمیرد زن و دخترش هم همراه با دارایی‌اش، بین بازماندگان ذکور تقسیم می‌شد.... غرق در این افکار بودم که مادرم گفت: «سلما! حواست کجاست؟ نباید از اتفاق امروز کسی خبردار شود تا در فرصت مناسب دوباره برای دیدنش تلاش کنیم.» از فردای آن روز من و مادر، راز دلمان را پنهان کردیم. پدر هر وقت از بازار بر می‌گشت؛ جز اندوه با خود نمی‌آورد. از خبرهایی که به مادر می‌داد، فهمیدم محمد پسر عبدالله ادعا کرده که پیامبر خداست. خدایش که بود؟ همان خدایی که مادر از او می‌گفت یا خدای دیگر؟! این را هم فهمیدم که نام عموی بداخلاقش "ابولهب" بود. مگر می‌شود این همه کینه را در قالب عمو تصور کرد؟ دلیل این همه کینه چه بود؟ علتش را همان شبی فهمیدم که من و مادر مخفیانه به دور از چشم اهل خانه، به دیدن محبوبمان رفتیم. دوباره هول و ولا به جانمان افتاده بود. نمی دانم از تاریکی شب بود یا تنهایی، شاید هم از توهم نگاه خشمناک ابولهب، ترس به جانمان افتاده بود. وقتی نزدیک آن خانه شدیم؛ زنی را دیدیم که بوته‌های خار را بر دوشش می‌کشید. دور تا دور آن خانه‌ی زیبا را پر از بوته‌های خار، می‌کرد. از مادرم پرسیدم: «او را می‌شناسی؟» هیچ نگفت، بعد هم راه آمده را، بی هیچ کلامی برگشتیم. خسته‌تر و ناراحت‌تر از قبل. صبح که بیدار شدیم دوباره عزممان را جزم کردیم. زن عمو عتاب که بسیار زیرک و باهوش بود و از همه‌ی امور خانه خبر داشت؛ مشکوک پرسید: «ام سلیم کجا به سلامتی؟» مادر گفت: «می‌خواهیم قبل از شلوغی به زیارت کعبه برویم» چیزی نگفت. فقط بدرقه‌مان کرد. بعد از مدتی پیاده‌روی به کعبه رسیدیم. محمد برای اینکه همه‌ی مردم، هم صدایش را بشنوند و هم رویش را ببینند؛ بر بلندی کوه صفا ایستاده بود. همان جا با صدای رسا از خدای یکتا سخن می‌گفت و مردم را به یکتاپرستی دعوت می‌کرد. صدای ابولهب بلند شد. از کار محمد، خشمگین شده بود. با صدای بلند گفت: «تو مجنون شده‌ای عن‌قریب هلاک می‌شوی!» ناگاه محمد با صدای رسای زیبایی خواند:
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#گناه‌من‌چیست؟ #بخش‌دوم 2 «به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید. با نیروی ایمان می‌توانید زمام
؟ 3 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ(۱) بريده باد دو دست ابولهب و مرگ بر او باد (۱) مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ (۲) دارايى او و آنچه اندوخت‏ سودش نكرد (۲) سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (۳) بزودى در آتشى پرزبانه درآيد (۳) وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿۴﴾ و زنش آن هيمه‏ كش [آتش فروز] (۴) فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ﴿۵﴾ بر گردنش طنابى از ليف خرماست (۵) پس ثروتش هم بدردش نخواهد خورد. عجب پیشگویی! بقیه هم مثل ما تعجب کرده بودند. زنش دیگر که بود؟! ابولهب که از سخنان خدای محمد بدطور جوش آورده بود؛ سنگ را طرف او پرتاب کرد و رفت. سنگ به پیشانی محمد خورد و خون بر ابروانش جاری شد. محمد مدام خون را پاک می‌کرد تا بر زمین نریزد... جمعیت متفرق شد. این سو و آن سوی مسجد را نگاه کردیم شاید آشنایی بیابیم. کسی نبود ناچار در گوشه‌ای از مسجد نشستیم. زنانی دور از ما دور هم نشسته بودند. گفتگویشان توجهم را جلب کرد. یکی از آن‌ها گفت: «با فاخته هماهنگ کرده‌اید؟ با این اتفاقات؛ شاید نظرش عوض شده» دیگری که بسیار زیبا بود گفت: «چه چیز را با او هماهنگ کنیم؟ اگر بفهمد خدای محمد درباره‌ی او چه گفته، که دیگر با صد من عسل هم نمی‌توان آن را شیرین کرد. یادتان می‌آید آن شب در خانه‌اش گفت گردنبد گرانبهایش را برای دشمنی با محمد، خرج می‌کند. حال چه بگوییم؟» دوباره اولی گفت: «آزار دادن محمد را می‌گویم، مگر یادتان رفت دیشب به پیشنهاد او، بنا را بر این گذاشتیم هر وقت محمد از خانه هایمان رد بشود نجاسات را بر سر او خالی کنیم. کودکانمان را هم مامور کنیم که به او سنگ پرت کنند» سومی که روبه رویش نشسته بود گفت: «شاید این همه دشمنی‌اش با محمد، بخاطر ازدواجش با خدیجه باشد. از اینکه خدیجه، یتیم قریش را به برادرش، ابوسفیان ترجیح داده است؛ کینه به دل گرفته و الا چرا باید گردبندش را بفروشد؟ راستش وقتی خدای محمد از ریسمان خرما بر گردنش گفت نمی دانم چرا یاد گردنبدنش افتادم. بین خودمان بماند این همه دشمنی ابولهب با برادرزاده‌اش هم زیر سر همین فاخته است، حالا ببینید کی گفتم.» دیگری که رو به ما نشسته بود با طنازی خاصی سر و گردنش را تکان داد و گفت: «این‌ها را رها کنید؛ عجب گردنبد فاخری دارد؛ نظرتان چیست آن را من بخرم؟» با این حرفش خنده‌ی بقیه به هوا رفت. بعد هم با خوش و بش از همدیگر جدا شدند. من و مادرم اما، همچنان نشسته بودیم. از او پرسیدم: زن ابولهب دیگر کیست؟ فاخته همان زن ابولهب است؟ در همین حین، زن خار به دوش دیشب را دیدیم. که از عصبانیت مثل کوه آتشفشان شده بود. قدم‌هایش را با نفرین و بد و بیراه بر می‌داشت برایش هم مهم نبود که دیگران حرف‌هایش را بشنوند. نزدیک مسجد که شد از رهگذری پرسید: محمد را ندیده‌ای؟ مرد که ظاهرا او را می‌شناخت؛ با تردید گفت: «نه!» و به سرعت از آنجا دور شد. زن به اطراف، نگاهی انداخت. و دوباره با عصبانیت راه آمده را برگشت. من و مادرم هاج و واج نگاهش می‌کردیم. از مادر پرسیدم: «وا مگر محمد را جلوی چشمش ندید؟ چرا سراغ او را گرفت؟ » مادر هم با تعجب گفت‌: «شاید او را ندیده» گفتم: «مگر می‌شود او را ندیده باشد. جلوی چشمش بود آن طرف‌تر ایستاده جلوی کعبه» مادر گفت: «بس است بیا دوباره به خانه‌ی بانو برویم؛ شاید فرصتی پیش آمد و او را دیدیم.» به سمت خانه‌ی بانو قدم زنان رفتیم. در راه دوباره فاخته را دیدیم؛ با یکی از زنان آن جمع هم صحبت شده بود با خشم می‌گفت: «آمده بودم او را با این سنگ بکوبم. چگونه به خود جرأت می‌دهد که این چنین در مورد ما بگوید؟ باید به عتبه و عتیبه بگویم که دخترانش را طلاق دهند» آن زن به او گفت: «ام جمیل ناراحت نباش، مگر نمی‌گویی که دیوانه‌ست، دیگر چرا اینقدر حرص می‌خوری؟!» زن خار به دوش گفت: «چطور ناراحت نباشم ام‌کلب، از وصلت با این دیوانه می‌ترسم. به ابولهب هم گفته‌ام؛ که دخترانش را نمی‌خواهیم. بیا پسرانمان را وادار به طلاق کنیم.» پس زن خار به دوش همان فاخته بود، ام جمیل، زن ابولهب و به تعبیر خدای محمد، حمالة الحطب. مادرم ایستاد. می خواست چیزی از او بپرسد، اما بی خیال شد. دستم را محکم گرفت و قدم‌هایش را تند کرد. در راه از کینه و دشمنی بنی امیه از بنی هاشم، گفت. آن هم بخاطرحسادت از مقبولیت بنی هاشم نزد مردم. دوباره به آن خانه‌ی قبه‌ی سبز رسیدیم. دیدیم در گوشه‌ی سمت چپ آن، مردانی سنگ بزرگی بر روی سقفش می‌گذارند. علت را جویا شدیم؛ گفتند: برای این است که پرتاب سنگ‌های مخالفان محمد او را اذیت نکند. مادر از آن‌ها پرسید: «خانم خانه کیست‌؟» گفتند: «طاهره ی قریش»
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#گناه‌من‌چیست؟ #بخش‌سوم 3 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان تَبَّتْ
؟ 4 پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟! تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد استفاده کنیم و برویم سراغ در خانه‌ی بانو، پدر ما را صدا زد. از دیدنش آن هم در این مکان، جا خوردیم. پدر ما را به گوشه‌ی خلوتی کشاند. همان جا گفت: «باید برگردیم طائف، اوضاع مکه اصلا خوب نیست» مادر پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» پدر گفت: «شنیده‌ام سران قریش تصمیم دارند که محمد را بکشند. می‌دانی اگر بکشند چه اتفاقی می‌افتد؟ همان جنگ قبیله‌ای! و خودت بهتر می‌دانی جنگ قبیله‌ای یعنی نابودی تمام سرمایه‌مان. باید زودتر برگردیم.» مادر گفت: «اجازه بده من و سلما، بانو را ببینیم» پدر با تحکم خاص خودش گفت: «تا همین جا هم کلی خطر کردید. دشمنان آن خانه از هیچ کس اَبایی ندارند، دیروز در حین معامله با کسی، از محمد نقل می‌کرد که حتی آسایش خانه‌اش را گرفته‌اند. دو همسایه ی بد او، ابولهب و عقبه بن ابی معیط هر زمانی که زباله و چیز نجسی پیدا کنند بر در خانه‌اش می‌ریزند. این غیر از آزار و آسیبی که به جسمش رسانده‌اند. چرا نمی‌فهمی زن! اوضاع اصلا خوب نیست. من با پسران ابولهب دادوستد دارم، اگر متوجه این ارادت بشوند، برایمان بد می‌شود. باید برگردیم.» من هراسان از مکالمه ی پدر و مادرم، در درونم فریاد زدم: «نه بمانیم! خواهش می کنم؛ فقط برای چند لحظه او را ببینم بعد» ولی وقتی جدیت نگاه پدر را دیدم؛ فریادِ درونم را در سکوت ظاهرم خفه کردم و آشفته و ناراحت، به دنبالشان راه افتادم. هم زمان چند نفری از رو به رو به طرفمان می‌آمدند. به ظاهر پدرم را می‌شناختند چون تا او را دیدند لبخند زنان صدایش کردند: «ابوسلیم اینجا چه می‌کنی؟» پدر رو به ما گفت: «همین جا منتظر بمانید.» من و مادر هم مثل کشتی طوفان زده منتظرش ماندیم. فقط به هم نگاه می‌کردیم. تمام ذوق و شوق کور شده را با نگاه، رد و بدل می‌کردیم. بعد از مدتی، پدر به طرفمان برگشت. گفت: «باید عجله کنیم» مادر از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» پدر گفت: «برای اینکه محمد را بیشتر اذیت کنند پسران ابولهب دو دخترش را طلاق داده‌اند؛ حتی آنی که عقد بود. یکی از آن‌ها هم به محمد جسارت کرده، محمد هم او را نفرین کرده است. حالا ابو لهب هم از نفرین محمد می‌ترسد. من هم جای او بودم؛ می‌ترسیدم. این جماعت، به روی خود نمی‌آورند؛ اما همه باور دارند که محمد هر چه بگوید محقق می‌شود.» مادر پرسید: «مگر چه نفرینی کرده؟» پدر گفت: «شیری را بر او مسلط بسازد! و نابودش کند.» من مانده بودم و تصور حال بانو. یادم به زن همسایه‌مان افتاد؛ وقتی دخترش را طلاق دادند زن شکست، خورد شد. همه‌ی روز را به دخترش، سرکوفت می‌زد. از دخترش که فارغ می‌شد دامادش را لعن می‌کرد؛ تمام محله هر روز با گریه و زاری این زن، شب و روز را می‌گذراندند. همه هم به او حق می‌دادند. اما یقین دارم بانو رفتارش طور دیگری‌ست. او حتما برای خدای‌محمد از این اتفاق خم به ابرو نمی‌آورد. مادر از پدر پرسید: «حال بانو چه می‌شود؟» پدر گفت: «از این و آن شنیده‌ام که تمام هم و غم این روزهایش زدودن غم و اندوه محمد شده. مثلا چند روز پیش وقتی دشمنان محمد سر او را خونین کرده بودند، قصد داشتند او را بکشند منتها محمد در بین کوه‌ها پنهان می‌شود. علی پسرعمویش، بانو را مطلع می‌کند. او هم گریه کنان همراه علی برای یافتنش به طرف کوه‌ها می‌رود. وقتی محمد را می‌یابد خیلی ناراحت می شود. محمد به او می‌گوید جبرئیل خبر آورده که از گریه‌ی تو ملائکه گریه کرده‌اند. جبرئیل سلام خدا را به تو رساندو این بشارت را از جانب خدا به تو داد که در بهشت، برای تو خانه‌ای از مروارید است که به نور زینت کرده‌اند و در آنجا صدای وحشت آمیز و رنج و تعبی نیست. مشرکان وقتی می‌فهمند که محمد به سمت خانه‌اش آمده، شروع به پرتاب سنگ می‌کنند. علی و خدیجه خود را سپر او می‌کنند تا بیشتر به او آسیب نرسد. آخرسر بانو خدیجه از خانه‌اش، بیرون می‌آید و خطاب به آنان می‌گوید: «ای مردم قریش! آیا از سنگ زدن به خانه‌ی زنی که نجیب ترین قوم شماست، شـرم نمی‌کنید؟ از خدا نمی‌ترسید؟ مردم با شنیدن سخنان خدیجه شرم می‌کنند و می‌روند» هم من و هم مادرم از این بشارت بهشت برای بانو خوشحال شدیم.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#گناه‌من‌چیست؟ #بخش‌چهارم 4 پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟! تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد اس
؟ به خانه ی عمو عتاب که رسیدیم؛ پدر، برادرهایم را صدا زد. آنها را در جریان سفر قریب الوقوع قرار داد. زن‌عمو و عموعتاب خواهش کردند حداقل امشب را در کنار آن‌ها بمانیم و فردا اول صبح راه بیفتیم. پدر هم از سر ناچاری، قبول کرد. همه برای بازگشت مهیا می‌شدند ولی من نه. حتی هم‌صحبتی با حبه هم دیگر برایم مهم نبود. زن‌عمو عتاب و مادر حبه از وقتی آهنگ رحیل ما را شنیدند ناراحت در کنج اتاق نشسته‌ بودند. مادرم هم مدام برای این مدت و زحمتی که به آن‌ها داده بودیم تشکر می‌کرد. زن‌عمو عتاب گفت: «دوست داشتیم بیشتر شما را می‌دیدیم؛ کاش بیشتر می‌ماندید.» مادرگفت: «راستش ماهم دوست داشتیم؛ منتها ابوسلیم عجله دارد؛ حتی نتوانستیم بانو را ببینیم» مادر حبه بُراق شد؛ پرسید: «کدام بانو را می‌گویی ام‌سلیم؟» مادر گفت: «حقیقتش آمده بودم از خدیجه‌ی کبری تشکر کنم؛ اما نشد.» هم حبه و هم مادر و زن عمویش با تعجب نگاهمان می‌کردند. زن عمو عتاب گفت: «برای چه؟» مادر گفت: «دوست نداشتم بگویم، به سلما هم سپرده بودم چیزی نگوید ولی آدمیزادست دیگر، رفتنش با خودش است و برگشتش معلوم نیست؛ شاید بار دیگری در کار نباشد. این هدیه را هم دوست داشتم برای تشکر به او بدهم اما نشد ممنون می‌شوم به دستش برسانید. راستش، پانزده سال پیش بنا بر رسم قبیله‌، می‌خواستند نوزادم را زنده به گور کنند. آنقدر ترسیده بودم و ناراحت که به هر کسی می‌رسیدم یاری می‌طلبیدم اما بی‌فایده بود. دیگر توانی برایم نمانده بود، در اوج درماندگی یکی از دوستان، من را به سوی بانو هدایت کرد. از شما چه پنهان، وقتی قصرش را دیدم همه‌ی امیدم ناامید شد. با خودم گفتم: این هم مثل باقی زنان قریش، فقط فخر می‌فروشد چه کاری از دستش بر می‌آید؟ تازه آن‌ها به هیچ فخر می‌فروشند اینکه دیگر صاحب این همه مال و منال‌ست، ناامیدانه داشتم بر می‌گشتم که او را دیدم. وقتی حال و روز مرا دید دخترم را از دستم گرفت. در بغل خود جا داد. من را هم در کنار خود نشاند. گفت آرام باش عزیزم خدای کعبه بزرگ است. گفتم بانو چگونه آرام باشم گناه من چیست؟ اصلا من گناهکار، گناه این طفل معصوم چیست؟ شما را به خدای کعبه کمکم کنید. پدرش می خواهد زنده به گورش کند. گریه می کردم و می نالیدم و مدام می‌گفتم گناه ما چیست؟ بانو با آرامش در کلامش، آرامم می‌کرد. گفت: «شما هیچ گناهی ندارید نگران نباش من با پدرش صحبت می‌کنم؛ اگر با مال رضایت می‌دهد به او میبخشم و اگر سرپرستی‌اش را به من می‌دهد؛ سرپرست‌ش می‌شوم. » بعد هم مالی به پدرش داد تا با آن تجارت کند و سود مالش را هم برای سلامتی سلما بخشید. هم من و هم ابوسلیم تمام زندگیمان را مدیون محبت بانو هستیم. من هم به حرف آمدم و گفتم: و من تمام حیاتم را. پایان کاظمی فخر داستان کوتاهِ شایسته تقدیر در جشنواره بانوی هزاره اسلام.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 📣 توجه... 📣 توجه... برگزاری نمایشگاه داستانک نویسی «مطلع الفجر» با موضوع:« انقلاب، چهل سال مقاومت» علاقمندان به شرکت در این نمایشگاه، می‌توانند آثار ارسالی خود را بدون در نظر گرفتن حرف ربط(با، از، و، در، ...) حداکثر در ۱۰۰ کلمه، تا ۱۲ بهمن به مسئول محترم ناربانو به آیدی زیر تحویل دهند. @sedaghati_20 🔷 محدودیت در تعداد اثر وجود ندارد. 🔷 به سه اثر از بهترین آثار شرکت کنندگان در این نمایشگاه، به قید قرعه هدایایی تعلق خواهد گرفت. 🔷 شرط قرعه کشی، شرکت حداقل ۵۰ اثر در نمایشگاه می‌باشد. 🔷 دوستان توجه کنید فقط کسانی در قرعه کشی شرکت می‌کنند که فرم ثبت نام را پر کرده باشند... 🔷 برای ثبت نام، به آیدی گفته شده را بفرستید تا فرم برای شما ارسال گردد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابی ست که "استاد ایرانمهر "معرفی کردند. البته "کتاب ابر صورتی " خود ایشان را بیشتر دوست داشتم.
رضا جوان وقتی از Review حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم؟! همیشه اتفاق افتاده که از خریدی راضی بوده‌ایم و بارها و بارها برای دوست و آشنا خاطره خوش استفاده از آن را تعریف کرده‌ایم. گاهی هم محصولی تهیه کرده‌ایم و بعد به همه رفقا و همسایه‌ها خبر داده‌ایم که نکند آن‌ها هم اشتباهی مثل ما مرتکب شوند و گرفتار تجربه ناخوشایندی مثل ما بشوند. ریویو، همین است، اما مکتوبش. مقاله یا یادداشتی است برای به‌اشتراک‌گذاری تجربه استفاده از یک محصول با همه آن‌ها که می‌خواهند درباره آن محصول بدانند. ریویونویسی در جهان پرمحصول امروز آن‌قدر پیش رفته که به عنوان یک حرفه و تخصص در حوزه‌های مختلف به رسمیت شناخته شده است. آدم‌هایی درباره یک کتاب ریویو می‌نویسند و می‌توانند کتابی را پر فروش یا از چرخه نشر خارج کنند.کسانی درباره غذای یک رستوران گزارشی می‌نویسند و صف‌های طولانی در پیاده‌رو برای تجربه دست‌پخت سرآشپز آن‌جا درست می‌کنند.آدم‌هایی یک گردشگاه یا مجموعه تفریحی را ریویو می‌کنند و باعث می‌شوند بلیط‌های یک فصلش در طول یک هفته پیش‌فروش شود.
خواندن کتاب اعتماد اثر آریل دورفمن حسین پاینده در نشست نقد رمان «اعتماد» گفت: این رمان با حاوی و القاکننده مفهوم بی‌اعتمادی است. به گونه‌ای که خواننده حتی به نویسنده کتاب هم نمی‌تواند اعتماد کند. به گزارش خبرنگار مهر، نشست نقد رمان «اعتماد» نوشته آریل دورفمن با ترجمه عبدالله کوثری، عصر دیروز دوشنبه ۲۴ فروردین با حضور حسین پاینده و محمدرضا گودرزی در کانون ادبیات ایران برگزار شد. پاینده در ابتدای این برنامه گفت: این نشست، جلسه ریویوی این رمان است و اگر بتوانم در پایان سخنانم، آن را نقد خواهم کرد. چون همان طور که بارها گفته ام، صحبت کردن درباره آثار، در واقع معرفی و ارائه ریویو از آن هاست و با نقد کردن که در آن، اثر را مطابق با یک نظریه، تحلیل می‌کنیم، تفاوت دارد. به هر حال، بد نیست در ارائه ریویو، اطلاعاتی درباره مولف کسب کنیم. آریل دورفمن، در آرژانتین متولد شد و بعدها تابعیت شیلیایی گرفت. این منتقد در ادامه گفت: بخش زیادی از دغدغه های دورفمن، پرداختن به زندگی در تبعید است. یکی از آثار او نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» است که به کسانی که رمان «اعتماد» را خوانده اند، اکیدا پیشنهاد می کنم این نمایشنامه را بخوانند. دورفمن هم رمان نویس است، هم نمایشنامه نوشته، هم شعر گفته و هم سفرنامه از خود به جا گذاشته است. آثار او به بیش از ۴۰ زبان از جمله زبان فارسی ترجمه شده است. با این پیش زمینه بد نیست به خود رمان «اعتماد» بپردازیم. زمان و مکان رویدادهای داستان، فقط در اواخر کتاب مشخص می شود و متوجه می شویم که روز آغاز جنگ جهانی  دوم است.  «اعتماد» رمان پر تعلیقی است نویسنده کتاب «گشودن رمان» ادامه داد: «اعتماد» رمان خیلی خیلی پر تعلیقی است. داستانش به طور ساده این است که زنی به نام باربارا، به هتلی در پاریس می آید و قرار است نامزدش مارتین را ببیند. اما تلفنی مشکوک در اتاقش به او می شود و مردی که باربارا اصلا او را نمی شناسد و خود را لئون معرفی می کند، به او می گوید مارتین نتوانست با او تماس بگیرد. مکالمه مشکوک باربارا و لئون، ۹ ساعت طول می کشد. زن اصلا او را نمی شناسد ولی گویی او همه چیز از جمله مسائل خصوصی باربارا را می داند. در خلال مکالمه ۹ ساعته است که مطالبی برایمان روشن می شود؛ از جمله این که مارتین و لئون هر دو عضو تشکیلاتی مخفی و زیرزمینی ضد فاشیستی هستند که با آلمانی های نازی مبارزه می کنند. لئون، مسئول سازمانی مارتین است. این مکالمه در قالب فصل های طولانی روایت می شود اما رمان، فصل های کوتاه یک یا دو صفحه ای هم دارد که در آن ها صدای راوی را هم می شنویم. پاینده گفت: ما در این رمان، ۲ راوی داریم؛ یکی آن راوی که صحبت لئون و باربارا را روایت می کند و یک راوی دیگر که فراداستانی است و به نویسنده کتاب می گوید که تو توانایی پایان دادن به این داستان را نداری. به هر حال، راوی دوم، یک راوی دوم شخص است. در پایان داستان می فهمیم هم مارتین هم لئون توسط آلمان‌ها دستگیر شده‌اند و قرار است روز بعد اعدام شوند. رمان به این ترتیب پایان می پذیرد. نکته ای که وجود دارد این است که این رمان، مانند یک نمایشنامه نوشته شده است. جای تعجب هم ندارد چون دورفمن یک نمایشنامه‌نویس است. یعنی صدای راوی دوم شخص، شبیه توضیح صحنه در یک نمایشنامه است. فضای گفتگوها هم شبیه نمایشنامه‌های بکت و آثار معناباخته یا ابسورد (پوچ). باربارا چیزی می‌گوید و گویی لئون چیز دیگری که ارتباطی به حرف او ندارد، در جوابش می‌گوید. از این مساله هم نباید تعجب کنیم چون پایان نامه دانشگاه دورفمن، درباره نمایشنامه های هارولد پینتر بوده است. در مواقعی «سکوت» معناآفرین‌تر از صحبت است مولف کتاب «داستان کوتاه در ایران» در ادامه گفت: در این رمان، در بسیاری از مقاطع، سکوت وجود دارد. می دانیم در مواقعی سکوت، حتی القاکننده تر و معناآفرین تر از صحبت کردن است. نویسنده در نوشتن رمان، از ۲ راوی استفاده کرده که هیچ کدام جزو شخصیت های داستان نیستند. راوی اول، نمایشی و دراماتیک است و راوی دوم هم حرف های فراداستانی می زند و از نوع راوی های برون رویداد و برون داستانی است. دورفمن در نوشتن این رمان، تکنیکی به کار برده که اگر درکش کنیم، شاید کلید درک کل کتاب باشد و آن هم دوگانگی است. صادق وفائی
وقتی هنوز بوی بهشت می‌داد. فی الحال بوی خاصی می‌دهد که قادر به بیانش نیستم. مخصوصا حدود ساعت ده صبح🙄🤔
در پیکان سفیدمان نشستیم. دستانم را تند تند بهم می‌کشم بلکه جرقه‌ای بزند و کمی گرم شوم. به قطرات باران بر روی شیشه ی ترک خورده نگاه می‌کنم. بوی تخم مرغ تمام ماشین را پر کرده بود. من و برادرم تخم مرغ های آب‌پز شده داشتیم و دوستم و برادرش، الویه. هیچ جوره نمی‌توانستیم از دسته این بوی بد نجات پیدا کنیم. یا باید بوی تخم مرغ را تحمل می‌کردیم، یا سرمای بیرون. همانطور که تخم مرغم را در مشته کوچکم گرفتم که نشکند، تسخ گفتم: -هی حسن و امیرخان. نگاه کنید. روز تخم مرغ داریم ولی روز پسر نداریم. بعد با دوستم خندیدیم. مادرم هم نگاهی به آینه بغل انداخت و لبخندی زد. برادرم و امیر نگاهی بهم انداختند. حسن سرش را زیر گوش امیر برد و آرام چیزی گفت. جفتشان با هم لبخندی زدند. بلند و یک صدا گفتند: -پسرا شیرن، مثه شمشیرن. دخترا پنیرن دست بزنی میمیرن. مادرم ارام خندید. نگاهی اخمالود به مریم انداختم. خواستم چیزی زیره گوشش بگویم که همان لحظه به دبستانشان رسیدیم. به عشق باران سریع پیاده شدند. در را نیمه باز کردم. همانطور که قطرات باران روی صورتم می‌نشست با عصبانیت گفتم: -ظهر که میبینمتون. اون موقع جوابتونو میدیم.
شرح سیر محتوایی جشنواره همۀ گرفتاری ما از نقطه‌ای شروع شد که ندانستیم که هستیم و کجای عالم ایستاده‌ایم. دنیا را یک‌ کُرۀ گرد وسط کهکشانی بزرگ دیدیم که در آن صرفاً ‌می‌توانیم بخوریم و بیاشامیم، تفریح کنیم، ازدواج کنیم، علم بیاموزیم و بعد از مدتی زندگیِ خوب یا بد، تمام شویم! ندانستیم، نه زنیم و نه مرد… فقط یک انسانیم! ندانستیم زمین، این کرۀ گرد، مسافرخانۀ ماست؛ ما را تا مدتی مشخص در خود جای داده و از ما میزبانی می‌کند، تا بتوانیم روح انسانی‌مان را به تکامل برسانیم! دقیقاً شبیه جنینی که در رحِم مادر، مسیر رشدِ «از نطفه تا انسانی کامل» را طی می‌کند و در پایانِ چهل‌ هفتگی، زمانی‌ که آمادهٔ استفاده از نعمت‌ها و امکانات دنیا شد، به دنیا متولد می‌گردد. ما بزرگ شدیم و در هر مرحله از زندگی، به هر الگوی عجیب و غریبی که رسیدیم، دل به او دادیم و به سمت ناکجاآباد رفتیم؛ یادمان رفت ما شبیه یک دانهٔ سیبـــــیم که در باطنش جنگلی از درختان سیب نهفته است؛ دانه‌ای که اگر به دست باغبانی بلندنظر بیفتد می‌تواند بی‌شمار میوه بدهد. ما بزرگ شدیم و یادمان نماند که تمام صفات خداوند را در خود نهفته داریم، و می‌توانیم به‌قدری بزرگ شویم که شبیه او رحمان، جواد، ستار، رئوف، مونس و رفیق باشیم. و یادمان رفت که شبیه خدا جاودانه‌ایم و اگر خودمان را به دست مربیِ کارآزموده‌ای، که این مسیر را طی کرده است، بسپاریم می‌توانیم در آرامش و نشاطی دائمی غرق شویم. همان‌جایی که برای پیمودن این مسیر، خود را بی‌نیاز از مربیِ آشنا با ساختار باطنــمان احساس کردیم؛ همان‌جا که ضرورتِ وجود یک معلم، که بتواند به اندازۀ شأن یک انسان، بزرگــمان کند را نادیده گرفتیم، کم‌کم اتصالمان با آسمان قطع شد، و مژدۀ «نَفَخْتُ فِیه مِنْ رُوحِی» را فراموش کردیم! قصۀ تردیدهای گاه‌گاه ما به امام غایب از نظرمان، از آنجا شروع شد که از خودمان به‌عنوان یک «انسان» فاصله گرفتیم و به‌تدریج محدود در چارچوب همین بدن، با نیازهای خورد و خوراک و ازدواج و کار شدیم. و این در حالی‌است که خدا، بسیار بزرگ‌تر از این نگاهمان کرده؛ او ما را جز برای وارد شدن به ماجرای عاشقی نیافریده بود! آن‌قدر که بزرگ‌ترین و کلیدی‌ترین پیام رسولانش را «لا اله الا الله» قرار داد. یعنی یادتان باشد؛ تنها سرمایۀ شما «دل» است! آن را به هر که از راه می‌رسد نسپارید؛ تنها موجودِ شایستۀ دل سپردن، «الله» است. الله؛ دلبری که طرف حسابش، باطن انسانیِ ماست و فقط دل از «انسان» می‌برد، نه از یک زن، یا یک مرد! دلبری که از همهٔ کوچک زیستن‌ها آزادمان می‌کند؛ از همهٔ حسادت‌ها، کینه‌ها، غرورها، قضاوت‌ها و تنگناها. اگر باور کرده باشیم که ما یک روح ممتد و بی‌نهایتیم، حتماً برای رشد و تکامل این حقیقتِ جاودان، برنامه می‌خواهیم. اصلاً دین الهی برای همین این‌همه راه آمده؛ که برای انسانی که قصد رفتن تا آخر این جاده را دارد برنامه‌ریزی کند؛ آخر جادۀ لا اله الا الله! آمده تا من و تو را به دلبرمان برساند؛ دلبری که در آغوشش از همۀ فشارهای روحی که پیامد خیالاتِ منفی، گفتن‌ها و شنیدن‌های تاریک، خیانت‌ها و عملکردهای ناپسند است، رها شویم. او که ما را آفرید، می‌دانست برای ما، طی این جادۀ ناشناخته‌ ممکن نیست! حرکت در جادۀ «انسان تا الله»، بدون راهنمایی که تمامِ این مسیر را می‌شناسد، محال است. راهنمایی که به همۀ خطرات و انحرافات راه آگاه باشد، قدم‌به‌قدم دستمان را بگیرد و آن‌قدر ما را به تکامل برساند که برای هم‌آغوشی با تنها اله و معشوقمان ساخته و پرداخته شویم. و اینجاست که نیاز به حضور و راهبریِ «انسان کامل»، در درون‌مان خودنمایی می‌کند؛ جایی که عقل‌ها کامل می‌شوند و نیاز به هم‌آغوشیِ بالاتری از هم‌آغوشی‌های دنیایی را در خود احساس می‌کند. این احساس نیاز، یعنی: – من انسانم؛ – کارم عاشقی‌است؛ – دلبرم همه‌چیزتمام است؛ – من برای آموختنِ این عاشقی نیاز به مربی دارم؛ – و من بدون او، ناتمام می‌مانم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جشنوارۀ هنری «انسانِ تمام» با این هدف کار خویش را آغاز کرده است. محور محتوایی پایۀ این جشنواره از «من کیستم» شروع شده و به «انسانِ کامل کیست؟» ختم می‌شود. دعوت می‌کنیم از تمامی هنرمندانی که، قصد کرده‌اند هنر را به استخدام درآورند! هنرِ انسانی، بدون او، ناتمام می‌ماند