eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین20 برای این تصویر یک داستانک 20 کلمه ای بنویسید. @anarstory
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ: پدر خندید پسرک بغض کرد پدر رفت و پسر ماند و آرزوهای پدرش! پدر تمام شد و پسرک شروع... ذاکِرُاݪُحُسِیݩ‌‌عڵیھ‌سَݪآم..": عمرش هدر رفتہ بود بہ پای تجربہ‌ هایش.. و حالا.. تجاربش را بازگو میکرد برای کودکش تا راه و رسم باخدا زیستن را بیاموزد نگران به جوانش نگاه کرد.. هنوز اول راه بود..! و مسیری سخت در انتظارش گفت : بابا جان اگر میخوای موفق بشی همیشه شہدارو الگو قرار بده عِمران واقفی: -پسر گلم پس هر چیو که بهت گفتم یادت باشه ها! پدر این را گفت و ساعت شنی، آخرین دانه را انداخت. +پدر، ولی من کوله ام خیلی کوچک است! پدر! بی قَرآر: دست پسرک را گرفت. +میخواهم آخر عمری را با تو باشم میوه ی دلم.🌿 پسرک چشمانش را بست و پدر آخرین جرعه ی زندگیش را به پای پسر پیر شد... Mahdyar: _ بابا چرا گریه می‌کنی؟ + فرصتم تمومه، دونه های شنی ساعتم تمومه. _خب باید یکم روی دستات وایسی! R.Khatib: پدر و پسر هر دو پا به جاده ی زندگی گذاشتند.پدر داشت به آخر جاده نزدیک میشد اما پسر تازه اول راه بود هیام: سلام من از دور نظاره گرم، ببخشید که خیلی فرصت نمیکنم شرکت کنم ولی از حضور بزرگواران استفاده میکنم. شاید مثل این:👇 پدر بزرگ دست حسین را گرفت و گفت: _این عصا رو میبینی؟ فکر نکن همیشه این طور بودم. یه روز من هم مثل تو به سرعت باد می دویدم. اما حالا ... تعداد کلمات کمتر 👇 دیالوگ _بابایی بیا بدوییم _نه بابا جان از ما دیگه گذشت. حالا نوبت شماست. مثال دوم:👇 اکبرآقا دست کودکی‌اش را گرفت و به او گفت: اکبر میشه باهم بدوییم؟ اکبر کوچک گفت: چرا که نشه پیرمرد. اکبر آقا نگاهی به عصایش کرد و گفت: نه! نمیشه دیگه از ما گذشت. R.Khatib: پدر پزرگ خندید و گفت:من دیگر عمر خودم را کردم تو باید خودت را آماده کنی پسر نگاهی به پدربزرگ انداخت:آماده ی چی؟ پدر بزرگ لبخندی زد.دستی با سر پسر کشید:آماده زندگی کردن احد: گل ها را روی صندلی همراه گذاشت. کنار پای پدر نشست. دستگاه تنفس، بد زایده‌ای بر لب های مدرس پدر بود. _خودم کلماتت میشم. همیشه بهم گفتی همه دنیا رو ول کن! پا جای پای علی بذار. ببین! کفشهام گلی شده... فَخْرُالزَماٰن (:: پدر نگاهی به پسرک میکند: دیگه وقت رفتنه! پسر با کنجکاوی میپرسد: کجا؟ دست روزگار اما سؤال پسر را بی جواب میگذارد! پدر میرود... ږۏيآ ♡: پسر دستان لرزان پدر را می‌گیرد عرق بر چهره ی پدر نشسته است - بابایی میخواستی ی چیزی به من بگی ‌... من منتظرم + و چشمان نگران پدر آخرین حرفهایش می‌شود ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ: - می رسونمت تا یه جایی بقیه‌اش با خودت! - خب تا تهش بیا! - اجازه ندارم! نگاهی به پدرش انداخت و گفت: - شما آخر راهی و من اول راه! نصیحت چی داری؟ پدر خندید: - آرزوی بیخود نکن، حسرت نشه! 🌹حلما🌹: علی از پدرش پرسید :بابا چرا شما همیشه عصا به دست داری؟؟؟ پدر لبخندی زد و گفت :به پاییز زندگانی ام رسیدم تو از بهار زندگانیت استفاده کن و لذت ببر..... . .: بنام خدا #⃣ تاتی تاتی پسرک با چشمهای گرد شده به عصا زل زد. تند جلو آمد. دست بابا بزرگ را گرفت. گفت: «تاتی تاتی...» ###### پسرک دست بابابزرگ را گرفت. به عصا اشاره کرد. گفت: «شما هر وقت خسته شدید, من بقیه‌اش را شروع میکنم.» ✍ م. ب. ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ: نکند پسرش از تشنگی جان می داد؟ - تو آخرین سرباز منی! حجت تمام کرد و او را روی دست بالا گرفت امان از تیر... خانم گل: اسفند روزها را به آخر برد به خنده‌های بهار نگاه کرد و گفت: با آمدنت نوید شروعی دوباره میدهی و این یعنی امید. بهار به اسفند گفت چیزی به من بیاموز اسفند گفت: روزها باقی نمی‌مانند و نفس آخر را کشید. @anarstory