💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین20 برای این تصویر یک داستانک 20 کلمه ای بنویسید. @anarstory
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
پدر خندید
پسرک بغض کرد
پدر رفت و
پسر ماند و آرزوهای پدرش!
پدر تمام شد و پسرک شروع...
ذاکِرُاݪُحُسِیݩعڵیھسَݪآم..":
#تمرین
عمرش هدر رفتہ بود بہ پای تجربہ هایش..
و حالا..
تجاربش را بازگو میکرد برای کودکش
تا راه و رسم باخدا زیستن را بیاموزد
#تمرین
نگران به جوانش نگاه کرد..
هنوز اول راه بود..!
و مسیری سخت در انتظارش
گفت : بابا جان اگر میخوای موفق بشی همیشه شہدارو الگو قرار بده
عِمران واقفی:
#تمرین20
-پسر گلم پس هر چیو که بهت گفتم یادت باشه ها!
پدر این را گفت و ساعت شنی، آخرین دانه را انداخت.
+پدر، ولی من کوله ام خیلی کوچک است! پدر!
بی قَرآر:
دست پسرک را گرفت.
+میخواهم آخر عمری را با تو باشم میوه ی دلم.🌿
پسرک چشمانش را بست و پدر آخرین جرعه ی زندگیش را به پای پسر پیر شد...
Mahdyar:
_ بابا چرا گریه میکنی؟
+ فرصتم تمومه، دونه های شنی ساعتم تمومه.
_خب باید یکم روی دستات وایسی!
#تمرین
#مهدیار
R.Khatib:
#تمرین20
پدر و پسر هر دو پا به جاده ی زندگی گذاشتند.پدر داشت به آخر جاده نزدیک میشد اما پسر تازه اول راه بود
هیام:
سلام من از دور نظاره گرم، ببخشید که خیلی فرصت نمیکنم شرکت کنم ولی از حضور بزرگواران استفاده میکنم.
شاید مثل این:👇
پدر بزرگ دست حسین را گرفت و گفت:
_این عصا رو میبینی؟ فکر نکن همیشه این طور بودم. یه روز من هم مثل تو به سرعت باد می دویدم. اما حالا ...
تعداد کلمات کمتر 👇 دیالوگ
_بابایی بیا بدوییم
_نه بابا جان از ما دیگه گذشت. حالا نوبت شماست.
مثال دوم:👇
اکبرآقا دست کودکیاش را گرفت و به او گفت: اکبر میشه باهم بدوییم؟
اکبر کوچک گفت: چرا که نشه پیرمرد.
اکبر آقا نگاهی به عصایش کرد و گفت: نه! نمیشه دیگه از ما گذشت.
R.Khatib:
#تمرین20
پدر پزرگ خندید و گفت:من دیگر عمر خودم را کردم تو باید خودت را آماده کنی
پسر نگاهی به پدربزرگ انداخت:آماده ی چی؟
پدر بزرگ لبخندی زد.دستی با سر پسر کشید:آماده زندگی کردن
احد:
#تمرین20
گل ها را روی صندلی همراه گذاشت.
کنار پای پدر نشست.
دستگاه تنفس، بد زایدهای بر لب های مدرس پدر بود.
_خودم کلماتت میشم. همیشه بهم گفتی همه دنیا رو ول کن!
پا جای پای علی بذار.
ببین! کفشهام گلی شده...
فَخْرُالزَماٰن (::
پدر نگاهی به پسرک میکند: دیگه وقت رفتنه!
پسر با کنجکاوی میپرسد: کجا؟
دست روزگار اما سؤال پسر را بی جواب میگذارد!
پدر میرود...
ږۏيآ ♡:
پسر دستان لرزان پدر را میگیرد عرق بر چهره ی پدر نشسته است
- بابایی میخواستی ی چیزی به من بگی ... من منتظرم
+ و چشمان نگران پدر آخرین حرفهایش میشود
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
#تمرین
- می رسونمت تا یه جایی بقیهاش با خودت!
- خب تا تهش بیا!
- اجازه ندارم!
نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- شما آخر راهی و من اول راه! نصیحت چی داری؟
پدر خندید:
- آرزوی بیخود نکن، حسرت نشه!
🌹حلما🌹:
علی از پدرش پرسید :بابا چرا شما همیشه عصا به دست داری؟؟؟
پدر لبخندی زد و گفت :به پاییز زندگانی ام رسیدم تو از بهار زندگانیت استفاده کن و لذت ببر.....
. .:
#تمربن20
بنام خدا
#⃣ تاتی تاتی
پسرک با چشمهای گرد شده به عصا زل زد. تند جلو آمد. دست بابا بزرگ را گرفت. گفت:
«تاتی تاتی...»
######
پسرک دست بابابزرگ را گرفت. به عصا اشاره کرد. گفت:
«شما هر وقت خسته شدید, من بقیهاش را شروع میکنم.»
✍ م. ب.
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
نکند پسرش از تشنگی جان می داد؟
- تو آخرین سرباز منی!
حجت تمام کرد و او را روی دست بالا گرفت
امان از تیر...
خانم گل:
#داستانک
اسفند روزها را به آخر برد به خندههای بهار نگاه کرد و گفت: با آمدنت نوید شروعی دوباره میدهی و این یعنی امید.
بهار به اسفند گفت چیزی به من بیاموز
اسفند گفت: روزها باقی نمیمانند و نفس آخر را کشید.
@anarstory