eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
909 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ شکست‌شیرین با تبسم شیرین همیشگی‌اش به بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها دوستش داشتند. با آن‌ها مهربان بود و با احترام رفتار می‌کرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمی‌کند. همان روزی که با آن‌ها بازی می‌کرد. وقت اذان اجازه نمی‌دادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفس‌زنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچه‌ها در حال بازی‌ست چشمانش دُرشت شد. با لب‌های گوشتی و بزرگش گفت: اذان شده است نماز نمی‌آیی؟! پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذان‌گوی خود کرد و فرمود: می‌بینی در گروگان بچه‌ها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم. لب‌های بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگ‌تر شد. خندید و گفت: باشه الان می‌رم برای آزادی‌تان گردو بیاورم. بچه‌ها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقه‌ی بچه‌ها بود و بر سر تک‌تک آن‌ها دست می‌کشید. بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آن‌ها تقسیم کرد. بچه‌ها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آن‌ها می‌رفت که شنید پیامبر به بلال می‌فرمود: دیدی آن‌ها مرا به گردویی فروختند. بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمی‌فروشم. آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد. چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیش‌دستی می‌کند امروز پشت درختی مخفی می‌شوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود. عطر خوشبوی پیامبر بینی‌اش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچه‌ها سلام می‌کرد را شنید. صدای قدم‌های پیامبر را می‌شنید که به درخت نزدیک می‌شود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا می‌زند و به او سلام می‌دهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد. این‌بار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی می‌کرد و چه شکست شیرینی.