✍نه من نه تو!
بوی عطرش اتاقم را پر میکند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمیکنم. آرام، مانتوی طوسیام را از چوب لباسی برمیدارم.
- پنج ثانیه وقت داری!
مانتو را تنم میکنم. میشمارد:
- یک، دو، سه...
دلهره به جانم میاُفتد.
در دل خود را لعن و نفرین میکنم.
به یاد روزی میاُفتم که دعوایمان شد. حین دعوا بود که گفتم: از بس قرص اعصاب میخوری بهش عادت کردی! یه روز نخوری اینجور روانی میشی! به زمین و زمان فحش میدی!
روبرویم ایستاد. انگشت دست راستش را تکان میداد: یه دفعه دیگه فقط یه دفعه دیگه در موردش حرف بزنی نه من نه تو!
منم آدمم. احساس دارم. چُدن که نیستم. از سرزنش شدن بدم میآید. بیاحترامی به خانوادهام را نمیتوانم تحمل کنم. قبول دارم اشتباه کردم؛ ولی در حدی نبود که با آن تندی با من برخورد شود
هالهای از اشک چشمانم را میپوشاند. وسایل اُتاقم را تار میبینم.
وقتی آن قشقرق را به پا کرد، سرم داد کشید، چشم غُره رفت، دست گذاشتم روی همان نقطه ضعفش. به عواقب کار فکر نکردم.
بدنم داغ میشود. دستم میلرزد. بین دو راهی رفتن و ماندن با خود کلنجار میروم. با قدمهایی لرزان به طرف در میروم. دستگیره در را میگیرم. دستم رویِ آن ثابت میماند.
نفسم به شماره میاُفتد. بغض راه گلویم را میگیرد.
صدایش در گوشم میپیچد، رشته افکارم پاره میشوند این بار با مهربانی میگوید:صد بار بهت گفتم، بیماریم رو به رُخم نکش.
#افراگل
#عیدانه4
#جبرانی
✍ متفاوت بودن
🌸 دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش.هم چشم هایش.از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم، از متفاوت بودنش با همسنوسالهایش کیف کردم.
به سمت در حیاط که میرفت، پلاستیکی را در دستش دیدم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم، کفشهای نو را داخل جعبهاش گذاشته بود، تا به دوست فقیرش میثم هدیه بدهد.
🌺در حال نگاه کردن به قد و بالایش بودم که برگشت. آرام آرام به سویم قدم زد. دستانم را در دستانش گذاشت. گرمی لبهایش را روی دستان سردم حس کردم. اشک در چشمانم لانه کرد. سرش را میان دو دستم گرفتم. پیشانیاش را بوسیدم.
☘میخواست چیزی بگوید؛ ولی انگار رویش نمیشد. گفتم: محمدم بگو میشنوم. کاری داری؟!
نگاهش را دزدید. سرش را پایین انداخت.
- مادر میشه ازتون یه خواهشی کنم.
🍁دستم را روی موهایش گذاشتم. با سر انگشتانم نوازشش کردم. هر چه شادی بود در صدایم ریختم: بگو جانم میشنوم.
صدایم را که شنید، سرش را بالا گرفت.
چهره شادم را که دید. دل و جرأت پیدا کرد و گفت:
کاش عیددیدنی خونه خاله نسرین هم بریم. خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.
💥نماند تا شرم و خجالت من را ببیند. خداحافظی کرد و رفت.
پنج سالی میشد که خواهرم را ندیده بودم. از همان وقتی که قرار شد برایش وامی جور کنم؛ موقع وام گرفتن گفتم: خودم بهش نیاز دارم. بعد از آن کمی با او کَلکَل کردم. فکر میکرد در حقش ظلم کردهام .
حتما با خود گفته: او کارمند بانک بود و میتوانست بعدا بگیرد.
#افراگل
#جبرانی
#عیدانه1
✍ نخلستان و حبیب
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛بیشتر، وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد.
بیشتر مهمانها هم از قشر مستضعف و دوستان بسیجیاش بودند.
بعدها از حبیب در مورد آن شب پرسیدم، لبهایش از هم کش آمد. سرخ و سفید شد. سرش را پایین انداخت.
صدایی خفیف از ته گلویش شنیده شد:
_ راستش به نیت ظهور، جشن عروسیمان را گرفتهبودیم. برای همین بهترین غذا را سفارش دادیم.
چقدر دلم برای نگاه معصومانهاش و صدای محجوبانهاش تنگ شده است.
بعدها فهمیدم حبیب، لحظه لحظه زندگیاش به یاد امام زمان (علیهالسلام) بوده است.
از همان اولش معلوم بود حبیب آسمانیست. از جنس بشر خاکی نیست.
در حالیکه در جمع دوستانش شاد بود و همه از بودن در کنارش لذت میبردند، مناجات شبانهاش در کنار نخلستانهای جنوب تماشایی بود.
چقدر دلش میخواست مثل ارباب بیکفن لب تشنه شهید شود. همان هم شد. وقتی چند روز در محاصره بودند و راههای ارتباطیشان با عقب قطع شد.
افرادی که زنده ماندند از لبهای خشکیدهاش گفتند. از اینکه بارها به خط دشمن زد و آذوقه و آب آورد؛ ولی همه را به مجروحین و دیگران داد سخن گفتند.
سرانجام وقتی به هدف گلوله تانک دشمن رسید، در حالیکه لبهایش به ذکر یاحسین تکان میخورد، سرش از تن جدا اُفتاد.
#افراگل
#عیدانه2
#جبرانی
✍مشهدالرضا
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
با دوستان همکار به پابوس امام رضا علیهالسلام رفتیم. همه مجردی آمده بودند و بچهها را پیش پدرهای بختبرگشته گذاشته بودند.
هوا سرد و برفی بود. برف سنگینی آمده بود. حرم لباس زیبای سپیدی پوشیده بود. آن سال ماشین برف روبی نبود. وارد بست حرم که میشدیم میبایست حواسمان باشد تا لیز نخوریم. بعضی از خانمها کفش نامناسب پوشیده بودند. دست همدیگر را میگرفتند و با احتیاط بیشتری راه میرفتند. خُدام حرم جارو به دست برف روبی میکردند؛ ولی برف اَمان نمیداد. دوباره پشت سر خُدام برف مینشست.
چادرهایمان پر از برف میشد. قبل از وارد شدن به رواقها ورودی کفشداری چادرتکانی داشتیم. دستهایمان یخ میزد و کرخت میشد. دستها را دور دهان حلقهوار میگرفتیم تا به وسیله بازدم کمی گرم شوند.
کفشهای خیس و گِلآلود را به خادمهای داخل کفشداری که میدادیم خجالت میکشیدیم؛ ولی خُدام با چنان احترام و عزتی میگرفتند انگار گُل به آنها دادهایم.
خجالتمان وقتی بیشتر میشد که دو دستی شماره کفشداری را به ما میدادند و التماس دعا میگفتند.
زیارت جالب و عجیبی آن سال داشتیم. خدا از این زیارتها نصیب همه محبین و دوستداران امام رئوف بفرماید.
#امام_رضایی_ام
#خاطره
#افراگل
💠 #روزانه1
از زبان قاب عکس روی دیوار، یک روزِ خانه را توصیف کنید.
✍باد کولر
باد کولر مستقیم به صورتم میخورد. تمام بدنم یخ میزند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است.
محسن سرگرم بازی نبرد خلیجفارس است.
فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورقهای پایانی رُمان پیامبر بیمعجزه را میخواند. اشکهایش از گوشهی چشمش غلت میخورد روی گونههای سرخ و سفیدش.
علی قطار اسباببازیاش را راه میاندازد. صدای دودو چیچی سکوت خانه را میشکند.
مریم کنار اُپن آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش میگذارد و شانهاش را به آن میچسباند. همانطور که به حرفهای طرف مقابل گوش میدهد پیاز را درون بشقاب ریزریز میکند. چشمهای درشت و قهوهایاش سرخ میشود. اشکها تندتند فرو میریزد.
صدایِ فینفین که بلند میشود. دستمال کاغذی را با دست چپ بیرون میکشد به داد بینی پهن و گُندهاش میرسد.
صدای تقتق در میآید.
نرگس و علی بیخیال به کارشان ادامه میدهند. مریم سرش را به داخل سالن میآورد و نگاهی به بچهها میاندازد.
علی نگاه مادر را شکار میکند. مادر با زبان بدن، در را نشان میدهد. علی با لبولوچه آویزان به طرف در میدود.
همزمان با بازشدن در، دستهای پُر از پلاستیک بابا وارد خانه میشود.
مریم عذرخواهی و خداحافظی میکند. گوشی را روی اُپن میاندازد.
حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات میدهد.
فاطمه سریع خودش را جمعوجور میکند.
پدر به سمت کلیدهای کولر میرود. آن را یک شماره پایینتر میزند.
خوشحال میشوم. تشکر میکنم. صدایم را نمیشنود.
خوابم میآید. پلکهایم روی هم میآیند.
#افراگل
✍️ شکستشیرین
با تبسم شیرین همیشگیاش به بازی بچهها نگاه میکرد. بچهها دوستش داشتند. با آنها مهربان بود و با احترام رفتار میکرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمیکند. همان روزی که با آنها بازی میکرد. وقت اذان اجازه نمیدادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفسزنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچهها در حال بازیست چشمانش دُرشت شد. با لبهای گوشتی و بزرگش گفت: اذان شده است نماز نمیآیی؟!
پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذانگوی خود کرد و فرمود: میبینی در گروگان بچهها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم.
لبهای بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگتر شد. خندید و گفت: باشه الان میرم برای آزادیتان گردو بیاورم. بچهها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقهی بچهها بود و بر سر تکتک آنها دست میکشید.
بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آنها تقسیم کرد. بچهها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آنها میرفت که شنید پیامبر به بلال میفرمود: دیدی آنها مرا به گردویی فروختند. بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمیفروشم.
آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد.
چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیشدستی میکند امروز پشت درختی مخفی میشوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود. عطر خوشبوی پیامبر بینیاش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچهها سلام میکرد را شنید. صدای قدمهای پیامبر را میشنید که به درخت نزدیک میشود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا میزند و به او سلام میدهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد.
اینبار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی میکرد و چه شکست شیرینی.
#ورزش_مغز
#بازی_ذهن
#تصور_و_خیال7
#خالی_کردن_ذهن7
#افراگل
✍جانِعلی
جانِعلی برای دلخوشیام پاشدهای و مشغول کار خانه شدی؟
یا که به دعای بچهها شفا گرفتهای؟!
عزیزِمصطفا این چند روز نصفِجان شدم. فکر کردهای روینیلی زِمَن پنهان کردهای نمیبینم؟! یادتان رفتهاست از همان روز اول در تو ذوب شدهام؟
فاطمهجان میدانم پهلویتان هنوز درد میکند. میفهمم بازویتان هنوز تیر میکشد. خانهتکانی دیگر بس است،جارو نکش، نان نپز بانوی من جگرم میسوزد!
آه قلبم چقدر تیر میکشد.
موی زینبت را چگونه شانه زدهای؟
سر حسنوحسین را با کدام دست شُستهای؟
زهراجان تو بگو علی بعد از تو چه کند؟ نامهربانی مردم کوچه را با نگاه تبسم چه کسی فراموش کند؟
وقتی جواب سلام مرا نمیدهند دلخوشیام به سلام تو است.
سر علی بعد از تو به درون چاه میرود، مونس و همدمم بعد از تو ای دختر رسولخدا چاه میشود.
این لحظات آخر کمی با علی حرف بزن!
#فاطمیه
#جان_فدا
#آجرکالله_یاصاحبالزمان
#افراگل
طَهـورآ:
فدای عشقی که درون سینهات میجوشید برای این مردم...
حالا بیا و بیقراریها را ببین
ما را به سخن جانی خود این گمان نبود.
#جان_فدا
#مونولوگ
کاش ما هم شبیه شما میتوانستیم از این روح آلوده و دنیای پست رها شویم...
#جان_فدا
افراگل:
✍چه سخت است...
داغ رفتنش بعد از گذشت سه سال هنوز هم تازه است.
و خدا چه پاکیزه او را پذیرفت، دل ملتی در فراقش نالید. اشک رهبری در عزایش بارید. جمعهای ناباورنه از میانمان پرکشید. منتظریم جمعهای دیگر عَلَم به دست برگردد.
#جان_فدا
#حاج_قاسم
✍خبری دردآور
زیرنویسِ شبکهیخبر همه را شوکه کرد!
او به آرزویش رسید و ایرانی سیاهپوش گشت.
آن روز دنیا به روی سرمان آوار شد.
صدای گریههای برخاسته از گلویمان خبر از انتقامی سخت میداد.
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#افراگل