این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک کتاب( روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😁
خب حالا شما باید چیکار کنید؟
باید ادامهش رو خودتون بنویسید.
ببینم کی قشنگتر پردازشش میکنه🤓
#عیدانه1
هر کسی هم که حدس بزنه مال چه کتابیه، خودم برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات میفرستم.
"جادھاۍ بھ سوۍ آسمان"
دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم: مادر! این کفشها مال خودته. هر کاری دویت داری باهاشکن بکن.
به رویم خندید؛ هم لبهایش، هم چشمهایش. از فردا دوباره همان محمد بود، همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم. از این مهربانی و عطوفتش کیف کردم.
از این مهربانیای که چاشنیاش شده بود بیتاب رفتن.
رفتنی که میدانستم بند زندگیاش به آن گره خورده.
و من بودم سدی برای نرفتنش!
نمیتوانستم دوریاش را به جان بخرم.
نمیتوانستم جگرگوشهام را به میدان بزم بفرستم!
از آن روزی که برای رفتنش پافشاری کرد و من شدم مانعش، پاتوقش شد مسجد!
مسجدی که میترسیدم کودک سیزدهسالهام را هوایی رفتن کند!
و منهم با دلی پر تلاطم، محدودش کردم!
محدودش کردم و هیچ نگفت!
نگفتنی که میدانستم تکتک حرفهایش بر روی دل آکنده از شوق رفتنش، هک میشد.
نگفتنی که قولش شد رفتن سر کار؛ منهم کار را به مسجد ترجیح دادم.
و پس از این کارش شد ور دست حاج محمود!
هر هفته حقوقش را میگرفت و وسیلهای میخرید و به مسجد میبرد!
میبرد که برسد به دست رزمندهای که شاید محتاج غذا و لباس گرمی باشد.
میگفت" من که نمیتوانم برم، لااقل شوم کمک حالشان"
مادر بودم!
نتوانستم نبینم شوقش را!
پایم را بر روی دلم کوبیدم و حسم را خفه کردم؛ فرستادمش که برود.
رفتنی که به ده سال کشید و حالا استخوان هایش بوی اسمان میدادند، درست زمانی که آغشته به بوی باران بهاری شوند
#حدیـثـ💞
#عیدانه1
از متفاوت بودنش لذت بردم. از روح بزرگش که دوست محتاجش را به خودش ترجیح داده بود، کیف کردم. از اینکه از پوشیدن کفش جدیدش لذت نمیبرد، کیف کردم.
برای آیندهاش خوشحال بودم. با خودم گفتم:« هر بچهای تو این سن از این حرفا و فکرا رو نداره. خدایا خودت عاقبتشو بخیر کن.»
#عیدانه1
شاهراه
دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم:«مادر! این کفشا مال خودته،هر کاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید ، هم لب هایش ،هم چشمهایش،از فردا دوباره همان محمد بود،همان کتانی های کهنه ،به همین راحتی ،کتانی های نو را نخواسته بود ،کیف کردم از نخواستنش ،کیف کردم از بزرگشدنش ، کیف کردم...
از این همه شباهت به پدرش .
پدری که جانش را مخلصانه در راه خدا داد، پسرش نمیتواند از یک جفت کتانی بگذرد ؟! که اگر نمیگذشت برایم عجیب بود.
برادرم راست میگفت؛ پدر که احمد باشد ،پسری چون محمد داشتن چندان هم عجیب نیست.
آن روزها که احمد به سوریه رفتو دیگر برنگشت
میترسیدم از اینکه احمد نباشد و منِ تنها، راه درست تربیت فرزندانم را گم کنم، اما امروز فهمیدم که راه درست را همان روز احمد با رفتنش به سوریه به ما نشان داد؛ همان راهی که شاهراه تمام راه ها بود.
#خزان
#عیدانه1
🔺محمد در رویا، نور بود.
دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم: مادر! این کفشها مال خودته. هر کاری دوست داری باهاشون بکن.
به رویم خندید؛ هم لبهایش، هم چشمهایش. از فردا دوباره همان محمد بود، همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم.
-رقیه، رقیه پاشو چت شد دختر.
چشمانم را آرام باز میکنم. نور میبینم؛ اما نه مثل نور محمدم. باز پلکی میزنم و اینبار سمیه را با چشمانی پف کرده میبینم. باز هم پلک میزنم، اما اینبار با سوزش سِرُم، در دستم!
دستی به جای همیشگی محمدم میکشم. شکمم مثل قبل نیست. دنیا مثل همیشه نیست. چند قدمی تا مقام والای مادری نمانده بود! چند پلهای تا رسیدن محمدم نمانده بود!
تازه انگار یادم میآید که چه شده. تازه میفهمم چشمان پف کرده و موهای ژولیده سمیه به خاطر چه چیزی است.
صدای سمیه با بغض به گوشم میرسد:
-رقیه آبجی نکن دیگه. به خدا نه جونی تو تن تو مونده، نه من.
به چه چیزی اصرار میکند؟ تازه متوجه چشمان خیسم میشوم.
همراه با درد و بغض میخندم:
-وای سمیه ندیدی...محمدم بزرگ شده بود. ماشالا بچم قد و هیکلش انگار باباش. همش میخندید. اینقدر که خیالات برای تربیت و شهادتش چیده بودم...
دیگر بغض نمیگذارد. سمیه سرش را کج کرده است و آرام اشک میریزد.
آب دهانش را به سختی میبلعد. دسته ناتوانش را انگاری که چیزی داخلش باشد، جلو میآورد.
-میدونی سمیه بهش گفتم بیا این کفشها رو بگیر واسه خودت! برداشتشونا...ولی انگار برای خودش نمیخواست! انگار مطمئن بودم میخواد ببخشتشون.
با گریه ادامه میدهد:
-آخه من بچم و اینجوری بزرگ نمیکنم...
سمیه انگاری که چیزی در گلویش باشد آرام حرف میزند:
-آبجی نشد. خدا بزرگه، نه؟ هوامونو داره دیگه.
هیچکس بهتر از اون بالای سَری صلاحمون رو نمیدونه. اون جوونا که نمیدونستن ما زنه حامله تو خونه داریم؛ ی چهارتا تیر و ترقه انداختن. نفرین نکنی که یک وقت میگیره.
میدانستم سمیه هم قلبش تیکه پاره شده. یادم نمیرود با چه ذوقی اتاق بچه را با سلیقه خودش مرتب کرد...
پرستار وارد اتاق میشود. با تعجب و ناراحتی همراه با بغض به سمیه نگاه میکنم. پایین روسریاش را در دست میگیرم و با قدرت کمی که دارم میکشم. با صدای بلندی میگویم:
-نمیخوام ببخشم. حداقل برای الان! جوابه دل من و چه کسی میخواد بده، ها؟
کی بچه من و بهم برمیگردونه؟ نه تو بگو کی برمیگردونه. تو که دیدی پونزده سال آزگار من هزارتا کار کردم که باردار بشم. تو که دیدی چقد هزینه...
انگار که مایع سردی در رگ هایم بجوشد... قدرتم تحلیل میرود و روسری سمیه از دستم خارج میشود؛ و باز هم به خواب میروم.
کاش بخوابم و فقط محمد را ببینم!
#عیدانه1
#افرا
🌸🌸🌸دلی آسمانی🌸🌸🌸
دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش.هم چشم هایش.از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم،
می دانستم که علی دیگر آن بچه لجباز ویک دنده نیست وبرای خودش مردی شده است،خیلی زود بزرگ شده بود،عاقل شده بود،همیشه به کم قانع بود،گوئی که دلش با دنیا وزیبایی هایش نیست،در تمام رفتارهای او اخلاص واز خود گذشتگی دیده می شد،او حتی از وسایل مورد نیاز خودش به دیگران می بخشید،...اری علی مردی تمام عیار شده بود برای خودش،انگار که از مدت ها می خواست چیزی بگوید،اما گفتنش برایش سخت بود،تصمیم آخرش را گرفته بود او دلش پرواز در آسمان را می خواست،ومن باتمام دلواپسی های مادرانه،ساکش را بستم.میدانستم هرچقد تلاش کنم سودی ندارد،وشاید روزی شرمنده او وخدایش شوم،او دلش آسمانی بود وباید می رفت،،،،
#عیدانه1
✍ متفاوت بودن
🌸 دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش.هم چشم هایش.از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم، از متفاوت بودنش با همسنوسالهایش کیف کردم.
به سمت در حیاط که میرفت، پلاستیکی را در دستش دیدم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم، کفشهای نو را داخل جعبهاش گذاشته بود، تا به دوست فقیرش میثم هدیه بدهد.
🌺در حال نگاه کردن به قد و بالایش بودم که برگشت. آرام آرام به سویم قدم زد. دستانم را در دستانش گذاشت. گرمی لبهایش را روی دستان سردم حس کردم. اشک در چشمانم لانه کرد. سرش را میان دو دستم گرفتم. پیشانیاش را بوسیدم.
☘میخواست چیزی بگوید؛ ولی انگار رویش نمیشد. گفتم: محمدم بگو میشنوم. کاری داری؟!
نگاهش را دزدید. سرش را پایین انداخت.
- مادر میشه ازتون یه خواهشی کنم.
🍁دستم را روی موهایش گذاشتم. با سر انگشتانم نوازشش کردم. هر چه شادی بود در صدایم ریختم: بگو جانم میشنوم.
صدایم را که شنید، سرش را بالا گرفت.
چهره شادم را که دید. دل و جرأت پیدا کرد و گفت:
کاش عیددیدنی خونه خاله نسرین هم بریم. خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.
💥نماند تا شرم و خجالت من را ببیند. خداحافظی کرد و رفت.
پنج سالی میشد که خواهرم را ندیده بودم. از همان وقتی که قرار شد برایش وامی جور کنم؛ موقع وام گرفتن گفتم: خودم بهش نیاز دارم. بعد از آن کمی با او کَلکَل کردم. فکر میکرد در حقش ظلم کردهام .
حتما با خود گفته: او کارمند بانک بود و میتوانست بعدا بگیرد.
#افراگل
#جبرانی
#عیدانه1
#لیست (#اقدام_و_عمل) برنامهها و فعالیتهایی که بیلچههای ناربانو برای رشد قلم ناربانوییها در طول سال #1401 تدارک دیده بودند و با توکل بر خدای متعال و همت شما بزرگواران انجام شد، به این شرح میباشد:
1⃣ تمرینهای #عیدانه در نوروز ۱۴۰۱ با هشتگهای #عیدانه1 تا #عیدانه13 ( به این صورت بود که برشی از یک کتاب یا رمان داده میشد و دوستان باید با ذهن خلاق خود آن را ادامه میدادند. علاوه بر آن اگر کسی اسم کتاب مورد نظر را حدس میزد برای سلامتیاش توسط بیلچهی ناربانو ۱۴ صلوات فرستاده میشد.)
2⃣ #عیدی به شرکتکنندگان فعال در تمرینهای #عیدانه
3⃣ تمرین ماه رحمت ویژه ماه مبارک رمضان با هشتگ #ماه_رحمت1 تا #ماه_رحمت9
4⃣ آموزش غذاهای ساده و محلی در ماه مبارک رمضان برای خوردن افطار یا سحری با هشتگ #افطاری_ساده
5⃣ برگزاری کارگاه هنری #حنا( آموزش خمیر حنا و ساختن گل رُز با آن) به مناسبت ولادت حضرت معصومه( سلام الله علیها) و روز دختر به ناربانوییها #هدیه داده شد. این کارگاه را هم با هشتگ #کارگاه_هنری میتوانید در گروه پیدا کنید.
6⃣ کارگاه #نویسندگی شیوهی داستانکنویسی2 توسط باغبان محترم، خانم زینب عسکری برگزار شد. که شماره1 آن در اواخر سال ۱۴۰۰ برگزار شده بود.
7⃣ دادن #عیدی به مناسبت روز #عید_غدیر به کودکان، خواهر یا بردارهای ناربانوییها.
8⃣ در محرم هم تمرین#قلمهای_عزادار1 تا 4 را داشتیم.
9⃣ تمرین #آنلاین #دورهمی_دوستانه که بسیار متنوع بود و در اوایل شهریور ماه آغاز و در آخر مهر ماه به پایان رسید.
این تمرین هم با هشتگهای #قلم_ورزی ،
#خطدادن_به_خطخطیها ، #زبان_اشیاء ، #خالیکردن_ذهن و یا با هشتگ #دورهمی_دوستانه قابل رؤیت هست.
0⃣1⃣ مطالب آموزش نویسندگی با هشتگهای #یک_برگه_آموزش1 تا 3 و هشتگ #آموزشی یا #قلمزن
1⃣1⃣ برنامهای تحت عنوان #یک_فنجان_نقد برگزار شد. به این صورت که رمان #از_کدام_سو نوشتهی خانم نرجس شکوریان فرد، هر جمعه با مدیریت خانم فهیمه ایرجی( نویسنده) نقد شد. ناربانوییها هم در طول هفته محدودهی مشخص شده را مطالعه کرده و نظرات خود را جمعه شبها در گروه با هشتگ #نقد1 تا #نقد10 به اشتراک گذاشتند.
2⃣1⃣ تمرینهای مناسبتی مثل تمرین #خاطرهبازی، تمرین برای شهدای #شاهچراغ و ایام #دهه_فجر و... انجام شده.
3⃣1⃣ دعوت از سه نویسندهی خانم در ناربانو برای معرفی کتابی که چاپ کردند. ( در ایام الله دهه فجر میزبان خانم سلطانزاده بودیم. در شب ۲۲ بهمن هم خانم فهیمه ایرجی مهمان ما بودند.
خانم فردوس مضیق رشادی هم در شب ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام در ناربانو حضور پیدا کردند.)
4⃣1⃣ برگزاری #مسابقه #خورشید_اُمید مصادف با نیمه شعبان ۱۴۰۱ با موضوعات مهدویت، جهاد تبیین و امید به آیندهی کشور که همچنان در حال برگزاری است.
5⃣1⃣ و در آخِر هم، #هدیه به نویسندههای فعال در تمرینهای #دورهمی_دوستانه که امشب( شب عید ۱۴۰۲ ) داده شد. الحمدلله.
انشاءالله که این اقدامات مورد قبول درگاه حق تعالی و حضرت زهرا سلام الله علیها قرار گرفته باشد.
تشکر ویژه دارم از بیلچههای ناربانو و از همهی شما ناربانوییهای عزیز که در این برنامهها ما را همراهی کردید.
برای سلامتی و عاقبت بخیری همهی ناربانوییها و به ویژه برگ اعظم که این شرایط را فراهم کردند تا ما دور هم جمع شویم و یاد بگیریم و مطالب ناب و آموزنده بنویسیم، پنج صلوات #هدیه کنید.
#لیست
#اقدام_و_عمل
#بیلچههای_ناربانو
#پایان_کار_1401
#سال_1401
#باغ_انار
#ناربانو