#قلمهای_عزادار1
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم.
صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود:
امیری حسینُ و نعم الامیر...
جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت:
- تا چاییتون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه.
نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم.
جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد.
با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمیکردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم.
چند دقیقهای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاهپوش دیدم...
ادامهاش با شما
#محرم
#قلمهای_عزادار1
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم.
صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود:
امیری حسینُ و نعم الامیر...
جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت:
- تا چاییتون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه.
نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم.
جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد.
با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمیکردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم.
چند دقیقهای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاهپوش دیدم...
ادامهاش با شما
#محرم
#قلمهای_عزادار1
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم.
صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود:
امیری حسینُ و نعم الامیر...
جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت:
- تا چاییتون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه.
نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم.
جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد.
با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمیکردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم.
چند دقیقهای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاهپوش دیدم.
با خودم فکر میکردم ،من کجا و اینجا کجا.جایی که متعلق به امثال من نیست.
خواستم که از در ورودی خارج شوم که باز با همان جوان روبرو شدم ، و اینبار سینی چایی را به دست من داد و گفت: این سینی را هم شما داخل مسجد تقسیم کنید، روزی شما شد .
بعد از تقسیم چایی ، سینی را به همان جوان پس دادم و قصد رفتن کردم.
که باز صدایم کرد و گفت؛ کجا داداش ، امشب برنامه داریم ها، حیفه که ازدستش بدید.
خواستم بگویم اینجا جای ادمای پَلشت و کدر و سیاهی چون من نیست ، من کجا و مجلس خوبای عالم کجا.
اما نگفتم..چرا که گفتن نداشت این همه پوچی، گفتن نداشت این همه گم شدن و پیدا نشدن.
بدون هیچ حرفی دنبال همان جوان که حالا میدانم اسمش محمد است راه افتادم ...
داخل مسجد که شدیم
مداح شروع به خواندن کرده بود؛
«دل شکسته می خوای من
از همه خسته می خوای من
اون که آغوشش باز تو
بال و پر بسته می خوای من
آقا .....
بذار اینجا بمونم جایی دلم آروم نیست
تو سیاهی لشکرت که رو سیاه معلوم نیست
درهم بخر خوب و بد سوا نکن از دم بخر ..»
بغضم که شکست
راهم پیدا شد ...
#خزان
#قلمهای_عزادار1
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم.
صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود:
امیری حسینُ و نعم الامیر...
جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت:
- تا چاییتون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه.
نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم.
جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد.
با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمیکردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم.
چند دقیقهای نگذشت، که خودم را میان جمعی سیاهپوش دیدم، جمعیتی که انگار سالهاست غصه دارند...
مردی نگاهش ماتم زده بود و اشکهایش روی محاسن سفیدش میلغزید.
جوانی جمعیت را کنار زده بود و شیون میزد.
انگار نه انگار که منی بودم!
همانی که زیر یک نفرین محله ساکن بود و حالا میان مجلس اربابشان قد علم کرده بود!
اربابشان؟
ارباب من هم بود دیگر نه؟!
یک لحظه دلم لرزید، از آن لرزیدن هایی که دست خودت نیست، دلیلش را هم نمیدانی!
نگاهم میان حدقه لرزید و روی نامی نشست.
"حسین"
همان امیر سربریده!
همانی که میگفتند، تنها بود، غریب بود!
او که دیگر مثل من نبود، خدا دوستش داشت، عزیزدل پیامبر هم که بود؛ او دیگر چرا میان امت و مسلمانان غریب بود؟!
میان امت پدر و جدش؟!
نمیدانم چقدر میگذرد که صدای صلوات ها بلند میشود، دستی به زیر چشمانم میزنم!
همان چشمهایی که خود هم نمیدانند، کی باریدند؟
با نشستن دستی به روی کمرم نگاهم به عقب میچرخد:
-داداش، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟!
نگاهم در آن تاریکی دودو میزند:
-الانه که چراغا روشن بشه، میشه تا کسی ندیدتت از اینجا بری؟
سفارشتم میکنم دو تا غذا برات بزارن!
لحظه نفسم بند میآید!
حس خورد شدن میان قلبم میپیچید و میشکند، میشکند قلبم را و بیشتر زخم میزند بر جانم!
چه میگفت؟
رسما بیرونم میکرد!، مگر سردر اینجا نزده بود، حسین دلهای شکسته را خوب میخرد!
خوب دل من هم شکسته بود؟!
گیریم که گناهکار بودم گیریم که بد کردم!
حتی نمیتوانم برای حسین اشک بریزم؟
ادامھدارد...
بھقلم⇦#حدیـثـ🖤
#محرم
آرۍحسیندلهـاۍشکستـھراخۅبمۍخـرد
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#قلمهای_عزادار1 از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پ
#قلمهای_عزادار1
#بخش_دوم
چشمانم را میبندم. حلقهی انگشتانم تنگتر میشود اما، هرگز نمیگذارم دهانم باز شود!
که اگر باز میشد، حرمت اینجا میشکست، حرمت این صاحبخانه و حرمت خادمانش!
سرم را پایین میاندازم و یکراست از آنجا بیرون میروم.
بیرون میروم و این دل شکستهتر را بیرون میکشم!
نمیدانم، شاید آنها هم میدانستند که من اهل تغییر نبودم، ولی با همان گردن کجیام میخواستم نوکرش باشم!
از آن نوکرهایی که برای اربابشان جان میدادند.
اما آنها نگذاشتند!
به خدا که نگذاشتند!
****
با صدای ضرب در چشمانم دور خانه میچرخد.
دستم روی پیشانیام مینشیند:
-اومدم بابا، اومدم چه خبرته!
در باز میشود و قامت مرد میان در رخ مینماید.
چشمانش در حدقه میلرزید و رگههای سرخ نگاهش، دلم را آشوب میکرد.
اری او همان مرد بود!
دستش را باز کرد و محکم در آغوشم کشید.
نه تکانی خوردم، نه سعی کردم خودم را از زیر فشار انگشتانش بیرون بکشم.
تنها زبان یاری چند جمله را داشت اما خودش گفت:
-آقا رسول قربونت برم من شرمندم، من و ببخش!
از این به بعد هر وقت دلت خواست پاشو بیا، خوشحال میشیم ببینیمت!
پا عقب میکشد، میخواهد برود که دستش را میگیرم:
-چرا؟ شما که تا دیروز نمیخواستی پام و اونجا بزارم، حالا چی شد؟
کمی سماجت میکند اما در آخر زبان در دهان میچرخواند:
-دیشب بعد از این که از هیئت بیرونتون کردم، نصف شب خواب دیدم همه جا تاریکه تو یه بیابون، سرم و چرخوندم یک طرف خیمههای امام حسین بود یک طرف لشکر یزید. اومدم برم خیمه امام حسین(ع)، اما...
به اینجا که میرسد اشکهایش روی صورت غلط میخورند.
-یه سگی روبروی خیمهی ارباب بود، تا من و دید شروع کرد به پارس کردن.
هرچی خواستم برم سمت خیمه جلوم وایمیساد، در آخر باهاش درگیر شدم.
یه لحظه که سرم و بالا اوردم دیدم سر و صورت اون سگ تویی.
نگاه مبهوتم را که میبیند سرش را پایین میاندازد و دست بر پیشانی میزند.
-تو پاسبان خیمه اباعبدالله بودی!
لحظهای هوش از سرم میپرد، من و نگهبان حسین؟!
انگار کسی دست به قلبم گذاشته بود و میفشارید.
میفشارد و در گوشم میگفت" ببین رسول حسین دلهای شکسته را خوب میخرد"
اشکهایم نمنم بیرون زدند و صورتم را غرق کردند!
صدای هقهقم که بلند میشود، دهانم را تر میکنم:
-از این لحظه به بعد من سگ حسینم… خودشان مرا به سگی قبول کردهاند.
بــــراساس واقعیـت~
#محرم
#حدیـثـ🖤
●●●●●~●♡●~●●●●●●
پن:
این داستان بر اساس زندگی رسول ترک"معروف به رسول دیوانه" نوشته شده.
سعی کردم ماجرا با واقعیت تضاد نداشته باشه ولی از اونجایی که متن تمرین ثابت بود، کمی تضاد ایجاد شد⇦رسول ترک ارادت خاصی به اباعبدالله داشتند ایشون در ماههای عزا همیشه در هیئت ها شرکت میکردن اما در یکی از هیئت ها صاحب اونحا علاقهای به شرکت ایشون نداشتند و ...
برای شادی روحشون صلوات🙏
#لیست (#اقدام_و_عمل) برنامهها و فعالیتهایی که بیلچههای ناربانو برای رشد قلم ناربانوییها در طول سال #1401 تدارک دیده بودند و با توکل بر خدای متعال و همت شما بزرگواران انجام شد، به این شرح میباشد:
1⃣ تمرینهای #عیدانه در نوروز ۱۴۰۱ با هشتگهای #عیدانه1 تا #عیدانه13 ( به این صورت بود که برشی از یک کتاب یا رمان داده میشد و دوستان باید با ذهن خلاق خود آن را ادامه میدادند. علاوه بر آن اگر کسی اسم کتاب مورد نظر را حدس میزد برای سلامتیاش توسط بیلچهی ناربانو ۱۴ صلوات فرستاده میشد.)
2⃣ #عیدی به شرکتکنندگان فعال در تمرینهای #عیدانه
3⃣ تمرین ماه رحمت ویژه ماه مبارک رمضان با هشتگ #ماه_رحمت1 تا #ماه_رحمت9
4⃣ آموزش غذاهای ساده و محلی در ماه مبارک رمضان برای خوردن افطار یا سحری با هشتگ #افطاری_ساده
5⃣ برگزاری کارگاه هنری #حنا( آموزش خمیر حنا و ساختن گل رُز با آن) به مناسبت ولادت حضرت معصومه( سلام الله علیها) و روز دختر به ناربانوییها #هدیه داده شد. این کارگاه را هم با هشتگ #کارگاه_هنری میتوانید در گروه پیدا کنید.
6⃣ کارگاه #نویسندگی شیوهی داستانکنویسی2 توسط باغبان محترم، خانم زینب عسکری برگزار شد. که شماره1 آن در اواخر سال ۱۴۰۰ برگزار شده بود.
7⃣ دادن #عیدی به مناسبت روز #عید_غدیر به کودکان، خواهر یا بردارهای ناربانوییها.
8⃣ در محرم هم تمرین#قلمهای_عزادار1 تا 4 را داشتیم.
9⃣ تمرین #آنلاین #دورهمی_دوستانه که بسیار متنوع بود و در اوایل شهریور ماه آغاز و در آخر مهر ماه به پایان رسید.
این تمرین هم با هشتگهای #قلم_ورزی ،
#خطدادن_به_خطخطیها ، #زبان_اشیاء ، #خالیکردن_ذهن و یا با هشتگ #دورهمی_دوستانه قابل رؤیت هست.
0⃣1⃣ مطالب آموزش نویسندگی با هشتگهای #یک_برگه_آموزش1 تا 3 و هشتگ #آموزشی یا #قلمزن
1⃣1⃣ برنامهای تحت عنوان #یک_فنجان_نقد برگزار شد. به این صورت که رمان #از_کدام_سو نوشتهی خانم نرجس شکوریان فرد، هر جمعه با مدیریت خانم فهیمه ایرجی( نویسنده) نقد شد. ناربانوییها هم در طول هفته محدودهی مشخص شده را مطالعه کرده و نظرات خود را جمعه شبها در گروه با هشتگ #نقد1 تا #نقد10 به اشتراک گذاشتند.
2⃣1⃣ تمرینهای مناسبتی مثل تمرین #خاطرهبازی، تمرین برای شهدای #شاهچراغ و ایام #دهه_فجر و... انجام شده.
3⃣1⃣ دعوت از سه نویسندهی خانم در ناربانو برای معرفی کتابی که چاپ کردند. ( در ایام الله دهه فجر میزبان خانم سلطانزاده بودیم. در شب ۲۲ بهمن هم خانم فهیمه ایرجی مهمان ما بودند.
خانم فردوس مضیق رشادی هم در شب ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام در ناربانو حضور پیدا کردند.)
4⃣1⃣ برگزاری #مسابقه #خورشید_اُمید مصادف با نیمه شعبان ۱۴۰۱ با موضوعات مهدویت، جهاد تبیین و امید به آیندهی کشور که همچنان در حال برگزاری است.
5⃣1⃣ و در آخِر هم، #هدیه به نویسندههای فعال در تمرینهای #دورهمی_دوستانه که امشب( شب عید ۱۴۰۲ ) داده شد. الحمدلله.
انشاءالله که این اقدامات مورد قبول درگاه حق تعالی و حضرت زهرا سلام الله علیها قرار گرفته باشد.
تشکر ویژه دارم از بیلچههای ناربانو و از همهی شما ناربانوییهای عزیز که در این برنامهها ما را همراهی کردید.
برای سلامتی و عاقبت بخیری همهی ناربانوییها و به ویژه برگ اعظم که این شرایط را فراهم کردند تا ما دور هم جمع شویم و یاد بگیریم و مطالب ناب و آموزنده بنویسیم، پنج صلوات #هدیه کنید.
#لیست
#اقدام_و_عمل
#بیلچههای_ناربانو
#پایان_کار_1401
#سال_1401
#باغ_انار
#ناربانو