eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. ⬅️ نوشتن هم همین‌طور است. نمی‌شود که با به دست گرفتن قلم سریع یه کتاب چندین صفحه‌ای تولید کنیم. نه. تمرین‌های سبک می‌خواهد. حرکات نرم و آهسته می‌خواهد. تداوم می‌خواهد. برنامه روزانه و منظم می‌خواهد. ارائهٔ روزانهٔ این تمرین‌ها در کانال مدرسهٔ نویسندگی باعث می‌شود برای نوشتن یا چه نوشتن سردرگم نشوید و با برنامه‌ای روزانه از نوشتن لذت ببرید. ☀️ کار باشگاه نوشتن، از امروز در مدرسه نویسندگی شروع می‌شود. با هم قلم و کاغذ به دست می‌گیریم و خودمان را برای تمرین‌های سنگینِ آینده گرم و آماده می‌کنیم. ابتدای روز یک تمرین نوشتن کوچک در کانال مدرسه نویسندگی منتشر می‌شود. می‌توانیم تمام روز را به آن فکر کنیم و آخر شب بنویسیم، یا به محض دیدن تمرین آن را اجرا کنیم، یا تکه‌تکه طی روز انجام دهیم. 💠 از زبان قاب عکس روی دیوار، یک روزِ خانه را توصیف کنید. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
آفتاب روی شیشه ی غبار گرفته ام نشست. با کسلی چشمانم را باز کردم . باز هم یک روز تکراری دیگر برایم آغاز شد. صدای اخبار رادیو با همان خش خش روی اعصابش .صدای قلقل سماور . و سکوت حاج بابا .... باز هم مثل همیشه چای را نعلبکی اش می ریزد و هورت می کشد . سماور و رادیو را خاموش می کند . کیسه ی برنجی که داخل آن وسایل فله گی اش هست را بر می دارد و زیر لب الهی به امید تویی می گوید و می رود. با چشمانم بدرقه اش میکنم .کاش زبانی داشتم که با او حرف بزنم ،خدانگهداری ،خداقوتی ،سلامی ... حیف که نمی توانم. چشمانم را باز می بندم و چاره ی جز خوابیدن ندارم . هنوز گرم نشده بودم که صدایی شنیدم . با ترس چشمانم را باز کردم . در اتاق را دیدم که باز است . نگاهی به اطراف اتاق انداختم . خانمی با چادر سیاه را دیدم که پشتش به من بود و لرزش شانه هایش را حس کردم . زمزمه هایی به گوشم می رسید. _ آخه چرا ؟ این چه زندگی واسه خودت درست کردی .من که میگم بیا پیش خودم .صدای گریه اش بالا می رود. با گریه به سمت من بر می گردد ولی غبار جلوی چشمانم را گرفته .نمی شناسمش .دلم آشوب بود.احساس ترس می کنم . دیدم به من نزدیک می شود.دستش به سمت من می رود و من را در آغوش می کشد .کاش قدرتی داشتم خودم را از دستش رها می کردم . ولی محکم تر من را فشار می دهد . دیگر طاقت ندارم اگر کمی دیگر فشار بیاورد قطعا ترک بر می دارم . صدای خفه ای می شنوم . _مادر قشنگم .... و باز هم صدای گریه در اتاق می پیچد. تلنگری می خورم .نه باورم نمیشه .این زهراست .آره خود زهراست . تنها دختر کوچولوی حاج بابا... زهرا در حالی که اشک هایش را پاک می کرد با گوشه ی روسری اش غبار را از تنم پاک کرد .وقتی دیدم بهتر شد ،بادقت نگاهی به چهره اش کردم . دلم برای او وشیطنت هایش تنگ شده بود. زهرا خودش این راه را انتخاب کرد. وقتی حاج بابا گفت:یا من را باید انتخاب کنی یا شهاب را .. زهرا در عین ناباوری شهاب را انتخاب کرد. از ان زمان حاج بابا کمرش شکست ، گوشه گیر شد و دیگر با کسی حرف نزد. زهرا من را در همان جای همیشگی ام قرار داد .مشغول تمیز کردن خانه شد .شام را هم آماده کرد. بوی قرمه سبزی در خانه پیچیده بود .خیلی خوشحال بودم . زهرا را دیدم که نگاهی به همه جای خانه کرد و با خودش گفت :همه چیز روبه راه است. چادرش را سرش کرد و با چشمانی که از اشک پر شده بود از خانه خارج شد. خواستم داد بزنم :نرو.ولی صدای بسته شدن در چیز دیگری می گفت. دل توی دلم نبود،با خودم میگفتم کاش حاج بابا زودتر بیاید ،حتما خوشحال می شود. منتظر شدم به ساعت روبرویم زل زدم .او هم اخمی کرد ولی برایم مهم نبود. فقط دوست داشتم ثانیه ها زود بگذرند. صدای در آمد. از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم .به حاج بابا زل زدم ،منتطر عکس‌العملش شدم. اول کمی ایستاد .نگاهی به خانه کرد. اخمی کرد و به آشپزخانه رفت . قابلمه را در دستش دیدم که به سمت در رفت و به حیاط پرتش کرد. بعد هم تلفن را برداشت و نمی دانم به چه کسی زنگ زد ولی شنیدم که گفت : خانه را برای فروش ... دیگر چیزی نشنیدم ،فقط صدای خرد شدن شیشه ی دلم که روی زمین افتاد و هزار تکه شد را شنیدم....
به نام او با یک میخ کوچک، آن هم کج، می‌چسباندم به سینه‌ی دیوار و می‌رود. یک طرفم با شیب سی درجه رو به پایین است و طرف دیگرم با همان درجه از اختلاف، نسبت به خط افق، رو به بالا. مثلاً که زینتم برای دیوار آبی رنگ اتاقش؛ با آن تصویری از رونالدو که روی سینه‌ام نقش بسته؛ و این یعنی: من آنم که رستم بود پهلوان چشم می‌چرخانم در چهاردیواری اتاقش تا بیشتر بشناسم خانه‌ی جدیدم را. اول چیزی که توجهم را جلب می‌کند کمدی است که در قسمت شرقی اتاق کنار میز تحریر کوچکی قرار دارد. البته کمد که نه، چیزی شبیه بازار مسگرها. روی کمد هم پرچمی آبی رنگ با شیپوری قرمز، عجیب خودنمایی می‌کنند که ثابت می‌کنند: اجتماع نقیضین ممکن است. نگاهم به سقف که می‌خورد خود به خود می‌افتد پایین؛ کنار تختی از جنس ام.دی.اف. روی تُشَکَش تصویری از مانگای خون‌آشام و روی نازبالشش، شمایلی نقش بسته که زندگی را بر آدم حرام می‌کند، چه برسد به خواب را. مشغول تماشای اتاق هستم که با صدای برخورد لگدی به در، در به شدت باز می‌شود ومحکم به دیوار کناری اصابت می‌کند و شاهین به سرعت وارد اتاق می‌شود و به طرف کمد می‌رود. شک ندارم که این بچه، بیش‌فعال است؛ نه؛ بیشتر از بیش فعال است. با نوک پا، صندلی پلاستیکی گوشه‌ی اتاق را می‌کشد به سمت کمد و با کف پا می پرد رویش؛ پاشنه‌پایش را بلند می‌کند و تمام وزنش را می‌اندازد روی پنجه پا، تا قدش چهار پنچ سانتی بلندتر شود؛ که می‌شود و شیپور را از آن‌بالا برمی‌دارد. هنوز پاشنه‌ی پایش را روی صندلی نگذاشته که آن چنان در شیپور می‌‌دمد که در‌‌ دَم شروع می‌کنم به محاسبه‌ی زمانِ باقی‌مانده‌ از عمرم و نوشتن آخرین وصایای زندگی‌ام. نمی‌فهمم کِی ازصندلی پایین می‌پرد و کِی در را می‌کوباند و کِی می‌رود. ولی خوب میفهمم که زین پس حداقل موسیقیِ همیشگیِ زندگی‌ام، با ضرب‌آهنگِ تللللق، تلوووووق، تقققفق، توووووق، شتللللق و البته دنننننگ و دوووونگ و امثالهم همراه است. او که می‌رود دوباره می‌روم تو نخ اتاق، و اول ازهمه هم، نگاهم می‌افتد به استوانه‌ی پلاستیکیِ توپُرِ معلقی که با زنجیری از سقف آویزان است و با هرموجی که در هوا ایجاد می‌شود، کمی در جای خود تاب می‌خورد... دستکش‌های بوکس را که در کنار استوانه‌ی پلاستیکی معلق می‌بینم، دیگر فاتحه‌ام را می‌خوانم و شروع می‌کنم به بررسی احتمالات تا ببینم زندگی‌ام به جمعه می‌رسد یا نه! سرم به جمع و تفریق گرم است که ناگهان توپی چهل تکه، شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق را هزار تکه می‌کند و مانند موشک تیز می‌خورد به سینه‌ام یعنی درست به نوک دماغ رونالدو. خلاصه که شیشه‌ی دلم می‌شکند و خرده‌هایش پخش می‌شود روی زمین و شیب سی درجه‌ام می‌شود شصت درجه و زبانم قفل می‌شود و چشمانم از حدقه بیرون می‌زند و تعادلم به هم می‌خورد و میخِ کجم، کج‌تر می‌شود و به مویی بین زمین و آسمان معلق می‌شوم... که همان دم، صدایِ « شاهین الهی به زمین گرم بخوری»ِ مادر، بلند می‌شود و طول زندگیِ من کوتاه می‌شود و از آن بالا، با سر می‌خورم زمین و اینک منم و آخرین وصایای زندگی‌ام به رونالدو که: من از بیگانگان هرگز ننالم آقا که با من هرچه کرد، آن آشنا کرد پ.ن دیگه تند تند نوشتم که فقط از تمرین‌ها عقب نیفتم.
«خروس» روی دیوار، خوابم برده بود. با صدای بوق از خواب پریدم. چشمم افتاد به پسرک. صدای بوق، از زیر او بود. دیشب با یک عروسک بوق بوقی به خانه آمد. برق چشم‌هایش از این بالا هم معلوم بود. خروس زرد پرکنده‌ی گردن دراز با آن تن دون دونش را آنقدر فشار داد که صدای مادرش را در آورد: - آخه این چیه خریدی براش! زشته قیافش اما خنده‌داره. بوقشم انگار صدای خروس و سگ‌و قاطی کردن! - دیگه اصرار کرد خیلی. گفتم دلش شاد بشه! - مثل روان ما بعد هم باهم خندیدند. اما من چندبار نصف شب از خواب بیدار شدم. خروس زیر تن پسرک می‌رفت و جیغش در می‌آمد. هم خودش چند متر از جایش می‌پرید هم من! صبح هم با دیدن خروسش که با قوقولی قوقوی مخصوص خودش او را بیدار کرده، ذوق کرد. بقیه اعضای خانواده هم با صدای خروسی که کمی هم صدای سگ قاطی‌اش شده بود، بیدار شدند. روز در جریان بود. یکی گوشی به دست، یکی کتاب به دست، یکی خروس به دست! چشمم به در حمام افتاد. پسرک داشت لباس و شلوارک را با یک دست در می‌آورد. دست کوچک دیگرش هم پر بود با خروس کذایی‌اش! کاملا برایم واضح بود که خروس هم مجبور به آب‌تنی‌ است. صدای شلپ شلوپ و گاهی هم صدای خروس را می‌شنیدم. کم کم صدای خروس قطع شد و صدای گریه‌ی پسرک بلند شد. مادر با عجله برگه‌ای گذاشت بین کتاب دوست داشتنی‌اش که چند روز پیش شروع کرده بود به خواندنش. در نیمه باز حمام را تا آخر باز کرد. از این بالا سرک کشیدم. وان کوچکی که پسرک توی آن نشسته بود را دیدم. مادر پرسید: «چیشد یهو؟» پسرک با صدای فین فین گفت: «خروسم چرا صدا نمیده دیگه؟» خروس در دست مادر بررسی شد. - آب رفته تو گلوش. بوق بوقیش خراب شده. شایدم سرما خورده. پسرک با چشم‌های اشکی به خروس یک‌روزه‌ی بیمارش نگاه کرد. چشمم افتاد به سمت دیگر خانه. در گوشه‌ی پذیرایی دخترک نشسته بود. رنگ آبی به دست، داشت ابر می‌کشید. ابر فانتزی مدل دار! زیر لب هم با خنده‌ی مرموزی گفت: «آخیش خروس زشته ساکت شد! مغزمون آرامش گرفت.» قهقهه‌ای که زدم باعث شد کمی روی دیوار کج شوم. یاد هابیل و قابیل افتادم. بوی شامپوی ملایمی آمد. صدای مادر و ناله‌ی پسرک به گوشم می‌رسید. بالاخره در حمام باز شد. پسرک با آن حوله‌ی تن‌پوش آبی از حمام بیرون آمد. تمام مدت که لباسش به او پوشانده شد و حتی وقت ناهار و تا وقتی به زور قصه‌های تخیلی مادر، چشم‌هایش بسته شد، از خوب شدن خروس حرف می‌زد. آخرسر همین‌طور که گردن خروس پرکنده را گرفته بود، با چهره‌ی گرفته، روی پای مادر خوابش برد. مادر نفس عمیقی کشید. پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه رفت. یک دور خودش چرخید. حدس زدم بخواهد ظرف‌های ناهار را بشوید. صدای در حیاط آمد. به آن‌جا دید نداشتم اما فهمیدم دخترک، دوباره برای بازی توی حیاط پریده. مادر نگاهی به چهره‌ی کوتاه و مژه‌های بلند پسرک انداخت. نفس عمیقی کشید و روی صندلی میز ناهارخوری نشست. گوشی را برداشت و چیزی را تند تند نوشت. گوشی را روی اپن گذاشت و کتابش را برداشت. سکوت همه‌جای خانه را گرفته بود. گاهی نگاهم به مادر می‌افتاد. غرق بود در کتاب. گاهی که لبخند می‌زد، چقدر دلم می‌خواست آن قسمت کتاب را بخوانم. ورود پدر با بیدار شدن پسرک یکی شد. باب گلایه و ناراحتی از خروس بی‌صدا شده، باز شد. من با چشم‌های گرد شده به دست پدر که انگشتش را در دهان خروس فرو کرده بود، نگاه کردم. از جیب پیراهنش چیز کوچک سفیدی را بیرون آورد. باز دستش را در دهان باز شده‌ی خروس برد، چند لحظه بعد صدای خروس در آمد اما با صدایی گوش‌خراش‌تر از اولش! لبخند پسرک و بالا و پایین پریدنش، برایم دوست داشتنی بود. دخترک هفت ساله جلو آمد و قری به گردنش داد و گفت: «سلام بابا خسته نباشی. تازه راحت شده بودیما. چرا درستش کردی آخه!» - سلام دختر قهوه‌ای خودم! شما که ازرنگ پوستت معلومه همش کجا تشریف داری بلا. دخترک سرش را پایین انداخت و خندید. عقب عقب به سمت اتاق خواب رو‌به روی من، فرار کرد. همه خندیدند حتی من!
💠 از زبان قاب عکس روی دیوار، یک روزِ خانه را توصیف کنید. ✍باد کولر باد کولر مستقیم به صورتم می‌خورد. تمام بدنم یخ‌ می‌زند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است. محسن سرگرم بازی نبرد خلیج‌فارس است. فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورق‌های پایانی رُمان پیامبر بی‌معجزه را می‌خواند. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش غلت می‌خورد روی گونه‌های سرخ و سفیدش. علی قطار اسباب‌بازی‌اش را راه می‌اندازد. صدای دودو چی‌چی‌ سکوت خانه را می‌شکند. مریم کنار اُپن آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش می‌گذارد و شانه‌اش را به آن می‌چسباند. همان‌طور که به حرف‌های طرف مقابل گوش می‌دهد پیاز را درون بشقاب ریز‌ریز می‌کند. چشم‌های درشت و قهوه‌ای‌‌اش سرخ می‌شود. اشک‌ها تندتند فرو می‌ریزد. صدایِ فین‌فین که بلند می‌شود. دستمال‌ کاغذی را با دست چپ بیرون می‌کشد به داد بینی پهن و گُنده‌اش می‌رسد. صدای تق‌تق در می‌آید. نرگس و علی بی‌خیال به کارشان ادامه می‌دهند. مریم سرش را به داخل سالن می‌آورد و نگاهی به بچه‌ها می‌اندازد. علی نگاه مادر را شکار می‌کند. مادر با زبان بدن، در را نشان می‌دهد. علی با لب‌ولوچه آویزان به طرف در می‌دود. همزمان با بازشدن در، دست‌های پُر از پلاستیک بابا وارد خانه می‌شود. مریم عذرخواهی و خداحافظی می‌کند. گوشی را روی اُپن می‌اندازد. حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات می‌دهد. فاطمه سریع خودش را جمع‌و‌جور می‌کند. پدر به سمت کلیدهای کولر می‌رود. آن را یک شماره پایین‌تر می‌زند. خوشحال می‌شوم. تشکر می‌کنم. صدایم را نمی‌شنود. خوابم می‌آید. پلک‌هایم روی هم می‌آیند.
"گم‌شده" نگاهی به اطراف می‌اندازم. دور تا دور اتاق را قاب عکس‌های بزرگ و کوچک گرفته است. در بین‌ قاب‌عکس‌ها تکه‌‌هایی از روز‌‌نامه چسبانده شده. مضمون تیتر‌های همه تکه‌ها یکی است، فقط تاریخ‌هایشان متفاوت است. با باز شدن در، لبخندی به لب آوردم. قاب عکس‌های دیگر منتظر بودند برای یک‌بار هم شده خودشان را درآغوش پر مِهرش جای دهند. اما مثل همیشه روبه‌رویم ایستاد. چشمانش می‌درخشید. انگار حرف‌ها برای گفتن داشت. حرف‌هایی از جنس مادر و دختری. حرف‌هایی که هیچ‌گاه تکراری نبودند. درآغوشم گرفت و روی تخت دراز کشید. دست‌نوازش را روی سرم کشید و مثل روز‌های قبل، خاطره‌ آخرین روز با‌هم بودن را تعریف کرد. خاطره‌ همان خاطره‌بود اما لحن گفتارش هر روز با روز‌های دیگر فرق می‌کرد. شاید به خاطر این‌که او مادر بود با هزاران احساسات. اشک‌ صورتش از گوشه‌ چشم‌ش سُر خورد و قاب شیشه‌ای‌ام را تَر کرد. با شنیدن صدای مردی که به چهار‌چوب در تکیه داده است، مرا از آغوشش جدا کرد. دستی به چشم‌های خیسش کشید و روی تخت نشست. مرد نگاهی به اتاق و عکس‌های روی دیوار انداخت و نفس عمیقی کشید. -آماده شو بریم بهشت‌زهرا. همه منتظر ما هستن. زن بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده یاسی رنگ را کنار زد. نور خورشید، اتاق تاریک و بی‌روح را روشن کرد. -اونی که زیر اون خروار‌ها خاک خوابیده، نازنین من نیست. مرد کلافه دستی به موهایش کشید و آرام نزدیکش شد. -چرا نمی‌خوای قبول کنی که نازنین دیگه بینمون نیست؟ زن نزدیکم شد و من را به طرف مرد گرفت و بغضش را رها کرد و گفت: -نازنین من تکه‌تکه نشده. نگاه کن. آخرین عکسیه که براش گرفتم. ببین می‌خنده، ببین سالمه. نازنینم فقط گم‌شده. مرد سکوت کرد و از اتاق خارج شد. زن از جا برخاست و من را روی دیوار قرار داد و از اتاق خارج شد. چند ساعت بعد با روزنامه‌‌ای برگشت. با قیچی که در دست داشت، قسمتی از روزنامه را برید. دورش را چسب زد و کنارم به دیوار چسباند. نگاهش کردم. تاریخش برای امروز هست. باز با همان تیتر و با همان نوشته. "گم‌شده..."
کلید را زد. دو لامپ ال ای دی همزمان روشن شد. در حیاط روبرویم را گشود. نگاهی به ساعت پاندول‌دار بالای تلویزیون انداختم. عقربه‌ی کوچک روی ۶ بود. بعد از چند دقیقه برگشت. هنوز در را نبسته بود که دکمه‌ی تلویزیون را زد. آهی کشیدم و چشمانم را بالا بردم. تلویزیون ۳۲اینچ روی دیوار سمت چپم بود. نگاه چپی به من کرد. _چیه؟ حسودی می‌کنی؟! چشمانم گرد شد. _حسودی؟! آخه به چی تو حسودی کنم؟! پوزخندی زدم و ادامه دادم: _صفحه ال سی دی قدیمیت یا اون صدای سرسام آورت؟ ابرویی بالا داد و گفت: _بالاخره من مرکز توجهم. پوفی کشیدم و برای اینکه به این بحث خاتمه دهم، گفتم: _خیلی خب جناب «مرکزتوجه» لطفا اون صداتو بیار پایین. با صدای بلندتری فریاد زد: _صدای من... هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدا قطع شد. به زن نگاه کردم. لب زیری‌اش را به دندان گرفته بود. نگاهش سمت اتاق خواب‌ها بود. کنترل تلویزیون را فشار داد و صدا را روی پنج تنظیم کرد. شیشه‌ام را چک کردم. خداروشکر ترک نخورده بود. درخت‌های پاییزی زیر آن هم سر جایشان بودند. حتی برگ‌های زرد روی جاده‌ی خاکی درون قابم، زیر سوسوی آفتاب، نشسته بودند. خیالم از شیشه‌ی قاب و نقاشی آبرنگ درونم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. ناگهان سایه‌ی بزرگی روی جاده افتاد. زن بود. از کنارم رد شد. به انتهای راهرو رفت. در اتاق بچه ها را باز کرد. دوباره به تلویزیون نگاه کردم. چشمانم گرد شد. تلویزیون برایم شکلک درآورد. توجهم به تصویر بود. ای کاش صدا را کم نکرده بود! عکس بزرگی از سردار با آن لبخند همیشگی روی قاب تلویزیون ظاهر شد. نواری مشکی گوشه‌ی صفحه‌ی تلویزیون آمد.
صدای هو هوی قطار آمد. از کنار خانه که گذشت، علاوه بر پنجره‌ها من هم لرزیدم. کمی روی دیوار به چپ و راست رفتم. در آخر باز هم کمی کج ایستادم. خروس‌خان زده مردِ قدبلند و چهارشانه‌ی خانه بدون نگاه به من از کنارم گذشت و رفت. احساس کردم عکس هم دوباره ناراحت شد چه برسد به من. کمی آفتاب روی وسط قالی افتاده، دختر مو فرفری خانه با فرم دانشگاهش جلویم ایستاد. بغض چنبره‌زده در گلویش را احساس کردم. من آینه‌ی چهره‌ی نامشخص او بودم. کمی ایستاد و تماشایم کرد؛ البته به گمانم بیشتر عکس را. کمی هم به من برخورد شده بودم مثل شیشه‌ی تمیزی که هیچ‌کس تمیزی‌ شیشه را نمی‌دید تنها منظره‌ی بعد شیشه را می‌دید. زیرلب خداحافظی گفت و رفت. آفتاب به مبل‌های قدیمی رسیده بود که پسر لاغر و چشم‌ قهوه‌ای خانه با حوله‌ی آبی دور گردنش از اتاقش که جلوی من بود خارج شد و به طرف حمام رفت. نمی‌توانستم رفتنش را بیشتر ببینم. چشمانم جز جلویم و کمی کنارترش را نمی‌دید. کاش من هم مثل آفتاب‌پرست چشمانم می‌چرخید! کمی بعد آوازش در حمام شروع شد. آهسته‌آهسته حنجره‌‌اش را به زنگ‌تفریح فرستاد و اجازه داد من کمی آهنگ آب را هم بشنوم. چندی بعد حاضر و آماده جلویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. جلو آمد و من را صاف کرد. خدا خیرش دهد. احساس می‌کردم پیچ و مهره‌هایم در حال بیرون آمدن بود. لبخند شادی زد. رفت.
«قـــاب عکــس» در را می‌بندی و عصایت را به جا کفشی تکیه می‌دهی. سمعک را از گوشت بیرون می آوری و توی جیبت می‌گذاری. نیم نگاهی به من می‌اندازی، لبخند کمرنگی میان چین و چروک لبت می‌نشیند. به آرامی خم می‌شوی و تای سفره‌ای که از دیشب گوشه اتاق پهن مانده را، باز می‌کنی. نان را لای آن می‌گذاری و با صدای لرزان می‌گویی: –بفرما ... اینم نون گرم که همیشه دوست داشتی. نفس عمیقی می‌کشی و یک تکه‌ی کوچک از نان جدا می‌کنی و در دهان می‌گذاری. جویدنش برایت سخت است. با زحمت لقمه‌ را قورت می‌دهی و به من نگاه می‌کنی. کنار چشمت کمی خیس می‌شود. از سفره فاصله می‌گیری و به پشتی لم می‌دهی؛ درست مقابل من. تسبیحِ سبزآبی را از دور دستت باز می‌کنی. با انداختن هر دانه تسبیح، زیر لب یک حمد می‌خوانی. کمی که می‌گذرد، چشمت سنگین می‌شود و پلکت روی هم می‌افتد؛ اما چندثانیه نگذشته با تک سرفه‌ای خشک دوباره چشمت باز می‌شود، زل می‌زنی به من و ذکر را از سَر می‌گیری. نسیم خنکی می‌وزد و سوزِ هوای پاییزی، از پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق داخل می‌آید. سرما به راحتی در بدن استخوانی تو نفوذ می‌کند. حالِ تکان خوردن نداری، همانجا پایت را دراز می‌کنی و زیرِ روفرشی فرو می‌بری. چندبار پشت هم صدای زنگ در بلند می‌شود؛ اما گوش‌های تو سنگین تر از آن است که بدون سمعک چیزی بشنود. انگار برای تو، همه‌ی صداها خفه شده و همه چیز محو است، به جز قاب عکس من! اگر تکان‌های تسبیحِ توی دستت نبود با جنازه‌ای که چشمش بازمانده، فرقی نداشتی. چند دقیقه می‌گذرد، که کلیدی روی در می‌افتد و باز می‌شود. صدای ناصر است: –آقاجون؟! ... آقاجون؟! مثل همیشه عجله دارد و یادش می‌رود به تو سلام کند: –ای بابا؛ پدرِ من، بازم این سمعک رو بیرون آوردی! یه ساعته دارم در میزنم. بازم شکر که کلید آورده بودم. سکوت تورا که می‌بیند، رد نگاهت را دنبال می‌کند: –خسته نشدین بعد از یه سال، هنوزم اینجا می‌شینین و زل میزنین به عکس مامانْ خدا بیامرز؟! صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید: –کجا گذاشتین این سمعک رو؟! آماده شین ببرمتون دارالرحمه، سرِ خاک مامان. سراغ کمد می‌رود و همانطور که در را باز می‌کند می‌گوید: –امروز عصری نیما کلاس داره باید ببرمش. دیگه وقت نمی‌کنم بیام دنبال شما، برا همین گفتم الان ببرمتون سرخاک... پس کو این سمعک؟! نگاهت روی قابِ عکس من قفل شده، برای چندمین بار به رویم لبخندی می‌زنی و آرام می‌گویی: –بالاخره پنجشنبه شد، دارم میام پیشت حاج خانم. سمعک را از جیبت بیرون می‌آوری و پشت گوشت می‌گذاری. بازهم به من نگاه ‌می‌کنی و با یک یاعلی از جا بلند می‌شوی.