…g..h…:
و ختم کلام .....
دل تنگتیم سردار ....
میگن خاک سرده...
ولی داغ شما بر قلب ما هنوز گرم گرم است..
باشد روزی که انتقامی سخت بگیریم..
#هاچ
#سردار_دلها
سُندُس:
یا لطیف
عجب حکایتی دارد، نیمهی شب!
همه چیز از همان نیمه شب، شروع شد، همان نیمه شبیکه آرام آرام باریدی و سر به سجاده عشق نهادی.
همان نیمه شبی که خودت را ذره ذره ذوب وجودش کردی.
همان نیمه شبهایی که خودت را مخلصانه به دل کریمانهاش حواله کردی.
همان نیمه شبهایی که قنوت قلبت تنها یک چیز بود و آن هم دیدارش...
نمیدانم چه کردی؟
نمیدانم در آخرین نیمهیِ شب، چه دلبری عاشقانهای از معشوقت کردی که رخصت دیدارش را نصیبت کرد.
آن دیداری که عمری به هر دری دق الباب کردی تا جوابت را بدهد.
همان دیداری که آرزویت شده بود و قلبت از دوریاش چنان سنگینی میکرد که چشمانت برق حسرتش را منعکس میکرد.
آه ای مرگ خونین من!
آه ای زیبای من!
کجایی؟!!
همان نیمه شبی که بر دل کاغذ قلم زدی خدایا مرا پاکیزه بپذیر.
همان نیمه شبی بود که سالها دنبالش دویده بودی، در کوچه پس کوچههای کربلای جبهه ها، در کنار اروند، در کانالی پراز شیشههای عطری که مظلومانه شکسته شدند و رایحه خوششان عطرآگین لحظههایت شدند. وتو مظلومانه گریستی؛
هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست!!!
دوسال از نیمه شبی که مارا رها کردی میگذرد، اما قلبهایمان هنوزهم از داغت سخت سنگین است، چشمانمان هنوزهم با شنیدن نامت میجوشد!
دلهایمان بی طاقت تر از قبل بیقرار است.
همان نیمه شبی که تو پرواز کردی و من هر شب به انتظارت چله گرفتهام!
میدانی دلم اسیر نگاهت شده، نفوذش قلبم راسوراخ میکند و آه را از نهادم بلند!
حالا که دستانم ازتو کوتاه شده و جگرم آتش گرفته، تو بگو...تو بگو من نیمه شبها چه ذکری بگویم؟ چه وردی بخوانم؟ که دلم تنها؛تنها لحظهای قرار بگیرد.
من هم شوق زیارت به سردارم آن هم نیمه شب دستم را بگیر... سردار
چه عاشقهایی که مشتاقانه به دیدار معشوق خود میروند.
#عزیز_ملت
#سردار_دلها
#حاجقاسم
✍ زینب عسگری
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
دلِ تنگم، دلِ دریاییات را میطلبد.
#حاج_قاسم
#باغ_انار
به عکست مینگرم تا راحتتر نفس بکشم...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
نگاهم دنبال تو میگردد...
نفرین به دستهایی که تو را از پیشِ ما برد...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
آرامشم بودی...آرامشم هستی...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
نیمهشب نزدیکمیشود...صدای باران را میشنوی؟ ...
آسمان دلتنگ است...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
『حَـوْرآء²¹³』:
زمان امشب بغض در گلو دارد... در لحظه های گذرش اشک خون میگذارد و می گذرد...
#حاج_قاسم
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
حرامیان، نیزههاشان را آلوده به سمّ میکنند...
آسمان میگرید...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
هوا سنگین است...یا قاسم بن الحسن ع...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
『حَـوْرآء²¹³』:
برخی چیز ها شبیه نور خورشیدند که مانع میشود از دیدن منبع اصلیاش. حاج قاسم نوری دارد که برای منی که علم نجومِ دلشناسی را ندارم، سخت است از او حرف زدن. دور از انتظار است اورا درک کردن. ندیدنی است اورا دیدن. نخواندنی است اورا خواندن. ناتوانی قلم است از او نوشتن....
#حاج_قاسم
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
کودکان یمنی صدایت میکنند برادر! برخیز...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
نفس تنگی گرفتهام، آخر نفسم به نفس تو بند بود...ایتمام نفسم...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
『حَـوْرآء²¹³』:
رفته ای و جهان مان رفته... جهان در نبودت بی معناست!
#حاج_قاسم
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
نفرین به دستهایی که شیرینی با تو بودن را از ما گرفت...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
جهانِ بی رنگ و بوی تو، همهاش تاریکی است...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
ضُحیٰ:
آنها از چشمانت میترسند
#hero
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
نفرین به آن وجودِ بیوجود، که وجودت را از ما گرفت...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
غبار کفشهایت، توتیای چشمانم...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
شب است و سکوت است و آه است و من...
#حاج_قاسم
#کپی
عِمران واقفی:
هلی کوپتر عبیدالله به فرمان یزید از عین الاسد بلند میشود، حدودا همین دقایق...سوختن شقایق نزدیک است.
#سردار_سلیمانی
#واقفی
غمگینم. نه خشمگینم. آتشفشان بغض جایش را به کوره غضب داده. استکبار را خواهم سوزاند. به شرفم سوگند. خون سردار من را زنده کرده. من میدانم و قاسم...
#سردار_سلیمانی
#واقفی
💮حمزهای پور💮:
عشق را در یک جمله معنا کرد؛ اخلاص
#حاج_قاسم
انگشترت علمدار حرف ها دارد.
#حاج_قاسم
نبودنت سوراخی در قلبمان است که جایش پر نمیشود.
#حاج_قاسم
بیداری مردان خدا در نیمه شب در پی حق ۱:۲۰
#حاج_قاسم
عزیز ملت حتی از نامت واهمه دارند
#حاج_قاسم
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
مثل عادت هر روزم ،کنار پنجره منتظر پدرم بودم . میدانستم که نزدیک های عید پدرم سرش حسابی شلوغ است و دیر به خانه می آید .
ولی این انتظار را دوست داشتم .
در همین فکر ها بودم که دیدم در حیاط باز شد .
با ذوق پله ها را دو تا یکی کردم و پایین آمدم .
پدرم وارد خانه شد ،چشمم به قالیچه ی که زیر بغلش بود ،افتاد.
با تعجب گفتم :این چیه بابا؟
پدرم نگاهی انداخت گفت :بابایی گشنته؟
چشمانم را گرد کردم و گفتم :وا ،بابا این چه سوالی میپرسی؟
پدرم لبخندی زد و گفت:آخه انگار سلامت رو خوردی .
بعد هم خندید.
از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:ببخشید،سلام!آخه این قالیچه خیلی حواسمو پرت کرد.
پدرم قالیچه را در دستانم گذاشت و گفت :تا نگاش کنی منم دست و صورتمو بشورم بیام.
با ذوق خاصی همان جا نشستم و قالی را پهن کردم .
از آن همه رنگ و نقش لذت بردم .
من قالی دست باف دیده بودم ولی این یکی محشر بود.
رنگ های شادی که استفاده شده بود .
نقشها و طرح هایی که در هر قاب از آن نمایش یک زندگی زیبا بود.
هر برگ ،هر گل، رنگ و بوی خاص خودشان را داشتند.
محو تماشای قالی بودم.
پدرم گفت:این رو یه دختر نوجوون بافته ،فکر کنم ۱۷ سالش بود،با پدرش اومده بود. منم یکم بالاتر از قیمتش خریدم گفتم دخترک یکم خوشحال بشه .باباش میگفت:برای کمک خرج تحصیلش بافته . منم دلم نیومد بزارم حجره، گفتم بیارم خونه .اگه دوسش داری برش دار.
با بهت به پدرم نگاه کردم و گفتم :هفده سال؟؟؟
باورم نمیشه .چه خوب بافته .
خیلی هدیه ی قشنگی بود.چرا دوست نداشته باشم؟!
با ذوق قالی را جمع کردم و گفتم :ممنونم بابایی، منم برای سجاده ازش استفاده میکنم .
دلم نمیاد پا روش بزارم .هر گره ای که زده شده برای من خیلی حرمت داره .میدونم که این نقش ها، آرزوهای دختری بوده که روی این قالی نقش بسته.
پ.ن:
دختران سرزمینم را دوست دارم .برای چیزی که می خواهند محکم و با صلابت می ایستند.
با تمام توانشان برای آرزوهایشان می جنگند .
دختران سرزمینم را دوست دارم ...
#هاچ
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
آفتاب روی شیشه ی غبار گرفته ام نشست. با کسلی چشمانم را باز کردم .
باز هم یک روز تکراری دیگر برایم آغاز شد.
صدای اخبار رادیو با همان خش خش روی اعصابش .صدای قلقل سماور .
و سکوت حاج بابا ....
باز هم مثل همیشه چای را نعلبکی اش می ریزد و هورت می کشد .
سماور و رادیو را خاموش می کند .
کیسه ی برنجی که داخل آن وسایل فله گی اش هست را بر می دارد و زیر لب الهی به امید تویی می گوید و می رود.
با چشمانم بدرقه اش میکنم .کاش زبانی داشتم که با او حرف بزنم ،خدانگهداری ،خداقوتی ،سلامی ...
حیف که نمی توانم.
چشمانم را باز می بندم و چاره ی جز خوابیدن ندارم .
هنوز گرم نشده بودم که صدایی شنیدم .
با ترس چشمانم را باز کردم .
در اتاق را دیدم که باز است .
نگاهی به اطراف اتاق انداختم .
خانمی با چادر سیاه را دیدم که پشتش به من بود و لرزش شانه هایش را حس کردم .
زمزمه هایی به گوشم می رسید.
_ آخه چرا ؟ این چه زندگی واسه خودت درست کردی .من که میگم بیا پیش خودم .صدای گریه اش بالا می رود.
با گریه به سمت من بر می گردد ولی غبار جلوی چشمانم را گرفته .نمی شناسمش .دلم آشوب بود.احساس ترس می کنم .
دیدم به من نزدیک می شود.دستش به سمت من می رود و من را در آغوش می کشد .کاش قدرتی داشتم خودم را از دستش رها می کردم .
ولی محکم تر من را فشار می دهد .
دیگر طاقت ندارم اگر کمی دیگر فشار بیاورد قطعا ترک بر می دارم .
صدای خفه ای می شنوم .
_مادر قشنگم ....
و باز هم صدای گریه در اتاق می پیچد.
تلنگری می خورم .نه باورم نمیشه .این زهراست .آره خود زهراست .
تنها دختر کوچولوی حاج بابا...
زهرا در حالی که اشک هایش را پاک می کرد با گوشه ی روسری اش غبار را از تنم پاک کرد .وقتی دیدم بهتر شد ،بادقت نگاهی به چهره اش کردم .
دلم برای او وشیطنت هایش تنگ شده بود.
زهرا خودش این راه را انتخاب کرد.
وقتی حاج بابا گفت:یا من را باید انتخاب کنی یا شهاب را ..
زهرا در عین ناباوری شهاب را انتخاب کرد.
از ان زمان حاج بابا کمرش شکست ، گوشه گیر شد و دیگر با کسی حرف نزد.
زهرا من را در همان جای همیشگی ام قرار داد .مشغول تمیز کردن خانه شد .شام را هم آماده کرد.
بوی قرمه سبزی در خانه پیچیده بود .خیلی خوشحال بودم .
زهرا را دیدم که نگاهی به همه جای خانه کرد و با خودش گفت :همه چیز روبه راه است.
چادرش را سرش کرد و با چشمانی که از اشک پر شده بود از خانه خارج شد.
خواستم داد بزنم :نرو.ولی صدای بسته شدن در چیز دیگری می گفت.
دل توی دلم نبود،با خودم میگفتم کاش حاج بابا زودتر بیاید ،حتما خوشحال می شود.
منتظر شدم به ساعت روبرویم زل زدم .او هم اخمی کرد ولی برایم مهم نبود.
فقط دوست داشتم ثانیه ها زود بگذرند.
صدای در آمد. از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم .به حاج بابا زل زدم ،منتطر عکسالعملش شدم.
اول کمی ایستاد .نگاهی به خانه کرد.
اخمی کرد و به آشپزخانه رفت .
قابلمه را در دستش دیدم که به سمت در رفت و به حیاط پرتش کرد.
بعد هم تلفن را برداشت و نمی دانم به چه کسی زنگ زد ولی شنیدم که گفت : خانه را برای فروش ...
دیگر چیزی نشنیدم ،فقط صدای خرد شدن شیشه ی دلم که روی زمین افتاد و هزار تکه شد را شنیدم....
#هاچ
#روزانه1
با بی حوصلگی به بیرون از قطار خیره شدم.
با خودم گفتم:چقدر این مردم خوشحالن ،خوش به حالشون...
دستی را روی شونه م احساس کردم.
سرم را برگردوندم . اول یک لبخند دیدم بعد هم صورت،بعد...
چشمام گرد شد و با خوشحالی گفتم:وای ساناز باورم نمیشه خودتی؟
_بله خودمم،وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.کجا بودی دختر؟میدونی چندسال ندیدمت؟چرا بیخبر گذاشتی رفتی ؟
لبخندی زدم و گفتم :اگه اجازه بدی،برات بگم.
ساناز نگاهی به سر و وضعم کرد ،انگار تازه متوجه شد ،گفت:بگو می شنوم...
صدای سوت قطار آمد و شروع به حرکت کرد.
بغضی که در گلویم بود را پایین دادم و گفتم:روزهای آخر سال تحصیلی بود که زمزمه خواستگار تو خونمون پیچید،من خیلی ذوق داشتم .پسره رو خیلی دوست داشتم.یعنی عاشق هم شده بودیم.
عشق خیابونی من و سپهر .
منم کلا بی خیال مدرسه شدم .خلاصه که ازدواج کردم.
دوسال اول زندگیم خوب بود.ولی کم کم سپهر تغییر کرد.بدخلق شده بود،بهونه گیری می کرد.
چند باری هم به بهونه های مختلف به باد کتکم می گرفت.چند وقتی به همین منوال گذشت. تا اینکه متوجه شدم حامله ام.خیلی خوشحال بودم.وقتی موضوع رو به سپهر گفتم،اول چیزی نگفت ،فقط سکوت کرد. فردای اون روز اومد گفت: باید سقطش کنی .
من اونقدر ندارم که خرج یه نون خور دیگه رو بدم.دلم خیلی شکست ،دلخور شدم .بهش گفتم هرجورشده من این بچه رو نگه می دارم .
چهارماهم بود تشنه م شد ،خواستم آب بخورم، دیدم لامپ زیر زمین روشنه .به طرف زیر زمین رفتم ،وقتی پایپ رو تو دست سپهردیدم ،همه دنیا رو سرم خراب شد.داغون شدم .بهم ریخته بودم ،ولی به خاطر بچه م کوتاه آمدم،به کسی چیزی نگفتم ،ولی کاش می گفتم .تحمل کردم .یه روز صبح که خواب بودم .صداش رو شنیدم که صدام می زد.نیکا ...نیکا...نگاه کن ،من میخوام پرواز کنم. بیدار شو ببین.
بیرون رفتم،دیدم سپهر روی پشت بوم وایستاده ،دنیا رو سرم خراب شد.گفتم:توروخدا بیا پایین....ولی سپهر نشنید و فریاد زد:الان پرواز می کنم میام پیشت....
و سپهر جلوی چشمام پرپر شد....
ساناز در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:بچه ت...
گفتم:صاحب خونه بیرونم کرد...بابامم که خودت میدونی که اونم معتاد بود زندگیشو با جمع کردن ضایعات می گذروند.
منم وقتی بچه به دنیا اومد هیچ کاری نمی تونستم بکنم .بچه م گشنش بود.هرجا برای کار می رفتم با بچه کوچیک قبولم نمی کردن.پول نداشتم ،فشار روم زیاد بود.
منم.....
دیگه نتونستم تحمل کنم صدای گریه م بلند شد و گفتم :دارم از پرورشگاه میام..........
#هاچ
#روزانه2
فکر می کنم اگر من یک پسر بودم الان خیلی اوضاع فرق می کرد.
قطعا پسری می شدم ، عزیزکرده ی مادر و فرزند رشید پدر....
پسری که مادر وقتی نگاه می کند قند توی دلش آب می شود. یقینا رفیق های خوبی می شدیم.
دیگر نگاه حسرت آمیز مادر آزارم نمی داد.
حتما تا حالا کنکور داده بودم و در رشته ی مورد علاقه ام مشغول تحصیل بودم.
کمک حال پدرم بودم،نه فقط مایه ی دردسر...
که وقتی هرجا می رود سینه اش را جلو بدهد و گلویش را کمی صاف کند و بگوید:اینم شازده ی ما....
پسری که خاتون به داشتن چنین نوه ای افتخار می کرد،نه فقط بشیند وغصه ی حال و روزگارم را بخورد.
اگر درهمین لحظه و در همین موقعیت یک پسر بودم چقدر اوضاع خوب بود.
می توانستم از تمام چیزهایی که برای یک دختر ممنوع است،تمام بهره را ببرم.
اگر پسر بودم نه تنها من ،بلکه تمام خانواده حالشان خوب بود....
#روزانه3
#هاچ
می خوای بریم کربلا...
تنها این جمله در ذهنم تکرار می شد.
به سمت مرضیه برگشتم.مرضیه با دیدن چهره ام ابروهایش را بالا داد و گفت:وای آجی قشنگم ،چرا اینقدر گریه کردی؟مکه نمی دونی تا وقتی خدا هست نباید غصه ی هیچیو بخوری .
با چشمان بی رمقم به چشمانش زل زدم.نمی دانم چرا مرضیه را برعکس همیشه زیبا می دیدم. زیر لب گفتم:خدا...
مرضیه دستانم را در دستانش گرفت و گفت:آره خدا.همون که همیشه با آدمه. فقط ما آدما گاهی اوقات یادمون میره که یک نفر هست که همیشه حواسش بهمون هست.
دستانم را از دستانش بیرون کشیدم .لحاف را روی سرم کشیدم.با بی حوصلگی گفتم:میشه تنهام بزاری.
صدای بسته شدن در از رفتن مرضیه خبر می داد.
سرم را بیرون آوردم به نم نم باران که روی شیشه ی پنجره ی اتاقم می نشست نگاه کردم.
با خودم گفتم:کی فراموشت کردم؟کی اصلا یادم رفت که تو همیشه نگاهم می کنی؟
نفهمیدم کی صورتم خیس شد.
با عصبانیت که نمی دونستم از کجا نشات میگرفت ،گفتم:داری الان انتقام چیو از من میگیری؟می خوای چی رو ثابت کنی؟
خنده ای عصبی کردم و با صدای بلند گفتم:تو بردی.خوب شد؟من باختم .می بینی که چقدر حقیر شدم. الانم اگه بخوام برگردم دیگه فایده نداره.بزار با همین وضعیتم بمیرم...
نه اصلا یه معامله ی دیگه می کنیم.
همین حالا پاکم کن و به زندگیم خاتمه بده.
اشک هایم شبیه سیل روان شده بودند.
اصلا همون که خیلی دوسش داری رو واسطه می کنم.تو رو به حق امام حسین پاکم کن...
چشمانم را بستم و چیزی نفهمیدم.
صدایی به گوشم خورد.
نسرین...نسرین...صدامو می شنوی ....تو رو خدا چشماتو باز کن...
صدا زدم مرضیه من اینجام چرا گریه می کنی؟
صدای جیغ مرضیه بلند شد. با صدای بلند گفت:مامان نسرین نفس نمی کشه...
#تمرین142
#هاچ