یاحق
و نویسندهای که تمام روز ایده یابیاش به جایی نرسد خاک کدام ایالت را باید بر سر بگیرد؟
فرشته سمت راست میزند روی شانهام:
_خاک بومی.
اگر مامور بالا نبود میدانستم چه کنم.
پناه بر خدای سیال.
عصای مادربزرگ را برمیدارم و با ریسمان، آسمان را میبافم.
گفتم از ابتدا قصدم را روشن کنم.
از بالا، پایین میآیم و مینشینم کنار کلمات.
کمی به چهره یکایکشان نگاه میکنم.
در نگاه کلمه سدره، حرف است انگار. چراغ سبز نشانش میدهم که خودش را خالی کند. بلند میشود. شاخههایش تکان میخورد. خاک از برگهایش میگیرد و لب تر میکند:
_نویسندگی که زوری نیست. اقبال و ادبار دا....
دستم را بالا میآورم:
_وارد نیست!
و با یک حرکت قلم مینشانمش سر جایش.
ترکه، به خودش اجازه میدهد بلند شود و گلو صاف کند. اونچووونان رونق جوهری میدهم به حرف حرفش، که از آن لحظه هر وقت لب باز میکند میگوید: من مال شازده ارسلان نیستم! من مال شازده ارسلان نیستم!
حقش بود. خراب باد آبادی صفرا.
نویسندهای که کل روز تلاش کند و انتهای شب، جای اینکه بحران را در داستانش ببیند، در پویا پیدایش کند، جز صفرا و سیال چارهای ندارد. کلمه صفرا اجازه دفاع میخواهد. توجهی نمیکنم. توضیح واضحات بدهد که چه؟
کظم را میگویم بلند شود و بیاید کنار دستم. با غیض جلو میآید. سرش داد میزنم:
_گفتم تنها بیا!
غیض میرود کنار صفرا مینشیند. دستی به سر کظم میکشم و میپرسم:
_کلمه دیگهای حرفی دارد؟
صدا از هیچکس درنمیآید. بلند میشوم و دوباره بالا میروم. حالا خوب اشراف دارم به همهشان. من او، دارد از آن گوشه فرار میکند. سرش جیغ سورمهای میکشم:
_آهای ترکیب! با توام! تو که روزگارم را با مداد مشکی رنگ کردهای! دیر اومدی نخواه زود برو!
و به ترکه اشاره میکنم. کارش را بلد است. میدود و کتبسته میگذاردش کنار استادامیر... _نه نه! این ترکیب از بنیاد مغالطه است. ببرش آنطرف. بگذارش کنار....کنار...هان! کنار علی. آنجا اگر ربط عِلّیوار نداشته باشد، ربط عَلّیوار دارد دستکم.
مهمل کمی جلو میآید. اجازه میدهم بیاید بالا. دهانش را به گوشم نزدیک میکند:
_اراجیف پیغام داد بهت بگم، دست از سرمون بردار. چیز دیگهای برای بافتن پیدا نمیشه؟ دست به دامن فلسفه شو خب!
پاککن را برمیدارم و از صحنه سیال محوش میکنم. اراجیف که اوضاع را خطخطی میبیند از روش من او استفاده میکند. فلفل میدود دنبالش. حوصله خالهزنکبازی ندارم. خاله ناراحت میشود. برای اینکه ناراحتش نکنم، پای عمه را وسط میکشم. به هر حال، نه حوصله عمهزنکبازی دارم و نه عمومردکشان. بازی فقط ساماروست. و امان از عرضی که آتش گرفت. عرض قامت راست میکند و ندا میدهد:
_کسی اسم منو صدا زد؟
پوزخندی نثارش میکنم. ممتنع الوجود بدبخت نمیداند اصلا ضرورت وجود نیافته که حالا نقض شود. عدم چه میفهمد این چیزها را؟
اتو، از داستان دیشب، لخ لخ را قرض میگیرد و به جایگاه شاکی میآید:
_من چقدر دیگه معطل بشم؟!
چروک جمعیت کلمات را کنار میزند:
_دستبوسیم ارباب!
قلم را پرت میکنم طرفشان. پراکنده میشوند. صفحه سفید میشود. سیم را برمیدارم و در دو شاخه فرو میکنم. اتو بخار میکند. میچسبانمش به لباس. از خط اتو میپرسم:
_ایدهای برای فرداشب نداری؟
#سیال
#990924
#احد
#عطسه
#اسارت
#آزادی
#دیر_اومدی_نخواه_زود_برو
#بنویس
@ANARSTORY