یا حق
و من قلم ترک خوردهای داشتم که با ترکه ترکاندنش.
خونش پاشید روی صفحه کلید.
روی مانیتور دارد تند و تند پیام میآید.
همین الان
1 دقیقه
10 کلمه
حالا
زود باشید.
منتظرم.
چند ثانیه خیره خیره به صفحه کلید نگاه میکنم. خون قلم را سریع با آستین پاک میکنم که مباد مادر بیاید و هولسمثظظظظظظقلنک ثیشقنمتفللازتبتببببببببببببزبنین ثد.
خون سبزش می ماسد به آستینم. رایانه هک میشود. یک صوت خودبه خود باز میشود. صدای امیرخانی است! بلندگو را خاموش میکنم. صدا هنوز هست. دکمه سه راهی را میزنم. سیم ها را یکی یکی میکشم. صدا بلندتر میشود. از میز فاصله میگیرم. خودم را میاندازم در بذیرایی. پ صفحه کلید را گم کردهام. تلویزیون روشن میشود.
ـ مهمان داریم چه مهمانی! استاد رضا امیر...
شبکه را عوض میکنم.
ـامیرخانی درباره بالا رفتن آمار فوتی های کرونا گفت...
انگشتم را با تمام قدرت روی شبکه قرآن نگه میدارم. تلفن مجری زنگ میخورد. صدا اکو میشود:
ـسلام! رضا هستم!
می خواهم دکمه خاموش کنترل را از جا بکنم. کنترل کمربند انتحاری به خودش بسته. زل میزند به من:
ـ شک کردی؟ چون ایمانت ضعیفه سعید!
و می ترکد!
خانه امن دستم می رود روی هوا.
از ترکش هایش صدای قهقهه می آید. صدای اصغر عبداللهی است. روی جلد کتاب (قصه ها از کجا می آیند) نشسته:
ـ داشتم برات از ژانر جنایی پلیسی میگفتم. نصفش مانده هنوز...بیا تا تشنهای بقیشو بگم. مقاومت نکن...
خودم را میاندازم روی زمین. گوش میگیرم. فریاد میزنم:
بسم الله الرحمن الرحیم!
دود از تلویزیون و کنترل بلند میشود و میرود در حنجره اصغر عبداللهی.
عبداللهی بخار میشود و در کتاب هفت جن حل میشود. خانه امن میشود. آرام میگیرم.
خون قلم روی لباسم خشک شده. دست کرختم را بالا می آورم:
ـحالا با کدام قلم بنویسم؟!
می دوم به سمت انباری. از انتهای کمد متروکه دو تا کارتن خارج میکنم. پلاستیک صابون حاج رجبی را جابجا میکنم و از پشتش سیمی را میکشم. چیزی از پشت پلاستیک آهسته آهسته نزدیک میشود. خودش است. صفحه کلید شکسته ام که به جایی وصل نیست!
برق میافتد درمردمک هایم. قفل انبار را میاندازم و میدوم سمت میزتحریر. صفحه کلید را جاساز میکنم رویش. به سیمش که به جایی وصل نیست لبخند میزنم.
التهابم را با بازدم می ریزم در هوا.
ب بسم الله را که میزنم،
کلید Enter لب باز میکند:
ـانتشار، مستحب موکد است...
#سیال
#احد
#احد
#احد
#990920
@ANARSTORY
یاحق
و نویسندهای که تمام روز ایده یابیاش به جایی نرسد خاک کدام ایالت را باید بر سر بگیرد؟
فرشته سمت راست میزند روی شانهام:
_خاک بومی.
اگر مامور بالا نبود میدانستم چه کنم.
پناه بر خدای سیال.
عصای مادربزرگ را برمیدارم و با ریسمان، آسمان را میبافم.
گفتم از ابتدا قصدم را روشن کنم.
از بالا، پایین میآیم و مینشینم کنار کلمات.
کمی به چهره یکایکشان نگاه میکنم.
در نگاه کلمه سدره، حرف است انگار. چراغ سبز نشانش میدهم که خودش را خالی کند. بلند میشود. شاخههایش تکان میخورد. خاک از برگهایش میگیرد و لب تر میکند:
_نویسندگی که زوری نیست. اقبال و ادبار دا....
دستم را بالا میآورم:
_وارد نیست!
و با یک حرکت قلم مینشانمش سر جایش.
ترکه، به خودش اجازه میدهد بلند شود و گلو صاف کند. اونچووونان رونق جوهری میدهم به حرف حرفش، که از آن لحظه هر وقت لب باز میکند میگوید: من مال شازده ارسلان نیستم! من مال شازده ارسلان نیستم!
حقش بود. خراب باد آبادی صفرا.
نویسندهای که کل روز تلاش کند و انتهای شب، جای اینکه بحران را در داستانش ببیند، در پویا پیدایش کند، جز صفرا و سیال چارهای ندارد. کلمه صفرا اجازه دفاع میخواهد. توجهی نمیکنم. توضیح واضحات بدهد که چه؟
کظم را میگویم بلند شود و بیاید کنار دستم. با غیض جلو میآید. سرش داد میزنم:
_گفتم تنها بیا!
غیض میرود کنار صفرا مینشیند. دستی به سر کظم میکشم و میپرسم:
_کلمه دیگهای حرفی دارد؟
صدا از هیچکس درنمیآید. بلند میشوم و دوباره بالا میروم. حالا خوب اشراف دارم به همهشان. من او، دارد از آن گوشه فرار میکند. سرش جیغ سورمهای میکشم:
_آهای ترکیب! با توام! تو که روزگارم را با مداد مشکی رنگ کردهای! دیر اومدی نخواه زود برو!
و به ترکه اشاره میکنم. کارش را بلد است. میدود و کتبسته میگذاردش کنار استادامیر... _نه نه! این ترکیب از بنیاد مغالطه است. ببرش آنطرف. بگذارش کنار....کنار...هان! کنار علی. آنجا اگر ربط عِلّیوار نداشته باشد، ربط عَلّیوار دارد دستکم.
مهمل کمی جلو میآید. اجازه میدهم بیاید بالا. دهانش را به گوشم نزدیک میکند:
_اراجیف پیغام داد بهت بگم، دست از سرمون بردار. چیز دیگهای برای بافتن پیدا نمیشه؟ دست به دامن فلسفه شو خب!
پاککن را برمیدارم و از صحنه سیال محوش میکنم. اراجیف که اوضاع را خطخطی میبیند از روش من او استفاده میکند. فلفل میدود دنبالش. حوصله خالهزنکبازی ندارم. خاله ناراحت میشود. برای اینکه ناراحتش نکنم، پای عمه را وسط میکشم. به هر حال، نه حوصله عمهزنکبازی دارم و نه عمومردکشان. بازی فقط ساماروست. و امان از عرضی که آتش گرفت. عرض قامت راست میکند و ندا میدهد:
_کسی اسم منو صدا زد؟
پوزخندی نثارش میکنم. ممتنع الوجود بدبخت نمیداند اصلا ضرورت وجود نیافته که حالا نقض شود. عدم چه میفهمد این چیزها را؟
اتو، از داستان دیشب، لخ لخ را قرض میگیرد و به جایگاه شاکی میآید:
_من چقدر دیگه معطل بشم؟!
چروک جمعیت کلمات را کنار میزند:
_دستبوسیم ارباب!
قلم را پرت میکنم طرفشان. پراکنده میشوند. صفحه سفید میشود. سیم را برمیدارم و در دو شاخه فرو میکنم. اتو بخار میکند. میچسبانمش به لباس. از خط اتو میپرسم:
_ایدهای برای فرداشب نداری؟
#سیال
#990924
#احد
#عطسه
#اسارت
#آزادی
#دیر_اومدی_نخواه_زود_برو
#بنویس
@ANARSTORY
نگاهم به ظرف های نشُستهی داخل سینک است و گوشم به جِلِز و وِلِز محتویات قابلمهیِ روی اجاق، به سرعت به سمت اجاق می روم. پیازها، ملتمس، خیره ام می شوند.
در عمق نگاهشان، حرف دل شان را می خوانم.
از سوختن و جِزغاله شدن هراسانند...
سبزیها، مغرورانه تفت می خورند و عطرشان را پراکنده میکنند.
همهمه، بالا گرفته، لوبیا ها بر سر ضرب عدد چهار ،درگیرند. عدسی که بین لشگر لوبیا، جامانده بالا می پرد و می گوید: من (د) تنها هستم، در همه جا نشستم.
با ملاقه، مواد را هم می زنم.
صدای استاد غروی، در گوشم طنین می اندازد. معاصر بخوانید، معاصر بخوانید، معاصر بنویسید، معاصر بمانید، معاصر بمیرید.
نمی دانم چه اصراری دارد، قورمه سبزی را کنار بگذاریم، لازانیا را حلوا حلوا کنیم؟
آن هم با آن پنیرِ بی پدر و مادرش.
باز هم پنیر تمام شده و فراموش کردم به لیست خرید، اضافه کنم!
صدای محجوبانه ی کره، از یخچال می آید؛ غصه نخور، پنیر فسفر سوز است، خودم کلسترولی برایت بسازم که کیف کنی!
آه و ناله ی پیازی بلند می شود. اَه، چرا زودتر ندا نداد؟
همه ی وجودش سوخته. راستی، چرا همه ی سوختن ها به ساختن ختم میشود اِلا پیازداغ؟
لیمو ها، رو ترش میکنند و با غرغر می گویند: خوابمان، گرفته! نوبتمان نرسید؟
با یک حرکت، همه ی مواد را روانهی دیگ می کنم.
همسرم، سبزی تفت داده را بیشتر میپسندد. باید لینک پادشاه وارونه را به او بدهم، شاید تجدید نظر کند.
ذهنم، پر از خالی شده. ایدهها کاسهی سرم را رها کردند و از در و دیوار خانه بالا میروند!
چندتایشان، روی یخچال نشستند و پایشان را تکان میدهند.
ظرف ماست که کج شد، دو سه تا ایده، با سر و صورت ماستی، بیرون ریختند. لبخند بر لبانم خشکید، آن لحظه که بچه ایده ای از پنجره ی تراس به بیرون پرت شد.
باید فکری به حال خودم بکنم. سوتک دیگ را می چرخانم. شعله را کم می کنم. هود را روشن می کنم. چند روزیست، خرطومیاش، پوسیده و از سقف آویزان است.
اما تلقین، کار خودش را می کند. هنوز هم که کلید هود را میزنی، عجیب، بوی غذا را از داخل خانه به داخل خانه می برد.
بوی سوختگی، همه جا را می گیرد.
به سرعت به سمت هال می روم.
احد، یقه ی لباس سوخته را گرفته و برای فردا شب ایده طلب میکند.
بعید می دانم، خط اتو، دیگر آن خط اتوی سابق، شود...
#تمرین_نوشتن
#وهب
#سیال
#990924