#تمرین
#حضرت_رقیه
ــــــــــــــــ
تَنش شبیه زهرا!
ــــــــــــــ
خاتون کوچک ،ویک دشت خار مغیلان
ـــــــــــــ
بدن کبود بادیه.
ـــــــــــــ
خار و خواب و خاک.
ـــــــــــــ
چادر حرامی آتش.
ـــــــــــــــــ
هزار و نود و پنج.
ــــــــــــــــــ
حوریه ی زخمی شام
ــــــــــــــــــ
دُردانه گشت دانه!
ــــــــــــــــــ
رقیه عمو آب
ــــــــــــــــــــ
دخترهای بابایی
ــــــــــــــــــــــــ
طاقت جهل نداشت!
ــــــــــــــــــــــــ
بابایی بود،رفت پیش بابا
ـــــــــــــــــــــ
بزرگ بود بانوی کوچک
ـــــــــــــــــ
گوشواره دختر شامی ...
ـــــــــــــــ
ببین بابام کجاست ؟!
ـــــــــــــــــ
تاریک. خانه. خرابه.
ــــــــــــــــــــ
ببا بببا. ببا بببا. بببا ببببابا.😭
ــــــــــــــــــــ
به قول محمود کریمی
بابا کجایی؟
سراغی از من نمی گیری!
ــــــــــــــــــ
رقیه که فدک نداره.
ــــــــــــــــــــــــ
ماهکِ بنی هاشم.
ــــــــــــــــــ
سه ساله و سر بریده!😭
ــــــــــــــ
جون به لبش رسیده.
ـــــــــــــــــــــــــ
بابا نیست، منم!
ـــــــــــــــــــــ
رقیه فخر کائنات
ــــــــــــــــ
بلبلِ حرم، لکنت.
ــــــــــــــــــــ
ته قصه اینه؟
ــــــــــــــــ
دندانِ شیریِ شکسته
ــــــــــــــ
ارث من در فراق بابا ... سر ؟!
ــــــــــــ
رقیه شب و عمه...
ـــــــــــ
قافله در قافله در قافله.
ــــــــــــــــــ
شیرین زبان عباس😭
ـــــــــــــــ
جُوییدَم و سرَت یافتم!
ــــــــــــــــــ
رقیه قد خمیده مادر
ــــــــــــــــ
بابا کجایی بابـا
ـــــــــــــ
زهرای عباس پیکر.😭
ـــــــــــــــ
معجرم گم شده 😭
ـــــــــــــ
قندِ عسل و زنبورها.
ــــــــــــ
هلال ماه کم آورد
ـــــــــ
کاش قیامت می شد
ــــــــــ
ستارهِ سه تاره
ـــــــــــــ
سیلی اثر کرده
ـــــــــــــــ
رقیه باب الوائج کریم.
انار مشت خورده
ادامه کینه مدینه.
ــــــــــــــــــ
بچه زدن نداره!
ــــــــــــــــ
تو از سفر نیومدی.
ـــــــــــــــ
عمه تنها برگشت.
ـــــــــــــ
بغل می خوام بابا!
ـــــــــ
گلبرگهای نازگل حیدری کبود شد
ــــــــــــــــ
از امشب خودش قصه است!
ــــــــــــــ
اگر عمو بود
ـــــــــــــــــ
رقیه سوریه سردار
ـــــــــ
داداش علی بیا.
ـــــــــــ
سوختم، نساختم، رفتم!
ــــــــــــــ
3 ساله ای که زود پیر شد
ـــــــــــ
تمثال مادر حضرت زهرا
ـــــــــ
من آب نمیخواهم
ـــــــــــــ
عمه دیگه نمی تونم
ـــــــــــ
امان از خواب نابهنگام
ـــــــــــ
دیگه راهی نمونده
ـــــــــــ
دووم بیار رقیه
ــــــــــــ
دمشق پایتخت عشق
ــــــــــــــ
دیگه بابا رو دیدم...
ــــــــــــــــــــ
به خدا فدک ندارم
ــــــــــــــ
رقیه دُریّه
ـــــــــــــ
گوشواره هامو بردید
دیگه هیچی ندارم!
ـــــــــــــــــــــــ
بهش بگو دخترش...
ــــــــــــــــــ
عمه شانهام کو؟
ــــــــــــــــ
جراحتِ قلبِ عمه.
ــــــــــــــ
شانه به موی نمانده ام بزن😭
ـــــــــــــــــ
بابایم آمده
ــــــــــــــ
عمه دیگه منو نداره!
ـــــــــــــــ
برادر، این هم امانتت
ـــــــــــــ
شکست امانت برادرم!
ــــــــــــــــ
ببر با علی اصغرت بازی کنه😭
ــــــــــــــ
دختر نداری نمیفهمی
ـــــــــــــ
دامن آتش دویدن...
ـــــــــــــــ
دختر و غم بابا...
ــــــــــــــــ
سینهات کو بابا؟
ــــــــــــــــ
سر تا پایم را طلا گرفت!
ــــــــــــــــ
اصلا دختر خودت!
ـــــــــــــــ
خواستم سپرش باشم!
ـــــــــــــــ
نگذاشتند حسین!
ــــــــــــــ
رقیه جا ماند در شام؟
ـــــــــــــــــــ
به جون حضرت سه ساله
ــــــــــــــــ
حرومی و حرم محاله
ـــــــــــــــــ
رقیه
حمیده
صبورا
شکورا
سکینه
ــــــــــــــــــ
یا حسین
دخترانت را
نامحرمان کشته اند
ــــــــــــــ
زهرای سه ساله
ـــــــــ
عروسک دختر مادر.
ــــــــــــــ
نزننن بابا بیا...بابا......باابببببا.......😭
ـــــــــــ
دلش بابا می خواست
ـــــــــــــ
سہسالہ
سیلۍ
سربریده..
#امانازدلش
ـــــــــــــــــــ
بچہیتیمزدننداره..(:"
ـــــــــــــــــــــ
روضه عشق
هزار کلمه هم براش کمه😭
ــــــــــــــــــ
دختر داری، آره؟
ـــــــــــــــــــ
سوخت، شمعِ شب.
ــــــــــــــــــ
دخترسہسالہهارودیدۍ..؟
ــــــــــــــــ
عشقِ سه ساله.
عشقِ چهار حرفی.
ــــــــــــــــ
دیدمت، سیراب شدم !
ـــــــــــــــــــ
بیایی، نیایی، میمیرم...
ــــــــــــــــــــــ
ساز ،با ناله ذریه زهرا(س)نزنید...
ـــــــــــــــــــــ
شامِ آخرِ رقیه ..
ـــــــــــــــ
سرت را شانه ای دارم...
ــــــــــــــــــ
گریه نکن بابایی...
ــــــــــــــــــ
جای عمو خالیست...
ـــــــــــــــــــ
عزدار توام بی گریه!
ـــــــــــــــــ
ناز کنم، می خری؟
ــــــــــــــ
حرم رقیه باشی عشق است
#رقیه
داستانهای سه کلمه ای.
@anarstory
یاحق
مژههای بلند و مرطوبش زیر نور ماه می درخشند. شبنم اشک، تمام صورتش را پوشانده است. حرف نمیزند. ناله میکند؛ فقط.
گریههای متمادی به هق هقش انداخته؛ اما، از ترس آنکه صدایش بلند شود، دستان کوچکش را روی دهانش گذاشته است؛ مبادا که آن حرامی، باز، به سراغش آید.
از کنار عمه برمیخیزد و کمی آنطرفتر، سرش را به بدنِ خشتیام تکیه میدهد و همانجا مینشیند. عمه؛ نگاهش و حواسش، اما؛ به اوست.
رقیه، زانوانش را در بغل میگیرد و پاهای کوچکش را زیر لباس بلند عربیاش مخفی میکند.
کاش دست داشتم تا نوازشش کنم. تا در آغوشِ تنِ خاکی خود بگیرمش. کاش آن زمان که حرامی، سرِ پدرش را مقابلش گذاشت، سنگ و خشت و تمام وجودم را بر سرِ بیرحمش خراب میکردم. تا آبروی همهی خرابهها باشم؛ تا ابد.
چشمانش را میبندد. نفسش کشیده میشود و صدایش آرام. به گمانم خواب، آرامش کردهاست.
روی صورتِ چون ماهش سایه میسازم تا مهتاب، مانع خوابش نشود. جانوران موذی بیابانی را به هر مشقتی که هست، دور میکنم تا نگویند خرابهی شام میهمان نواز نبود.
دلم میخواهد برایش لالایی بخوانم. میخوانم.
لالالالا گلم باشی، همیشه در برم باشی
لالالالا گل آلو، درخت سیب و زرد آلو
لالالالا گل پونه، باباش رفته درِ خونه
آخ....لعنت به من....داغ دلش را تازه کردم...هماکنون، دوباره گریه سر دهد...دوباره بیتابی میکند.
اما نمیکند...چرا؟!!....
نه، گریهای....نه، نالهای....نه، آهی...همچنان سرش را روی آجرهای خشتیام تکیه داده. بی حرکت. آرام. صورتش زیر نور ماه به سپیدی میزند. نمیدانم رنگ به صورت ندارد یا رنگِ ماه را به صورت دارد؟!
نگاهش میکنم. مژههایش دیگر مرطوب نیستند. نفسهایش هم کشیده نیستند....نفسهایش؟!! ...کدام نفس؟! ...چرا او نفس نمیکشد؟! ....رقیهجان، بلندشو! دورت بگردم....بلندشو! قربانت بروم....عمه سراسیمه می رسد. در آغوشش میکشد...
هان رقیه؟! ...چیزی بگو میوهی دلم!....
چرا چشمانش را باز نمیکند؟!....یکی به فریاد برسد...یکی کمک کند...این طفلِ سهساله چرا گریه نمیکند؟.... چراضجه نمیزند؟...چرا نفس نمیکشد؟ ...
صلی الله علیک یا بنت رسول الله
#رقیه
#خاتم
گونه برجسته و نرماش را به صورتم میمالد تا بالاخره مرا بیدار میکند.
- مامانی خوایش خوایش
دو دستش را به هم میچسباند و سرش را کج میکند و دوباره حرفش را تکرار میکند.
- مامان خوایش بلام برنامه تودت بذال
مژههای بلند و مشکیاش با دستهای موی فردار که تا روی چشمهایش را پوشانده، تلاقی میکند. دوسه بار پلک میزند. قطرهای درخشان، در پرتوی خورشید صبحگاهی متولد میشود. حوض سفید را دور میزند و درست زیر تیله مشکی وسط حوض، راهی برای آبشاری شدن پیدا میکند. مسیر درّ غلتان را دنبال میکنم. از برجستگی گونه گندمگون که میگذرد به دولب سرخ میرسد؛ برجستهتر از همیشه.
- قربون لبت برم، چی شده
- هیشی نشده
یاد دیشب میافتم. سینهام تیر میکشد. «یعنی به خاطر دیشبه»
دیگر صدایی نمیشنوم. توی ذهنم اتفاقات شب گذشته را مرور میکنم: زینبسادات در را بسته بود و مشغول تعویض لباس بود. ریحانهسادات با دو انگشت کوچکش تقهای به در زد
- آجی بیام تو
- نه
نه را نشنید، یا شنید و نشنیده گرفت. هنوز دوسه سانتی لای در باز نشده بود که...
- نععععع! برو بیروووون!
اول صدای فریاد زینب آمد و بعد افتادن ریحانه بر زمین و فریاد گریه او. همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. بعد از آن صداها قطع شد. دوسه دقیقه بعد هر چه ریحانهسادات را صدا زدم جوابی نشنیدم. بلند شدم و سرآسیمه به طرف اتاق خواب حرکت کردم. روی تختخواب دراز کشیده بود و زیر پتوی گل صورتی من آرام گرفته بود. اگر مثل همیشه لبخند بر لب نداشت میترسیدم.
- مامان خوایش
صدای ریحانه مرا از فکر و خیال بیرون میآورد. نگاهم روی لبان قرمزش قفل میشود. دوتپه کوچک سرخ مثل تبخال روی لبهای قیطانیاش سبز شده است. «اگر یه فریاد زنونه اونم از خواهری که مثل جونش براش عزیزه، این بلا را سر یه بچه چهارپنج ساله در میاره، نعره نامردانهی اون نانجیبا چه بلایی بر سر دختر سه ساله دراورده!؟»
پشت پردهای از اشک به پرچم مشکی روی دیوار خیره میشوم.
- قربون دلت برم خانوم... امان از دل زینب...
#رقیه
#بابالحوائجسهساله
#پهلوانی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. باهم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND