eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
913 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شب قدر کودکی‌هایم کم و بیش با یک سری صحنه بیشتر یادم نیست. اما همان صحنه‌ها هم برایم لذت و شیرینی زیادی داشت. فقط یادم است بهترین شب قدر زندگیم، شب قدر سالی بود که با دو سه نفر از دوستانم به هیئت مجتمع‌مان رفتیم و همراه مربی بسیج گوشه‌ای نشستیم. اولین سالی بود که به صورت جدی بسیج دختران راه افتاده بود و ما توانسته بودیم نمایشگاهی درست کنیم و هرکس که وارد می‌شد می توانست از آن نمایشگاه دیدن کند. ولی یک چیز خیلی برایم عجیب بود. آن هم اتفاقات عجیب همان شب بود.قبل‌تر ها جمله‌ای شنیده بودم که امام هرکس را بخواهد خودش فرا می خواند.کوچک و بزرگ هم ندارد.دعوتنامه را به دلش می فرستد و فرد خودش به عشق امام راهی می‌شود. همان شب یک سری گروه پسر و دختر که شاید جای دیگر با موقعیت های مختلف می دیدیم، هیچ‌کس حدس نمی زد روزی این‌ها حتی اسم هیئت را هم بلد باشند، در هیئت حضور پیدا کردند. اتفاقا انگار خودشان بارهای بارها، در هیئت بودند و تمام کارش را بلدند. چه دختر‌ها در قسمت بانوان، چه پسران در قسمت آقایان. بعد از تمام اینها خواندن دعای جوشن کبیر یکی از دختران برایم خیلی زیبا بود‌. هنوز نمی‌دانم شاید برای دیگران عجیب باشد، اما صورت دخترک می درخشید. مثل ابر بهار اشک می ریخت و مشخص بود چقدر واقعی‌تر از برخی افراد هیئت دلداده آقا بود.یادم است انقدر غرق در نگاه کردن به صورت دخترک شدم، نزدیک ده یا یازده فراز عقب افتادم.برایم دلنشین بود دعا خواندنش. دعا خواندن کسی که شاید بقیه فقط به اسم کلاس رقص و..‌دیگر می شناختنش. بعد از دعا شدیدا احساس تشنگی می‌کردم. می‌توانستم شرط ببندم در عمرم هیچ وقت به آن اندازه تشنه نشده بودم.رفتم بیرون از چادر حسینیه.(هنوز حسینیه به صورت کامل ساخته نشده بود و با میله‌های فلزی و چادر ساخته شده بود) آن طرف چادر بخش چایی و آب جوش بود‌. اما بعدش نمی‌دانم چه شد که بدجور احساس گرگرفتگی کردم.و سمت یکی از لوله های آب کنار نگهبانی رفتم تا آب به صورتم بزنم. آب به صورتم زدم و وقتی سرم را بالا آوردم دیدم در کمال تعجب همان دختر بالای سرم است با یک لیوان آب. الان که یادش می‌افتم تعجب می‌کنم چرا آن لحظه به عجیب بودن این اتفاقات انقدر فکر نمی کردم و همه چیز برایم عادی.آن دختر لبخند شیرینی زد و لیوان آب را بدون هیچ حرفی دستم داد. آب به قدری خنک و شیرین بود دلم نمی خواست تمام شود.اما وقتی می خواستم از او تشکر کنم او رفته بود.آب در حالت عادی هیچ مز‌ه‌ای ندارد.اما آن آب هنوز هم نفهمیدم چرا شیرین بود.وقتی از کنار لوله آب بلند شدم و داخل چادر برگشتم دیدم سایه مردان و پسران که سینه می زنند روی پرده نقش بسته و زنان هم به صورت منظمی سینه می زدند. آن حس شاید اندازه چندثانیه بیشتر نبود اما همان ورودم انگار باعث شد وارد خنک و سبک که پر از انرژی مثبت بود‌، بشوم. این حس واقعا خیلی خیلی خوب بود. و یادم است بعد از آن هربار که در ایام سوگواری یا میلاد وارد هیئت یا مراسم جشنی می شدم این حس را داشتم. انگار یک جور آن مردم آنجا دعوت شده و خاص بودند. و این باعث می شد هربار با خواندن چرت و پرت های یک سری آدم‌های غربی یا غرب‌زده که می گفتند هیئت ها باعث افسردگی می شوند و مردم نباید گریه کنند، پوزخندی بزنم و دلم برایشان بسوزد که همچین دعوتنامه‌ای را ندارند...