eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 جد پدری‌ام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلی‌اش از معماری و بنایی تامین می‌شد. بهش می‌‌گفتند اوس مَمِد(اصفهانی‌ها تلفظ دقیقش را می‌دانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیده‌ام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند. از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار می‌شد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم می‌رفتیم تعزیه را نگاه می‌کردیم. بابا می‌گفت این شعرهایی که تعزیه‌خوان‌ها می‌خوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده می‌شود؛ از سال‌ها پیش. با این وجود، تازه فهمیده‌ام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محله‌مان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر می‌ایستادند پای کار و مراسم‌های تعطیل شده را احیا می‌کردند. دعوت تعزیه‌خوان‌ها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد! پدربزرگم آن زمان‌ها بچه بوده. خودش برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت:« محرم در زمستان بود و زمستان‌ها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیه‌خوان‌ها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده! بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد این‌جا تعزیه بخونه رو که نمی‌شه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچه‌ش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه! مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسردایی‌هایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمی‌دانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسردایی‌هایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پول‌ها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده. پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پول‌ها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟ پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟» من استاد محمد را ندیده‌ام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمی‌آورد. اما یک چیز را درباره او می‌دانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمی‌افتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیه‌السلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش را بسته. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانواده‌های شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادی‌السلام است. انقدر خوب که تعزیه‌ای که راه انداخت، هنوز پابرجاست... شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد می‌نویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصه‌ای باشد که برای ناهار تعزیه‌خوان‌ها خورد. شاید اگر دغدغه‌اش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمی‌شناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش می‌شد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که می‌ماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد. کاش ما هم بمانیم... پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
💞 💞 📖 به جدِّ جدِّ من می‌گفتند اوسا آقاجان. نمی‌دانم چند نسل فاصله داریم؛ اما تا جایی که می‌دانم در عصر قاجار زندگی می‌کرده. این‌طور که از مسن‌ترهای فامیل شنیده‌ام و آن‌ها هم از پدربزرگشان شنیده‌اند، اوسا آقاجان آدم بالابلندی بوده، هیکلی و چهارشانه. صدایش هم کلفت بوده. ده دوازده‌تا پسر هم داشته، بخاطر همه این‌ها هم، همه ازش حساب می‌بردند. یک جورهایی بزرگ محل بوده. انقدر دل و جرات داشته که با زور در می‌افتاده، حتی با گماشته‌های پادشاه قاجاری. شنیده‌ام یک باغ داشته که چوب درختانش خیلی گران و مرغوب بوده. دقیقاً یادم نیست چه درختی؛ اما همه به اوسا آقاجان می‌گفتند این‌ چوب‌ها را بفروش، پول خوبی گیرت می‌آید. اوسا آقاجان اما نمی‌فروخت؛ تا این که یک سال، هیزم برای حمام گیر نیامد. زمستان رسیده بود و آب حمام محله گرم نشده بود. مردم برای حمام باید می‌رفتند یک محله دیگر. اوسا آقاجان درخت‌های باغش را قطع کرد. همه فکر کردند می‌خواهد بفروشد. چندنفر هم راه افتادند دنبال مشتری برای چوب‌ها؛ اما اوسا آقاجان همه را برد پشت زمین حمام خالی کرد، سپرد به حمامی. انگار یک گفته بود: این چوبا خیلی بیشتر از این ارزش داره که هیزم حمام بشه، خیلی گرون می‌خرنشون! اوسا آقاجان گفته بود: غیرتت اجازه می‌ده زن و بچه مردم برای یه حمام برن تا اون محله؟ اونم توی این سرمای زمستون؟ هیچ‌کس روی حرف اوسا آقاجان حرف نزد. حمام گرم شد. اوسا آقاجان یک سال رفت کربلا و دیگر برنگشت. آن روزها هم به این راحتی نبود خبر گرفتن و مسافرت رفتن. می‌گفتند رفته کربلا، همان‌جا بیمار شده و فوت کرده و به خاک سپردندش. نمی‌دانم اوسا آقاجان نتوانسته بود از امام حسین(علیه‌السلام) دل بکند یا امام از او؟ خلاصه کربلایی شد. آقای ما، هم خودش باغیرت است، هم غیرتی‌ها را دوست دارد. نشان به آن نشان که تا زنده بود کسی جرأت نداشت برود سمت خیمه‌گاه. نشان به آن نشان که وقتی دید جانی برایش نمانده و دارند حمله می‌کنند سمت حرم، فریاد زد: اگر دین ندارید آزاده باشید. آقای ما باغیرت است، آقای غیرتی‌هاست. غیرتی‌ها را خوب می‌خرد. کاش ما را هم بخرد... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💞 💞 4 📖 کربلای پیش رو... تا قبل از همه‌گیری کرونا، ده شب محرم را می‌رفتم خانه پدربزرگم در همان محله قدیمی. حسینیه فقط یک دقیقه از خانه‌شان فاصله دارد. از بعد از نماز مغرب، کارم این بود که گوش به صداهای خیابان بدوزم. وقتی صدای دسته عزاداری را می‌شنیدم که از حسینیه خارج می‌شود، راه می‌افتادم طرف حسینیه. سنخرانی تازه شروع شده بود و جمعیت کم. گاهی حاج آقا دانشمند می‌آمد برای سنخرانی، گاهی هم کارشناس رسانه می‌آوردند برای مردم حرف بزند و با الفبای رسانه و دنیای مدرن آشناشان کند. مردم گوششان بدهکار این چیزها نبود. الان که فکر می‌کنم، دلم برای سخنرانان جلسه می‌سوزد. قسمت مردانه خالی بود، نهایتا دوسه‌تا پیرمرد نشسته بودند آن آخر. مردها می‌رفتند برای دسته و زنجیرزنی. قسمت زنانه هم که پر بود از صدای گفت و گو و گریه بچه‌ها. بگذارید رک و راست بگویم؛ مردمی که می‌آمدند حسینیه، آدم‌های کاملا معمولی بودند. حتی خیلی هیئتی و مذهبی هم نبودند. فرق داشتند با آن‌هایی که پای ثابت هیئت‌های معروف و مطرح اصفهان هستند و شور و شعور حسینی را با هم می‌خواهند؛ هشیارانه به سخنرانی گوش می‌دهند و موقع روضه‌خوانی داد می‌زنند. این مردم، مردم کاملا معمولی بودند. انگار زن‌های محله، منتظر مانده بودند تا محرم بشود و بیایند دیداری با هم تازه کنند. گروه‌گروه دور هم می‌نشستند و حرف می‌زدند. قسمت خنده‌دارش این‌جا بود که بعضی، تنقلات هم با خودشان می‌آوردند تا دورهمی‌شان تکمیل شود! جوان‌ترها بیشتر سرشان توی گوشی‌ها و تبلت‌هایشان بود و بعضی انگار چادر را هم فقط به حرمت عزاداری پوشیده بودند. در همان مراسم‌ها بود که گاهی همکلاسی‌های دبستانم را می‌دیدم و تازه متوجه می‌شدم ما چقدر کم گذاشته‌ایم برای مردم این محله. این محله کم شهید نداده است، ولی حالا اوضاع فرهنگی‌اش چندان خوب نیست... مسئول خدام می‌گفت تذکر بدهیم که خانم‌ها صحبت نکنند و به سخنرانی گوش بدهند؛ اما مگر می‌شد؟ خودش هم می‌دانست نمی‌شود. نمی‌شود یک نفر را مجبور کنی بنشیند و به چیزی که تو می‌گویی گوش بدهد؛ شاید ظاهراً ساکت بشود، اما آخرش دلش جای دیگر است. باید دلش را به دست بیاوری. خاصیت امام حسین علیه‌السلام همین است، دل را به راه می‌آورد. مسئولمان به من که می‌رسید می‌گفت: چرا انقدر قسمت تو حرف می‌زنند؟ خب سرشون داد بزن! نمی‌توانستم. خیلی تلاش کردم اما نشد. با خودم می‌گفتم من آمده‌ام به عزادار اباعبدالله خدمت کنم، نیامده‌ام سرش داد بزنم و رئیس‌بازی دربیاورم. به مسئولمان می‌گفتم چشم، اما آخرش صدایم بالا نمی‌رفت. گاهی هم خانم‌ها صدایم می‌زدند و می‌گفتند بچه بازیگوش‌شان را دعوا کنم؛ اما این یکی اصلا در توانم نبود. بیایم برای بچه‌های امام حسین علیه‌السلام گریه کنم، بعد سر بچه‌های مردم داد بزنم؟ در جیبم شکلات می‌گذاشتم، با یک لبخند و یک شکلات می‌نشاندمشان یک گوشه. با بعضی هم دوست می‌شدم. دائم می‌آمدند به چوب‌پرم دست می‌کشیدند و من هم صورتشان را با چوب‌پر قلقلک می‌دادم. بین جمعیت، روی زمین با چسب کاغذی یک مسیر مشخص کرده بودند که آن مسیر را باید تا آخر باز می‌گذاشتیم. سخت‌ترین قسمتش همین بود. بعضی می‌نشستند توی راه، حالا بیا بلندشان کن. مصیبت بود؛ مخصوصا وقتی می‌دیدی بنده خدا حرفت را گوش کرده و بلند شده و حالا بین جمعیت متراکم، دنبال جایی برای نشستن می‌گردد. خانواده اگر بودند که واویلا می‌شد، انقدر شرمنده می‌شدم که نگو. هرچه جلوتر می‌رفت، حسینیه شلوغ‌تر می‌شد. چندتا از خادم‌های باتجربه‌تر می‌ایستادند آن آخر و برای مردم جا باز می‌کردند. واقعا کار سختی بود، من از پسش برنمی‌آمدم. به این‌جا که می‌رسید، مداح می‌آمد و چراغ‌ها خاموش می‌شد. انقدر شلوغ می‌شد که نمی‌شد راه رفت مگر به قیمت لگد کردن مردم. در حسینیه را می‌بستیم؛ مصیبت بعدی می‌آمد سراغمان: خانم‌های بچه‌داری که می‌خواستند بچه‌شان را ببرند دستشویی و مایی که نمی‌توانستیم در را باز کنیم. تاریکی و گرما و استیصال، کربلا را می‌آورد جلوی چشممان...
💞 💞 5 📖 زیر دست و پا... محله ما چون در حاشیه شهر قرار دارد، مهاجرنشین هم هست مخصوصا از بیست سال اخیر. به غیر از برادران و خواهران افغانستانی، قشر دیگری در این محله زندگی می‌کنند که نمی‌دانم اهل کجا هستند. از هرکس هم پرسیدم یک جواب متفاوت داد. برخی می‌گویند افغانستانی‌اند؛ اما نه چهره و نه زبان و فرهنگشان مانند مردم افغان نیست. بعضی می‌گویند پاکستانی‌اند و بسیاری از مردم، عنوان کولی را برایشان انتخاب کرده‌اند. این قشر بسیار فقیرند و لباس‌های رنگارنگشان آن‌ها را شاخص می‌کند. فارسی هم حرف نمی‌زنند. شب‌های محرم بود که تازه فهمیدم دخترکان کولی چقدر محتاج محبت و احترامند. من معمولا شب‌ها در پیچ L حسینیه می‌ایستادم و مردم را هدایت می‌کردم به سمت آخر حسینیه. خوش‌آمدگویی و سلام هم می‌دادم. کاملا عادی، به دخترک هفت، هشت ساله کولی‌ای که وارد شد هم سلام کردم. گل از گل دخترک شکفت. ذوق کرده بود؛ انقدر که تا آخر مراسم نگاهم می‌کرد. من فقط سلام کرده بودم، همین! مردم کولی‌ها را به دید تحقیر نگاه می‌کردند. چندبار شد که خانم‌ها صدایم زدند و در گوشم گفتند: می‌شه این کولی‌ها رو از کنار ما بلند کنی؟ بو می‌دن! می‌ماندم چه بگویم. بعضی هم می‌گفتند این کولی‌ها برای شام می‌آیند حسینیه. در دلم می‌گفتم خب بیایند، مگر بد است؟ این‌ها شاید در طول سال فقط همین ده شب می‌توانند غذای به این خوبی بخورند، بگذار بخورند. اصلا نذری حق مردم محروم است، حق همین‌هاست. بگذار برای شام بیایند، نوش جانشان. بگذار بیایند و نان و نمک اباعبدالله را بخورند، حتی اگر سخنرانی را گوش ندهند و گریه هم نکنند، همین نان و نمک یک جایی اثر خواهد کرد. همه این‌ها به کنار، اصل کار همین شام دادن آخر مراسم بود. از بچگی لجم می‌گرفت از شلوغی و هل دادن مردم. این اواخر توانسته بودیم مردم را طوری مدیریت کنیم که فشار جمعیت باعث نشود شیشه درهای حسینیه بشکند. یادش بخیر. الان دیگر از آن شلوغی لجم نمی‌گیرد؛ دلم تنگ شده‌است برایش. برای فشاری که باعث می‌شد بچه‌ها و خانم‌های مسن از حال بروند و شیشه بشکند. برای ظهرهای عاشورا که دیگر از پس جمعیت برنمی‌آمدیم و رسماً می‌رفتیم زیر دست و پا. زنجیره انسانی می‌بستیم اما از یک جایی به بعد، حریف فشار جمعیت نمی‌شدیم. برای این که دستمان نشکند، دست هم را رها می‌کردیم. یکباره جمعیت مانند آبی که از سد شکسته بریزد، می‌ریختند سرمان و ما در بهترین حالت، همراه جمعیت عقب‌عقب می‌رفتیم تا بخوریم به دیوار و یا می‌افتادیم زیر دست و پایشان. تازه آن‌جا می‌شدیم خادم واقعی؛ خاکی، زیر دست و پا و زیر نور داغ آفتاب ظهر. اصلا انگار خادمی‌مان کامل می‌شد وقتی با چادر خاکی و کمری که از درد راست نمی‌شد برمی‌گشتیم خانه. این را فقط خادم‌ها می‌فهمند. خادم که باشی، سهمت از محرم فقط روضه و منبر نیست. دویدن را هم می‌فهمی، اضطرار را هم می‌فهمی، شرمندگی را هم. انگار در آن روضه‌هایی که شنیده‌ای قرار می‌گیری؛ در همان روضه‌هایی که مردم می‌شنوند و گریه‌ می‌کنند. در روضه که قرار بگیری دیگر گریه نمی‌کنی. می‌رسی به یک حالی بدتر از گریه... به وضوح می‌فهمیدم که شب شام غریبان، حال خادم‌ها با بقیه شب‌ها فرق دارد. چهره‌هاشان شکسته بود و چادرهایشان خاکی؛ نه این که خودشان گل‌ مالیده باشند، خودش خاکی شده بود. دلم تنگ شده‌است برای آن شب‌ها. برای تراکم وحشتناک جمعیت، برای دخترکان کولی که تشنه شنیدن یک سلام و خوش‌آمد بودند، برای گفت و گوی زن‌ها و صدای گریه بچه‌ها، برای نوشیدن و نوشاندن، برای دخترهایی که موقع ورود دسته عزاداری، گردن می‌کشیدند تا قسمت مردانه را ببینند، برای شنیدن صدای طبل و سنج، برای بچه‌هایی که حرف گوش نمی‌دادند...اصلا می‌دانید، دلم می‌خواهد فقط یک بار دیگر، ظهر عاشورا بشود و بیفتم زیر دست و پای عزادارهای حسین علیه‌السلام...