7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در راه بازگشت از پیادهروی #اربعین ؛ عاشقان حسین علیهالسلام هنوز در راهش به سوی شهیدان حسین قدم میزنند...
زندهرود هم تشنه قدمهای زائران حسین است...
پل بزرگمهر اصفهان
#اربعین
#فاطمه_شکیبا
#فرات
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در راه بازگشت از پیادهروی #اربعین ؛ عاشقان حسین علیهالسلام هنوز در راهش به سوی شهیدان حسین قدم میزنند...
زندهرود هم تشنه قدمهای زائران حسین است...
پل بزرگمهر اصفهان
#اربعین
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش اول
هنوز هفت سالم نشده بود. دیر رسیدم به کلاس. محیط مدرسه برایم جدید و ناآشنا بود. خجالتزده و با اشاره معلم، رفتم به سمت نیمکت آخر که یک نفر جای خالی داشت.
زنگ اول، کلاس اول دبستان. معلم گفت دفتر نقاشی و مدادرنگی دربیاوریم و نقاشی بکشیم. احساس غریبی میکردم. هیچکس را نمیشناختم. اصلا بلد نبودم با همسالانم ارتباط بگیرم؛ شاید تا آن لحظه حتی اینهمه دخترِ همسن خودم ندیده بودم. نگاهم کشیده شد به سمت بغلدستیام. دخترکی با پوست نسبتا تیره، صورت گرد و تپل و چشمان کشیده و لبهای غنچه و سرخ. درحالی که داشت دفتر نقاشیاش را باز میکرد و جامدادیاش را روی میز میگذاشت، با صدای قشنگ و مخملیاش گفت: دخترخانم میای با هم دوست بشیم؟
و لبخند زد. لهجهاش کمی عجیب بود. شاید جزو معدود بچههایی بود که به من درخواست دوستی میداد. نمیدانم چرا؛ اما بیشتر دوران کودکیام تنها بودم و از دید همسنهایم همبازی خوبی به نظر نمیآمدم. برای همین، درخواست دوستیاش را روی هوا گرفتم. اسمم را گفتم و اسمش را پرسیدم. گفت: بانو!
اسمش به برایم نامفهوم بود. مگر بانو هم اسم است؟ پرسیدم: چی؟
دوباره تکرار کرد: بانو!
و بعد توضیح داد: من افغانم. توی کشور ما جنگه، ما مجبور شدیم بیایم اینجا.
وقتی جمله آخر را گفت، بغض صدایش را خش زد. هم من هم او دو دختر کلاس اولی بودیم. من حتی هفت سالم تمام نشده بود. دوتا دختر شش، هفت ساله چه درکی باید از جنگ داشته باشند؟ من که هیچی. هیچ درکی از جنگ نداشتم بجز هرچه از قاب تلوزیون دیده بودم؛ آن هم مبهم. بانو اما با من فرق داشت. سایه جنگ تمام زندگیاش را گرفته بود، انقدر که مجبور شده بود همراه خانوادهاش ترک کشور کند و بیاید به یک کشور دیگر.
بعداً وقتی معلم اسمش را برای حضور و غیاب صدا زد، فهمیدم اسمش شهربانو ست و در خانه به اختصار بانو صدایش میزنند. اسمش به نظرم خاص و قشنگ آمد؛ مثل نام خودم. شهربانو... آهنگ زیبایی داشت و شکوه خاصی.
زنگ تفریح همراهش رفتم و فهمیدم یک خواهر دارد که یک سال از ما بزرگتر است. نشستیم کنار هم و داشتیم با هم حرف میزدیم که چندنفر آمدند و شروع کردند به مسخره کردن خواهر شهربانو. علت دعوایشان را نمیفهمیدم؛ ما کاری به کسی نداشتیم. خیلی جرات نداشتم وارد تعاملات بچهها شوم. دوست داشتم در حاشیه امن خودم بمانم؛ برای همین چیزی نگفتم.
شب اما، به پدرم گفتم: بابا من یه دوستی پیدا کردم که از افغانستان اومده. دختر خوبی بود، ولی بچهها مسخرهش میکردن چون افغان بود. چرا؟
پدرم اخم کرد: اونایی که دوستت رو مسخره میکنن نژادپرستن. فقط آدمای نادون نژادپرستی میکنن. مواظب باش تو نژادپرست نباشی!
بعد با حوصله برایم از تاریخ ایران و افغانستان گفت؛ از این که ما یکی بودیم و انگلیس میان ما دیوار کشید. از این که الان هم انگلیسیها میخواهند میان ما جدایی بیفتد...
من هنوز هفت سالم تمام نشده بود؛ اما در حد خودم معنای نژادپرستی را فهمیدم و از آن بدم آمد. بانو دختر بدی نبود؛ اتفاقاً خیلی مهربان بود. دلیلی نداشت کسی مسخرهاش کند. همه فکر میکردند خواهر شهربانو دختر بداخلاقی ست؛ اما نمیدانستند او وقتی عصبانی میشود که مسخرهاش میکنند. من که با او دوست بودم میدیدم که اصلا بداخلاق نیست.
از فردایش توی مدرسه، از حاشیه امنم بیرون آمدم. هر وقت کسی شهربانو و خواهرش را مسخره میکرد، میپریدم جلو و با لحن کودکانهام جمله پدر را تکرار میکردم: شماها نژادپرستید! آدمای نادون نژادپرستی میکنن! شما نباید شهربانو رو اذیت کنین!
انقدر با همسنهایم تعامل نداشتم که حتی زبانشان را بلد نبودم. وقتی این حرفها را میزدم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند. مثل کسانی که از مریخ آمدهاند. انقدر که بیشتر از این که حرفم را بفهمند، از سخن گفتنِ بدون لهجهام تعجب میکردند و میگفتند: این چقدر قشنگ حرف میزنه!
حرص میخوردم. بچههای افغان در مدرسهمان کم نبودند. برخورد بد بعضی معلمها و بچههای مدرسه، بچههای افغانستانی را منزوی و حتی عصبی کرده بود؛ حق هم داشتند. بچههای ایرانی در بازی راهشان نمیدادند. این مسئله برایم قابلتحمل نبود؛ چون تنها تفاوت بچههای ایرانی و افغانی در مدرسه ما، چشمهای کشیدهشان و لهجه متفاوتشان بود نه چیز دیگر.
یک روز همراه شهربانو خواستیم در یک بازی دستهجمعی شرکت کنیم که شهربانو را راه ندادند، اما به من گفتند بیا. مثل همیشه رگِ ظلمستیزیِ کودکانهام ورم کرد. دست شهربانو را گرفتم و گفتم: منم نمیام. میریم با هم بازی میکنیم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش دوم
با شهربانو و خواهرش، دست هم را گرفتیم و دور حیاط مدرسه راه افتادیم. هر کدام از بچههای افغانستانی را که میدیدیم، دستش را میگرفتیم و با خودمان همراهش میکردیم. یک حلقه بزرگ از بچههای افغانستانی دور خودمان جمع کردیم که دست هم را گرفته بودند. صورت بچههای افغان از هم باز شده بود. با ذوق داد میزدند: عمو زنجیر باف...! بــــــله؟ زنجیر منو بافتی؟ بـــــله...!
یک بار هم به شهربانو گفتم بچهها را جمع کن تا برایتان قصه بگویم. سریع بچههای افغانستانی را جمع کرد. با ذوق نشسته بودند دور من و نگاهم میکردند. من هم برخلاف روحیه منزویام، چندان خجالتی نبودم. شروع کردم مانند مجریهای برنامه کودک با بچهها سلام و احوالپرسی کردن. جوابم را بلند و پرانرژی میدادند. بعد شروع کردم برایشان قصه گفتن؛ از قصههای شاهنامه و ضربالمثلهای ایرانی بگیر تا قصه شازده کوچولو؛ قصههایی که مادرم برایم خوانده بود و دوستشان داشتم.
بچههای افغان به من کمک کردند از حاشیه امنم بیرون بیایم، تعامل را یاد بگیرم و جرات و جسارت در وجودم زنده شود. برایم مرام میگذاشتند و هوایم را داشتند؛ تا آخر دوران دبستانم که در آن مدرسه درس میخواندم.
از آن به بعد، همه میدانستند یک دختر کلاس اولی در این مدرسه هست که حرف زدنش کمی پیچیده و بدون لهجه است و بچهها کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمند. یک دختر ایرانی که یک عالمه دوست افغانستانی دارد و زنگ تفریحها با بچههای افغانستانی بازی میکند، یا آنها را کنار هم مینشاند و برایشان قصه میگوید. دخترکی که اهل دعوا نیست اما وقتی کسی بچههای افغان را مسخره کند، عصبانی میشود و برای بچههای ایرانی توضیح میدهد که نژادپرستی کار آدمهای نادان است.
نمیدانم شهربانو الان کجاست و چکار میکند. از کلاس سوم دبستان به بعد ندیدمش؛ اما فراموشش نکردهام و نخواهم کرد. دوستی من با شهربانو باعث شد هیچوقت به افغانستان و مردمش بیتفاوت نباشم. باعث شد همیشه با شنیدن قصه پُر غصه مردم افغانستان، قلبم به درد بیاید و احساس کنم عضوی از اعضای خانواده و هموطنان خودم را از دست دادهام. باعث شد دعا برای شهربانو و مردم کشورش، جزو دعاهای همیشگیام باشد...
دلم برای شهربانو، اولین رفیق دوران دبستانم تنگ شده است. مدتهاست این سوال در گلویم سنگینی میکند که:
شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟💔
این یادداشت تقدیم به شهربانو و تمام شهربانوهای افغانستان...🌷🌿
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#هفته_وحدت
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
بسم الله
امروز جایزه جشنواره یاس به دستم رسید؛ کتاب زیبای یوما، رمانی درباره زندگی حضرت خدیجه سلاماللهعلیها.
این هدیه برای من و اعضای گروه انارهای چریک خیلی ارزشمنده.
با سپاس فراوان از استاد محترم آقای واقفی و سرکار خانم آقابابایی که زحمت ارسال هدیه رو بر عهده داشتند.🌿🌷
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
✍️یادداشتی به مناسبت سالگرد حماسه سیزده آبان و تسخیر لانه جاسوسی آمریکا👊
‼️«چرا تا کنون در واشنگتن کودتا شکل نگرفته است؟ چون در واشنگتن «سفارت آمریکا» وجود ندارد.»
این جملهی وکیلِ رئیسجمهور هائیتی است؛ اندکی پس از کودتای آمریکا در هائیتی و در سال 2004.
میدانید، همیشه برایم سوال بود که بالا رفتن از دیوار یک ساختمان قدیمی و تسخیرش مگر چقدر مهم است که امام اسم آن را گذاشت انقلاب دوم؟ دستگیری چندتا جاسوس و به دست آوردن اسناد جاسوسی، نهایتاً به اندازه یک عملیات ضدجاسوسی ارزش دارد و نه به اندازه یک انقلاب.
اصلاً شاید این سوال برای شما هم وجود داشته که آیا تجاوز به یک سفارتخانه که بخشی از خاک یک کشور است، کار درستی ست و جای حمایت دارد؟
باید نگاهی به تاریخ انداخت. ما اولین کشور در دنیا نیستیم و نبودیم که علیه سلطه آمریکا قیام کرد و آخرین آن هم نخواهیم بود؛ اما یک وجه تمایز عمده با همه کشورها داریم: در ایران سفارت آمریکا وجود ندارد.
بیایید به تاریخ برگردیم و به مفهومی به نام کودتا. کودتا یعنی چه؟ یعنی ضربه ناگهانی به دولت که غالبا از سوی نیروهای نظامی صورت میگیرد؛ هرچند میتواند از سوی نیروهای غیرنظامی نیز اتفاق بیفتد.
گاهی کودتا در اصل با حمایت نهاد یا کشوری صورت میگیرد؛ یعنی کشوری چتر حمایت مادی و معنوی همهجانبهاش را بر سر شورشیان میافکند تا از این طریق به اهداف سیاسی خودش در کشور مورد نظر برسد.
جالب است بدانید کشور آمریکا با بیش از شصت کودتای موفق یا ناموفق، سلطان کودتا در جهان است(البته این حجم از علاقه آمریکا به تعیین سرنوشت ملتها هم جای تعجب دارد!).
قطعا فرصت توضیح درباره همه این شصت کودتا وجود ندارد؛ اما یک نمونهاش کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو در ایران است که دولت مصدق را برکنار کرد و محمدرضا پهلوی را دوباره بر اریکه قدرت نشاند. با این وجود، اجازه بدهید فقط به بردن نام کشورهایی که آمریکا اقدام به کودتا در آنها کرده، بسنده کنیم:
روسیه، یونان(دوبار)، کوبا(دوبار)، ایران، سوریه، آلبانی، گواتمالا، تایلند، لائوس، لبنان، عراق(سه بار)، کنگو(دوبار)، ترکیه(سه بار)، اکوادور، ویتنام جنوبی(دوبار)، جمهوری دومینیکن، برزیل، بولیوی(دوبار)، اندونزی، زئیر، پاناما، غنا، کامبوج(دوبار)، شیلی، اوروگوئه، آرژانتین، پاکستان(دوبار)، کره جنوبی، جزایر سیسیل، چاد، گرنادا، گینه، بورکینافاسو، پاناما، پاراگوئه، فیلیپین، نیکاراگوئه، السالوادور، هائیتی(سه بار)، اوگاندا، کلمبیا، ونزوئلا، گرجستان، اوکراین(دوبار)، ازبکستان، قرقیزستان، هندوراس، مصر.
میبینید که با این کارنامه مفصل در زمینه کودتا و براندازی، آمریکا استحقاق گرفتن مدال کودتا را در دنیا دارد.
بسیاری از این کودتاها دقیقاً زمانی اتفاق میافتادند که در یک خیزش مردمی، حکومت مستبد و غربگرا از بین میرفت و یک حکومت ضدآمریکایی به وجود میآمد؛ نکته مهمتر این که در تمام این کشورها، آمریکا دارای سفارت بود و کودتاها از طریق سفارت آمریکا هدایت و رهبری میشد.
شاید اگر مردم پس از خیزش مردمیشان، سفارت آمریکا را نیز به عنوان مرکز هدایت کودتا تعطیل میکردند، هیچوقت چنین کودتاهایی به وقوع نمیپیوست.
پس از انقلاب اسلامی نیز، طرحهای زیادی برای کودتا علیه نظام جمهوری اسلامی اجرا شد که همه با شکست مواجه شدند و با گذشت بیش از چهل سال، تمام طرحهای آمریکا برای براندازی نظام جمهوری اسلامی به بنبست رسیدهاست.
یکی از وجوه تمایز ایران با سایر کشورها، این است که در این سالها آمریکا در ایران سفارت نداشته است و همین موضوع یکی از عوامل مهم به بنبست خوردن طرحهای کودتا در ایران است(البته عوامل دیگری هم وجود دارد).
سفارت آمریکا درواقع چشم و بازوی آمریکا در هر کشور و محل فرماندهی و هدایت کودتاست. اشغال سفارت آمریکا در ایران، در واقع بریدن دست آمریکا و کور کردن چشم آن در ایران بود که توانست انقلاب اسلامی را از خطر کودتا و براندازی حفظ کند.
شاید اگر لانه جاسوسی تسخیر نمیشد، عمر انقلاب اسلامی نیز زود به پایان میرسید و به سرنوشت سایر جنبشهای آزادیبخش دچار میشد.
حالا میتوان ارزش حرکت دانشجویان و دانشآموزان خط امام را فهمید؛ ارزش تسخیر لانه جاسوسی اگر به اندازه انقلاب اسلامی نباشد، کمتر از آن هم نیست چرا که ضامن حفظ و بقای آن شد و برای همین بود که امام آن را انقلاب دوم نامیدند.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#استکبارستیزی
#ایران_قوی
#مرگ_بر_امریکا
#بریده_کتاب 📖
بریدهای از رمان #عقیق_فیروزه_ای ✨💍
✍️ #فاطمه_شکیبا
🔸به مناسبت سالگرد حماسه #نهم_دی و روز بصیرت و میثاق با ولایت🔸
🔰🔰🔰
بالای پل هوایی ایستاده بود. جمعیت در خیابان موج میزد و در میدان امام حسین(ع) دریا میشد. نه شبیه دسته عزاداری بود نه تظاهرات؛ چیزی ترکیب این دو.
پرچمهای بزرگ «یا حسین(ع)» روی دستها میچرخید. بجز کسانی که کفن پوشیده بودند، بقیه جمعیت یکدست سیاه بود.
- در روز عزا حرمت ارباب شکستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
همین چندروز پیش بود. آنچه را میدید باور نمیکرد. این بار نه سطلهای زباله و ماشین پلیس، که دسته عزاداری در آتش میسوخت. با دیدن شعله میان پرچمها، احساس کرد آتش از درون او زبانه میکشد. تعدادی از عزاداران در آتش میسوختند.
- این فتنه گران راه عزادار تو بستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
شعر مردم، خاطرات روز عاشورا را برایش زنده میکرد و باعث میشد در سرمای دیماه، وجودش گر بگیرد. همان روز وقتی به خودش آمد و دید همراه بقیه نیروهای امنیتی و امدادی مشغول کمک به عزادارهاست، فهمید کار فتنه و فتنهگرها تمام است. ارباب بیسر مثل همیشه به داد رسید و مرز کمرنگ میان حق و باطل را پررنگ کرد.
مظلومنماهای مدعی سیادت، با آتش زدن پرچمهای عزاداری نشان دادند از نسل همانهایند که خیام حرم آلالله را به آتش کشیدند.
پای حسین(ع) و عباس(ع) که میان آمد، غیرت در سینه حبس شده مردم بیرون ریخت.
- علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
علمدار کجایی؟
علمدار کجایی...؟
🔰🔰🔰
#فاطمیه
#بصیرت
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
#روایت_عشق
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
🌱مقدمه
...فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلَالَ الدِّيَارِ ۚ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولًا.
(پس هنگامی که وعده [عذاب و انتقام ما به کیفر] نخستین فسادانگیزی و طغیان شما فرا رسد، بندگان سخت پیکار و نیرومند خود را بر ضد شما برانگیزیم، آنان [برای کشتن، اسیر کردن و ربودن ثروت و اموالتان] لابهلای خانه ها را [به طور کامل و با دقت] جستجو می کنند؛ و یقیناً این وعده ای انجام شدنی است.
לכן, כאשר האירוע הראשון מבין שתיים [הנבואות] הגיע, אנחנו עוררנו נגדך המשרתים אצלנו בעל עצמה הרבה, והם בזזו המשכנות [שלך], ואת ההבטחה הייתה חייבת להתגשם.
قرآن کریم، سوره اسراء، آیه ۵
אלוהים אומר: בני ישראל, עתה אביא נגדכם לאום מרחוק, עם חזק ואומה עתיקה ואומה שאת שפתה אינכם מבינים ואת נאומה אינכם מכירים.
خداوند میگوید: ای خاندان اسرائیل، اینک من امتی را از دور بر شما خواهم آورد، امتی که نیرومندند و امتی که قدیمند و امتی که زبان ایشان را نمیفهمی و گفتار ایشان را نمیدانی.
عهد عتیق، سِفر ارمیای نبی، پنج، 15
⚠️توجه: این داستان به کمک فرضیات نویسنده و بر پایه اخبار، تحلیلها و فیلمهای منتشر شده در فضای مجازی نوشته شده است و واقعیت آن تایید نمیشود.
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
پ.ن: ایده این داستان روز قدس به ذهن بنده رسید و برای همین آمادهسازی اون کمی طول کشید.
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
تقدیم به روح بلند استاد نادر طالبزاده که در ماه مبارک رمضان و در روز قدس به آسمان پر کشید.
و تقدیم به بانوی خبرنگار شهید، شیرین أبوعاقلة، که سند جنایت و قساوت رژیم اشغالگر قدس است.
قسمت اول
دلم برای ربنای قبل از اذان تنگ شده است؛ برای تواشیح اسماءالحسنی. اینجا خبری از اینها نیست. با مسجد به قدری فاصله داریم که صدای اذانش هم بهمان نمیرسد. اصلا این کارها برای ایرانیهاست فقط.
خط و خشهای روی آینه، صورتم را تکیدهتر از آنچه هست نشان میدهند. یک آینه نیمهشکسته و کثیف و شیر آبی که چکه میکند و به سختی باز و بست میشود؛ دستشوییِ هتل لوکس محل اسکانم. مشتم را از آب پر میکنم و میزنم به صورتم. چشمانم کمی میسوزند. یک دور دیگر آب میزنم و وضو میسازم. زیر لب سوره قدر میخوانم. طبق عادت، میدانم یکی دو دقیقه بیشتر تا اذان نمانده.
از دستشویی بیرون میآیم و مُهر کوچک تربتم را روی گلیم کهنه میگذارم. ساعت مچی را از طاقچه برمیدارم و همزمان که به مچم میبندم، نگاهش میکنم. عقربه کوچک دقیقهشمار تکانی میخورد؛ هفت و سی و شش دقیقه. مقابل مُهر، رو به قبله میایستم و همزمان با پایین آوردن آستینهایم، اذان و اقامه میگویم. صدای قدمهای راغب را از پشت در چوبی میشنوم و در را باز میکند، خودش. کنجکاویام را برای دقت به غذایی که در دست دارد مهار میکنم؛ هرچند معده گرسنهام داد و بیداد راه انداخته و افطار میخواهد. در عوض، نگاهِ قفلشدهاش روی مُهر از نظرم دور نمیماند. مُهر را طوری نگاه میکند که انگار بازمانده موجودات فضایی روی زمین است؛ یک شیء نامأنوس که نباید اینجا، مقابل یک نمازگزار باشد. بیخیال. الله اکبرِ نمازم را میگویم و بیتوجه به نگاه راغب، دستانم را میاندازم دو طرف بدنم.
نمازم تمام میشود و تکیه میدهم به دیوارِ گچی و شورهزده. نوبت من است که خیره بشوم به نماز خواندنِ نامأنوس راغب؛ مُهری که باید باشد و نیست و دستانی که باید کنار بدنش باشد و در هم چفت شدهاند. طی یک توافق نانوشته، هیچکدام به روی هم نمیآوریم این تفاوتها را. مسائل مهمتری داریم که بخواهیم حلش کنیم؛ مثلا همین که یک عده ریختهاند و قبله اولمان را گرفتهاند و مردم بیگناه مسلمان را دارند میکُشند... اینها برای هردوی ما مهمتر است از این که با دست باز نماز بخوانی یا بسته.
تا نمازش تمام بشود، دست به ظرفِ دربسته افطاری نمیزنم. سلام نماز را داده و نداده، خیز برمیدارد به سمت ظرف و درش را باز میکند. بوی پیازداغ که خودش را میرساند به عصبهای بویاییام، تمام سلولهای بدنم شروع میکنند به اعتراض و خودم در دل میگویم: وای، چه هیجانانگیز! دوباره مُجَدّره!
این مُجَدّره، یک غذای فلسطینی و لبنانی ست توی مایههای عدسپلوی خودمان. یک شب در میان، دارم یا مُجَدّره میخورم یا تبوله و قیافهام شبیه سبزیجات و حبوبات شده. کلا یادم رفته گوشت مزهاش چه بود. راغب انگار اینها را از نگاهم خوانده که سرش را تکان میدهد و پایین میاندازد، بعد هم با صدای ضعیفی تعارف میزند. شرمنده میشوم. خب شرایط مردم اینجا انقدرها هم خوب نیست که انتظار غذای شاهانه داشته باشیم ازشان. برای این که راغب ناراحت نشود، با اشتها شروع میکنم به خوردن. انقدر سریع که دعای هنگام افطار را هم یادم میرود.
راغب بدون این که دست به غذا ببرد، خیره میشود به منِ از قحطی برگشته و شکمو و میگوید: قراره توی جنگ بعدی، هزار و صد و یازدهتا موشک شلیک کنن به صهیونیستها.
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت دوم
کلماتش را از تهِ تهِ حلق ادا میکند. قاشقی که داشت بشقاب را به مقصد دهانم ترک میکرد، در هوا متوقف میشود و حینِ فرو دادن لقمه قبلی میگویم: باریکلا، حالا چرا هزار و صد و یازده؟
راغب هردو انگشتش را به نشانه یک بالا میآورد: یازده، یازده. روز ترور یاسر عرفات.
صورتم را در هم میبرم و قاشق را میگذارم داخل دهانم: حالا چرا یاسر عرفات؟ آدم قحط بود که اینو انتخابش کردن؟
شانه بالا میاندازد و هنوز جواب نداده که صدای در میآید و بعد، یا الله گفتنهای غلیظ چند جوان عرب. سه تا جوان لاغر قدم میگذارند به اتاق؛ بزرگترینشان هنوز سی سالش نشده. زیر دست خودمان آموزش دیدهاند؛ حرفهای نیستند ولی در این شرایط قابل قبولاند. نیمخیز میشوم و تعارف میزنم که بنشینند و همراهم افطار کنند؛ اما میگویند قبلا افطاری خوردهاند.
دورم حلقه میزنند و مشتاقانه نگاهم میکنند. میگویم: شو خطتكم؟(برنامهتون چیه؟)
یکی از جوانها، از جیبش یک تبلت درمیآورد و نقشه آفلاینش را باز میکند. روی نقشه، یک شهرک دراز را نشانم میدهد به نام آریئل. دراز است؛ مثل کِرم و از بافت منظمش به راحتی میتوان فهمید صهیونیستنشین است. جوان روی یکی از ورودیهای شهرک زوم میکند و میگوید: يكفي أن نقتل حارسهم.(کافیه نگهبانشون رو بکشیم.)
و دیگری شانه بالا میاندازد و با شیطنت میخندد: او اکتر.(یا بیشتر.)
اخم میکنم و منتظر توضیح میمانم. جوان دومی ادامه میدهد: بعد قتل حارس، رح نضربهم بالسیاره.(بعد کشتن نگهبان، با ماشین زیرشون میگیریم.)
-یمت؟(کِی؟)
-بالیل. عندما يكون هناك جنود فقط.(شب. وقتی فقط سربازها هستن.)
دیگری اضافه میکند: تم اتخاذ تدابير أمنية مشددة. إنهم خائفون جدا.(تدابیر امنیتی زیادی به کار گرفتن. خیلی ترسیدن.)
لبخند کمرنگی روی لبانم مینشیند و دقیقتر، شروع میکنیم به تحلیل عملیاتشان و نقاط ضعف و قوتش. این که از چه اسلحهای و چه ماشینی استفاده کنند، چه ساعتی بروند، چطور فرار کنند، اسلحه را از چه کسی بگیرند و جزئیاتی مثل این. هدف عملیات هم مشخص است؛ ایجاد ترس. حقیقتاً برای نابودی اسرائیل، لازم نیست ما موشکهای شهاب و سجیلِ گران و نازنینمان را حرامِ این صهیونیستها کنیم. فقط کافیست با همین سنگها و اسلحههای انفرادی و احیانا موشکهای قسام، انقدر صهیونیستها را بترسانیم که بفهمند مکان غصبی برایشان امن نخواهد بود و برگردند همانجا که بودند. بیشتر خانوادههای یهودیای که با وعده رفاه در سایه دولت یهود به فلسطین آمدهاند، حالا دیگر فهمیدهاند که نمیشود در یک خاک غصب شده، در آرامش و امنیت زندگی کرد و هرقدر هم مردم فلسطین را سرکوب کنند، آخرش مثل آتشی ست زیر خاکستر که یک روز میافتد به جانِ رفاه و آسایش لعنتیشان. درواقع ما با ایجاد این حس عدم امنیت، داریم خیلی منطقی ازشان میخواهیم تشریف ببرند به سرزمین آبا و اجدادیشان و فلسطین را بگذارند برای مردمش.
در اتاق باز میشود؛ انقدر با شتاب که میخورد به دیوار پشت سرش. هردو از جا میپریم و من وقتی مرصاد را میبینم که در آستانه در ایستاده، اخم را با لبخند قاطی میکنم: هوی چته؟ یه لحظه فکر کردم لو رفتیم!
مرصاد دست به سینه میزند، چشمانش را ریز میکند و گردنش را کج: لو رفتی!
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
پیام یکی از مخاطبان بنده در انجمن رمان...
الحمدلله...
الحمدلله...
الحمدلله که مفید بوده...
کاش رمان رفیق رو بقیه مردم ایران هم میخوندن و به دام بازی دشمن نمیافتادند.
رمان امنیتی رفیق:
https://eitaa.com/istadegi/1462
#فاطمه_شکیبا
#گشت_ارشاد #حجاب #اربعین
#امام_حسین #پای_انقلاب_ایستاده_ایم
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
دو سال پیش برای یک پروژه، لازم بود فیلمهای حمله تروریستی به حرم امام رضا(علیهالسلام) را ببینم. نه یک بار که چندبار.
مجبور بودم ببینم،
خون زوار به در و دیوار حرم را...
قرآنهای پارهپاره را...
چلچراغهای شکسته را...
میدانید قرآن پارهپاره، چطور جگر را پارهپاره میکند؟
میدانید خون زوار به دیوار حرم، چطور دل را خون میکند؟
میدانید چلچراغِ شکسته، چطور دل را میشکند؟
حرمی که از جانت بیشتر دوستش داری، بارها دورش طواف کردهای، کاشیهایش را با اشک شستهای... اگر ببینی به خون نشستهاست چه میکنی؟
اینجا حرم است، حرمت دارد...
فرودگاه ملائک است، محل بالا رفتن مناجاتهاست، پناه بغضهای درگلو شکسته است، جای دویدن و خنده بچههاست...
خون روی سنگهای مرمر حرم...؟
وامحمدا...
دیدن این تصویر، خاطره آن عاشورای خونین را زنده کرد...
تسلیت به امام زمانم...
#فاطمه_شکیبا
#شیراز_تسلیت
#ایران