eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
دسته جمعی هوا تاریک بود.۱ صدای زوزه‌ای از لای پنجره به گوش می‌رسید۲ چند ثانیه‌ای گوش سپردم تا هوشیاری و صحت صدای شنیده شده را پردازش کنم.۳ به یکباره از توی رختخوابم جهیدم و به طرف کلید برق رفتم.۴ کلید برق را با دستان لرزان چند بار بالا و پایین زدم ، خبری از روشنایی نبود.۵ چشم تیز کردم. - وای! سهند پاشو! ستاره تو رختخوابش نیست.۱ صدایی از سهند بلند نشد. جلوتر رفتم. سهند هم توی اتاق نبود. ناخودآگاه دستم روی قلبم نشست.۲ بی امان می‌کوبید و خفگی‌ام شدت می‌یافت، هراسان به بیرون کلبه پریدم که ناگهان زیر پایم خالی شد.۳ با صورت روی زمین پرت شدم، ناخواسته صدای جیغ خفیفی از اعماق حنجره‌ام به بیرون گریخت.۴ دستم را به زانو‌گرفتم بلند شوم. هنگام زمین خوردن لباس خواب بلندم خیس شده بود. فکر کردم آب است اما بوی خون حالم را بهم زد.۵ روبرویم تونلی دیدم. خمیده خمیده جلو رفتم تا سرم به جایی گیر نکند.۱ بوی آهن سوخته‌ای که با خون قاطی شده باشد به مشامم رسید. چشمانم را محکم بهم فشار دادم. باز همان صدای وحشتناک کشیده شدن لاستیک روی زمین، عرق سرد به پیشانی‌ام آورد.۲ با دستان خاکی‌ام جلوی خونریزی سر و پایم را گرفتم و مبهوت از مبدا صدا، در انتخاب بین سه راهی باز شده‌ی مقابلم ماندم و دریغا که وقتم تنگ بود.۳ خوب که چشم تیز کردم، انتهای یکی از راه‌ها باریکه‌ی نوری دیدم.۴ لباسم را از دست و پایم جمع کردم و به طرف نور دویدم. به موقع رسیدم. دریچه داشت بسته می شد.۵ به سختی از دریچه رد شدم. پایم چیزی را احساس کرد. خم شدم. خرس کوچولوی ستاره بود.۱ سرم را بالا گرفتم. ستاره‌ی کوچکم در آغوش سهند در انتهای راهروی پر از نور بود. لبخند غمگین سهند را تار می‌دیدم. دستی به چشم‌هایم کشیدم تا تاری دیدم برطرف شود.۲ این‌گونه نمی‌شد. پا تند کردم و خواستم لمس‌شان کنم، که دستم از آن نور قرمز جیغ عبور کرد و متقابلا ناله‌ی سهند، از تونل سوم سیاه‌چاله بلند شد.۳ بلند صدایش زدم: -سهند! سهند... کجایی؟۴ صداهای عجیب و غریبی بلند شد انگار صدای فریاد من عده‌ای موجودات ناشناخته را از خواب بیدار کرد‌.۵ بی‌اختیار روی زمین نشستم و جیغ کشیدم.۱ تمام تنم خیس عرق بود. به لامپ بالای سرم نگاه کردم. قطع و وصل می‌شد. تکیه به دیوار داده بودم. قاب عکس را محکم بغل کرده بودم. عکسی که ستاره در آغوش سهند‌،می‌خندید. باز همان کابوس‌های همیشگی...۲ : ۱بانو صداقتی ۲کاربر محبوب ۳کاربر🌱(بانو کلانی) ۴کاربر یا علی بن موسی الرضا ۵ کاربر مه ‌یاس(بانو صادقی) شنبه ۱۴۰۱/۰۶/۱۲ ساعت ۱۶:۳۰ تا ۱۷:۳۰
خانم راهی از نویسندگان پر جنب و جوش و فعال هستند. گاهی با خواندن استوری های ایشان قد می‌کشم و یک نقطه در قسمت پایانی ام ظاهر می‌شود اینجوری👈 ! به همان اندازه که قلم قوی و خوبی دارند و از فضای ادبی استنشاق می‌کنند و نظراتشان در زمینه ادبی قابل استفاده است اما نحوه برخورد و نظرات ایشان در زمینه های دینی کاملا اشتباه و ممزوج به مغاطه و کژتابی است. یعنی در واقع همراه موج هستند و توهین به مخاطب به کرّات در استوری های ایشان دیده می‌شود. @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین142 دختر هستید. سیزده ساله. سی کیلو و استخوانی. قبول دارم که مادرتان کلی کار سرتان می‌ریزد بع
نور سید ابراهیم پرچم حاج قاسم را کوبید وسط نقطه پرگار جبهه کفر. امروز سی‌ام شهریور 1401. به چند کاروان جهادی نیازمندیم برای تبدیل کردن سازمان ملل به حسینیه. عهه از اتاق فرمان اشاره می‌کنند اون کاخ سفید بود. ولی به هر حال ما اگر در نیویورک بخواهیم اقامت کنیم یک مکان بزرگ برای هیئت می‌خواهیم و چون تا واشنگتن یک مقداری راه است ترجیح می‌دهیم همینجا در نیویورک یک حسینیه بزرگ داشته باشیم. در واقع باید خودم شخصا بروم و بررسی کنم. چون حسینیه باید یک قسمت بزرگ داشته باشد برای زدن پوش‌های برزنتی با طرح های سرو و بته‌جقه و شیرِ شمشیر به دست. چون سرنگونی نظام امپریالیسم نزدیک است بنده پیشنهاد می‌دهم یک حکومت مردمی در آمریکا سر کار بیاید و دیگر مشکل برای بنده ایجاد نکنید. من خودم کلی کار دارم. و واقعا وقت ریاست جمهوری به سبک جو بایدن را ندارم. پیف پیف. آقای رییسی هم دستش بند است. رییس جمهور ایران است دیگر. به نظرم یک نظری از سردار قاآنی بگیرید شاید وقت بکند بیاید جمع‌تان کند. البته چون دل شکستن هنر نمی‌باشد بنده می‌توانم نهایتا مدیریت هالیوود را قبول کنم. اصلا هم حجاب اسلامی را برای بازیگران و هنرمندان مسیحی اجباری نمی‌کنم. ولی واقعا اگر خواستید بیاید دیداری تازه کنیم خودتان پوشش متناسب با آیین مسیحیت داشته باشید. مثلا یک دامن بلند بپوشید که جوّ جلسه خراب نشود. خب بنده در اولین جلسه از سلسله جلسات می‌خواهم با گرامی هالیوود جلسه داشته باشم. من برای اولین سخنرانی یک متنی دارم که در حد یک ربع صحبت می‌کنم و بعدش از جیب خودِ هالیوود یک قیمه مشتی به اهالی هالیوود می‌دهم. در همان جلسه یک نامه به دستم می‌دهند و می‌گویند سران یهودی مرا تهدید کرده‌اند. این چیزها اصلا مهم نیست. آنها در کوچه های هالیوود منتظرند تا شکمبه شترهای لاما روی من و رفیقهایم خالی کنند. ولی من بعد از چند روز از آنها پرس و جو می‌کنم و وقتی فهمیدم که مریض هستند می‌روم به عیادتشان و آنها واقعا خجالت خواهند کشید. بله داداش ما همچین آدمی هستیم. البته در همان جلسه نویسندگان یک سری از نویسندگان می‌گویند ما هیچ چیز از اسلام و ایران نمی‌دانیم و حتی فکر می‌کردیم عراق و ایران یک کشور هستند. من نگاهی به بچه های باغ انار کرده و نچ‌نچ می‌کنم. از آنها می‌خواهم برای آموزش آنها یک دوره برگزار کنند. حالا شما باید بروید و تمام منابع اسلامی را بخوانید و با اسلام آشنا شوید و آنچه یاد گرفته اید برای این نویسنده ها توضیح دهید تا آنها بتوانند فیلم های درجه یک بسازند برای جهان. البته چند استودیوی یهودی خیلی سعی کردند سنگ بیندازند که در نهایت درختهای نخل داخل استودیو‌هاشان را با دست خودشان می‌بریدند و گریه می‌کردند چه در نهایت‌تر تمام تکنولوژی‌شان به دست ما افتاد. خیلی از دخترهای مسیحی به دین خودشان پایبند شدند و دیگر از آن کارهای چشم‌سفیدی انجام نمی‌دهند. به همه‌شان گفتم با بخش باغ انار هالیوود همکاری کنند. بخش باغ انار هالیوود ابتدای هالیوود واقع شده و پر از درخت انار است. قرار است پایگاه بسیجی که همه اعضایش دختران آمریکایی هستند از باغ محافظت کند. ما انسانها در برابر امپرالیسم آمریکا متحد شده‌ایم. من نشسته ام روی صندلی زمین فوتبال و چند هزار دختر مسیحی نشسته اند روی زمین چمن. نم باران زده. یک نوای خیلی ملایم و محزون می‌آید. حاج مهدی سلحشور دارد دعای کمیل می‌خواند. البته گوشی را گذاشته اند کنار میکروفن. بچه های هیئتی ایرانی هم هستند. یک جلسه اختصاصی برای نویسنده ها گرفته‌ایم. تمام دعای کمیل را داده ایم ترجمه کرده‌اند. تمام جوان ها دارند بلند بلند گریه می‌کنند. سیاه پوست ها خیلی قشنگ گریه می‌کنند. دانه های اشک عین الماس توی نور می‌درخشد و روی‌پوست تیره و زیبایشان غلت می‌خورد و پایین می‌آید. دخترک کم سن و سال بینی باریکش را با دستمال پاک می‌کند و به لهجه بروکلینی به خدا چیزهایی می‌گوید یعنی یک شوهر ایرانی می‌خواهم. من سریع میکروفن را می‌گیرم و خیلی ناراحت می‌شوم چون ما خودمان در ایران شوهر خوب کم داریم و اینکه شما باید یک شوهر از منطقه بروکلین بخواهید. اما آن دختر که دلش بسیار پاک است مداحی های حاج مهدی رسولی را نشان می‌دهد و جوانان ایرانی که دارند سینه می‌زنند نشانمان می‌دهد و می‌گوید از اینها می‌خواهم. ادامه👇👇👇 بخش اول @ANARSTORY