💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت9 _اولین موضوع اینه که... استاد مجاهد خواست ادامهی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت
#باغنار
#پارت10
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید:
_واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟
بانو احد سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد:
_که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمیتونه قاتل استاد و یاد باشه.
_دقیقاً.
استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت:
_خب اینم از این. پیشنهاد دیگهای واسه مراسم ندارید؟
بانو فرجام پور گفت:
_من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شدهی اعضا رو به فروش برسونیم.
مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و گفت:
_پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیهی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟
همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد:
_فقط یه نفر رو میخواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره.
احف دست خود را بالا برد و گفت:
_من این مسئولیت رو قبول میکنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه.
دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت:
_خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون میخواییم مسئولیتها رو بخونه.
بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت:
_مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن.
همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت:
_گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو میپذیرم.
همگی یکصدا گفتند "زندهباد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامهی لیست را خواند:
_بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونهشان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتابهای باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمالالدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظههای مهم. بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکسهای مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکسنوشته با مونولوگ و عکسهای مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه.
با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشمهایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت:
_اگه شبنمی رو میخوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمیمونه.
بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت:
_اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم.
بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت:
_آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی میخوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه.
بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت:
_نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم میذاریم که آشپزخونه به فنا نره.
همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت:
_ببینید اینا خوبه؟
احف با دیدن کارت پستالها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت:
_اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟
بانو نوجوان انقلابی، قیافهای جدی به خود گرفت و جواب داد:
_خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه.
لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستالها گفت:
_خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن.
بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه.
بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت:
_لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید.
جناب سپهر پس از زدن لبخندی دنداننما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد:
_بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن...
جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت:
_آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود.
جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...
#پایان_پارت10
#اَشَد
#14000129
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت10
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید:
_واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟
بانو احد سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد:
_که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمیتونه قاتل استاد و یاد باشه.
_دقیقاً.
استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت:
_خب اینم از این. پیشنهاد دیگهای واسه مراسم ندارید؟
بانو فرجام پور گفت:
_من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شدهی اعضا رو به فروش برسونیم.
مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و گفت:
_پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیهی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟
همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد:
_فقط یه نفر رو میخواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره.
احف دست خود را بالا برد و گفت:
_من این مسئولیت رو قبول میکنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه.
دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت:
_خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون میخواییم مسئولیتها رو بخونه.
بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت:
_مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن.
همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت:
_گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو میپذیرم.
همگی یکصدا گفتند "زندهباد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامهی لیست را خواند:
_بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونهشان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتابهای باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمالالدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظههای مهم. بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکسهای مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکسنوشته با مونولوگ و عکسهای مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه.
با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشمهایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت:
_اگه شبنمی رو میخوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمیمونه.
بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت:
_اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم.
بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت:
_آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی میخوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه.
بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت:
_نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم میذاریم که آشپزخونه به فنا نره.
همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت:
_ببینید اینا خوبه؟
احف با دیدن کارت پستالها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت:
_اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟
بانو نوجوان انقلابی، قیافهای جدی به خود گرفت و جواب داد:
_خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه.
لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستالها گفت:
_خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن.
بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه.
بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت:
_لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید.
جناب سپهر پس از زدن لبخندی دنداننما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد:
_بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن...
جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت:
_آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود.
جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...
#پایان_پارت10
#اَشَد
#14000129
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت9🎬 احف برگشت که با چهرهی راننده اسنپ روبهرو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فر
#باغنار2🎊
#پارت10🎬
_خودشه سرکار! بگیریدش!
مشتری این را گفت و پشت چشمی نازک کرد و با لحن مرموزانهای خطاب به حدیث ادامه داد:
_فکر نمیکردی به این زودی برگردم. آره؟!
سپس در حالی که خون خونَش را میخورد، دست در جیب شلوارش کرد و پارچهی تا شدهای را در آورد. بعد تایِ پارچه را باز کرد و شلواری که به اندازه شلوار یک نوزاد شده بود را به سرباز نشان داد.
_الان کی پاسخگوئه سرکار؟! این شلوار تا زانوی من رو هم نمیپوشونه! حالا اینا هیچی. فقط میخوام بدونم این خانوم، اون همه پارچه رو چیکار کرده؟!
حدیث قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_قبلاً هم گفتم که میخواستی پیش من نیای. حالا هم که اومدی، باید پای اشتباهت بمونی و حرف نزنی. شیرفهم شد؟!
_من کاری به این کارا ندارم. یا خسارتم رو میدی، یا میریم کلانتری تکلیفمون رو مشخص میکنیم.
حدیث با جدیت دستانش را جلوی سرباز گرفت و گفت:
_بفرمایید. دستبند بزنید و ببرید کلانتری. من رو از چی میترسونید؟!
سرباز و رستا که از تعجب داشتند شاخ در میآوردند، همزمان رو به مرد شاکی گفتند:
_یعنی این همه عصبانیت و بگیر و ببند، فقط به خاطر یه تیکه پارچه؟!
مرد با لحنی محکم گفت:
_بله، چون پارچه گرونه. در ضمن من بیشتر به خاطر بیاحترامیای که توی این مکان بهم شده، شاکیام؛ وگرنه محتاج یه قرون پول این پارچه نیستم!
رَستا که دید اوضاع خیط است، به آرامی دم گوش حدیث گفت:
_یه عذرخواهی بکن و قال قضیه رو بِکَن!
حدیث پوزخندی زد.
_من عذرخواهی کنم؟! عمراً. من شده بازداشتگاه میرم، ولی از این مرد بیتربیت و پررو عذرخواهی نمیکنم.
رستا نگاه چپ چپی به حدیث انداخت و آهی کشید. سپس با لبخند رو به مرد گفت:
_من اگه خسارتتون رو بدم، مشکل حل میشه؟!
_بله. توی این دوره زمونه، همه چی با پول حل میشه!
رستا کیف پولش را از کیفش در آورد که حدیث گفت:
_من راضی نیستما. نیای بعداً بگی خسارتت رو دادم؛ پولم رو بده.
رستا چشم غرهای رفت و گفت:
_نترس! این پول جبران همون رنگایی که زدی به موهام. اینجوری دیگه بیحساب میشیم. خوبه؟!
حدیث دیگر حرفی نزد و مشتری هم پس از گرفتن خسارتش از رستا، به همراه سرباز از آنجا خارج شد...!
در آن طرف باغ، جمعیت زیادی جلوی آژانس تورگردی مهدینار جمع شده بودند و شعار میدادند:
_تا به بهشت نرویم، آروم نمیگِگیریم!
قافیهی شعار برایشان مهم نبود؛ بلکه فقط رفتن به بهشت زهرا مهم بود و بس. مهدینار به خاطر مراسم سال استاد، قرار بود تور قبرستان گردی بگذارد و از کنار مراسم سال، یه پولی هم به جیب بزند؛ اما حالا که مراسم سال استاد لغو شده بود، او هم قید این تور را زده بود. حال گردشگران به نشانهی اعتراض جلوی آژانس وی تجمع کرده بودند که ناگهان مهدینار از آژانس بیرون آمد و روی سکوی بلندی رفت. جوری که توانست همهی معترضین را از بالا ببیند.
_سلام و نور دوستان. میدونم همتون از بدبختیه که اینجایید. یعنی کسی که اعتراض میکنه، یه بدبختی داره که اعتراض میکنه. اونی هم که مورد اعتراض قرار گرفته، یه بدبخت دیگس. پس یه مُشت آدم بدبختیم که اینجا دورهم جمع شدیم.
سپس در ذهنش هشتگ مهدینارطور خطور کرد که استاد هی به او میگفت و باعث خندهی او و دیگران میشد.
_بله. بدبخت ماییم که وقت و پولمون رو به یه بدبختتر از خودمون دادیم که اینجوری توی بلاتکلیفی بمونیم. بدبخت ماییم که تابلوی به اون بزرگی رو خوندیم، ولی بهش توجه نکردیم که این آژانس، فقط پول براش مهمه!
و اما روی تابلوی آژانس مهدینار نوشته شده بود:
_بسم الله الرحمن الرحیم. شرایط ثبت نام، فقط پول است و پول! پول بدهید و با مهدینار، دور دنیا را تجربه کنید!
صدای اعتراض معترضین، یک به یک بلند میشد که مهدینار در پاسخ گفت:
_کاریه که شده دوستان. من که کف پام رو بو نکرده بودم قراره مراسم لغو بشه. الانم نگران نباشید. من سر سفرهی پدر و مادرم بزرگ شدم و پول حروم از حلقومم پایین نمیره. پس شماره کارتتون رو توی پیوی برام بفرستید تا پولتون رو واریز کنم. البته نمیتونم بهتون جواب بدم. چون طبق معمول ریپورتم!
_پول بخوره توی سرت، خاک بر سرت، خاک بر سرت!
مهدینار از شرمندگی، چشمانش را مالید که یکی دیگر از معترضین گفت:
_ما پول نمیخواییم. ما واسه این تور برنامه ریخته و مرخصی گرفته بودیم. به جای پس دادن پول، یه تور جایگزین بذار!
مهدینار کمی فکر کرد و ناگهان لبخندی روی لبش نشست.
_فهمیدم. با تور دستشویی و حمامگردی موافقید؟!
همگی از تعجب داشتند شاخ در میآوردند که همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد و نوای دلنشین خودش که برای زنگخورش گذاشته بود، در فضا پخش شد.
_استاد نبودی ببینی، باغ از دست رفت، عضوا شدن بخبخت...!
سپس برای اینکه یک دانه انار آبرو که برایش باقی مانده بود، حفظ شود، گوشی را برداشت و با دیدن اسم روی صفحهی گوشی، برگهایش ریخت...!
#پایان_پارت10✅
📆 #14020110
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت9🎬 احف برگشت که با چهرهی راننده اسنپ روبهرو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فر
#باغنار2🎊
#پارت10🎬
_خودشه سرکار! بگیریدش!
مشتری این را گفت و پشت چشمی نازک کرد و با لحن مرموزانهای خطاب به حدیث ادامه داد:
_فکر نمیکردی به این زودی برگردم. آره؟!
سپس در حالی که خون خونَش را میخورد، دست در جیب شلوارش کرد و پارچهی تا شدهای را در آورد. بعد تایِ پارچه را باز کرد و شلواری که به اندازه شلوار یک نوزاد شده بود را به سرباز نشان داد.
_الان کی پاسخگوئه سرکار؟! این شلوار تا زانوی من رو هم نمیپوشونه! حالا اینا هیچی. فقط میخوام بدونم این خانوم، اون همه پارچه رو چیکار کرده؟!
حدیث قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_قبلاً هم گفتم که میخواستی پیش من نیای. حالا هم که اومدی، باید پای اشتباهت بمونی و حرف نزنی. شیرفهم شد؟!
_من کاری به این کارا ندارم. یا خسارتم رو میدی، یا میریم کلانتری تکلیفمون رو مشخص میکنیم.
حدیث با جدیت دستانش را جلوی سرباز گرفت و گفت:
_بفرمایید. دستبند بزنید و ببرید کلانتری. من رو از چی میترسونید؟!
سرباز و رستا که از تعجب داشتند شاخ در میآوردند، همزمان رو به مرد شاکی گفتند:
_یعنی این همه عصبانیت و بگیر و ببند، فقط به خاطر یه تیکه پارچه؟!
مرد با لحنی محکم گفت:
_بله، چون پارچه گرونه. در ضمن من بیشتر به خاطر بیاحترامیای که توی این مکان بهم شده، شاکیام؛ وگرنه محتاج یه قرون پول این پارچه نیستم!
رَستا که دید اوضاع خیط است، به آرامی دم گوش حدیث گفت:
_یه عذرخواهی بکن و قال قضیه رو بِکَن!
حدیث پوزخندی زد.
_من عذرخواهی کنم؟! عمراً. من شده بازداشتگاه میرم، ولی از این مرد بیتربیت و پررو عذرخواهی نمیکنم.
رستا نگاه چپ چپی به حدیث انداخت و آهی کشید. سپس با لبخند رو به مرد گفت:
_من اگه خسارتتون رو بدم، مشکل حل میشه؟!
_بله. توی این دوره زمونه، همه چی با پول حل میشه!
رستا کیف پولش را از کیفش در آورد که حدیث گفت:
_من راضی نیستما. نیای بعداً بگی خسارتت رو دادم؛ پولم رو بده.
رستا چشم غرهای رفت و گفت:
_نترس! این پول جبران همون رنگایی که زدی به موهام. اینجوری دیگه بیحساب میشیم. خوبه؟!
حدیث دیگر حرفی نزد و مشتری هم پس از گرفتن خسارتش از رستا، به همراه سرباز از آنجا خارج شد!
در آن طرف باغ، جمعیت زیادی جلوی آژانس تورگردی مهدینار جمع شده بودند و شعار میدادند:
_تا به بهشت نرویم، آروم نمیگِگیریم!
قافیهی شعار برایشان مهم نبود؛ بلکه فقط رفتن به بهشت زهرا مهم بود و بس. مهدینار به خاطر مراسم سال استاد، قرار بود تور قبرستان گردی بگذارد و از کنار مراسم سال، یه پولی هم به جیب بزند؛ اما حالا که مراسم سال استاد لغو شده بود، او هم قید این تور را زده بود. حال گردشگران به نشانهی اعتراض جلوی آژانس وی تجمع کرده بودند که ناگهان مهدینار از آژانس بیرون آمد و روی سکوی بلندی رفت. جوری که توانست همهی معترضین را از بالا ببیند.
_سلام و نور دوستان. میدونم همتون از بدبختیه که اینجایید. یعنی کسی که اعتراض میکنه، یه بدبختی داره که اعتراض میکنه. اونی هم که مورد اعتراض قرار گرفته، یه بدبخت دیگس. پس یه مُشت آدم بدبختیم که اینجا دورهم جمع شدیم.
سپس در ذهنش هشتگ مهدینارطور خطور کرد که استاد هی به او میگفت و باعث خندهی او و دیگران میشد.
_بله. بدبخت ماییم که وقت و پولمون رو به یه بدبختتر از خودمون دادیم که اینجوری توی بلاتکلیفی بمونیم. بدبخت ماییم که تابلوی به اون بزرگی رو خوندیم، ولی بهش توجه نکردیم که این آژانس، فقط پول براش مهمه!
و اما روی تابلوی آژانس مهدینار نوشته شده بود:
_بسم الله الرحمن الرحیم. شرایط ثبت نام، فقط پول است و پول! پول بدهید و با مهدینار، دور دنیا را تجربه کنید!
صدای اعتراض معترضین، یک به یک بلند میشد که مهدینار در پاسخ گفت:
_کاریه که شده دوستان. من که کف پام رو بو نکرده بودم قراره مراسم لغو بشه. الانم نگران نباشید. من سر سفرهی پدر و مادرم بزرگ شدم و پول حروم از حلقومم پایین نمیره. پس شماره کارتتون رو توی شخصی برام بفرستید تا پولتون رو واریز کنم. البته نمیتونم بهتون جواب بدم. چون طبق معمول محدودم!
_پول بخوره توی سرت، خاک بر سرت، خاک بر سرت!
مهدینار از شرمندگی، چشمانش را مالید که یکی دیگر از معترضین گفت:
_ما پول نمیخواییم. ما واسه این تور برنامهریزی کرده و مرخصی گرفته بودیم. به جای پس دادن پول، یه تور جایگزین بذار!
مهدینار کمی فکر کرد و ناگهان لبخندی روی لبش نشست.
_فهمیدم. با تور دستشویی و حمامگردی موافقید؟!
همگی از تعجب داشتند شاخ در میآوردند که همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد و نوای دلنشین خودش که برای زنگخورش گذاشته بود، در فضا پخش شد.
_استاد نبودی ببینی، باغ از دست رفت، عضوا شدن بخبخت...!
سپس برای اینکه یک دانه انار آبرو که برایش باقی مانده بود، حفظ شود، گوشی را برداشت و با دیدن اسم روی صفحهی گوشی، برگهایش ریخت...!
#پایان_پارت10✅
📆 #14021226
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت10
با گفتن این جملهی رجینا، آقای سید سریع برگشت و جیغ کوتاهی کشید! بعد دستانش را جلوی دهانش گرفت و گلویش را صاف کرد.
-«یعنی چیزه میخواستم اول به استاد واقفی نشونش بدم...»
همگی گردن کشیدیم تا ببینیم داخل جعبه چیست. داخل جعبه پر بود از سلاحهای سرد مثل: انواع چاقوهای جیبی، تیرکمان، شمشیر و کراسبو...
همگی غرق دیدن اسلحهها بودیم که آقایون از پلهها پایین آمدند. آقای احف با چشمانش تمام آشپزخانه را از نظر گذراند و گفت:«صدای جیغ شنیدیم...خانوما شماها حالتون خوبه؟!»
غزل جواب داد:«دخترخانومها خوبن ولی فهمیدیم آقای سید هم بلدن مثل آقای مهدینار جیغ بنفش بکشند.»
آقای احف نگاه معناداری انداخت و سرش را تکان داد. با هیجان گفتم:«استاد. آقای سید ببینید چی پیدا کردن...» بعد خودم جلو رفتم کراسبوی فلزی را درآوردم بعد به بقیه نشان دادم و لبخند بزرگی زدم. همگی با دیدنش گفتند واو...
دخترها راه را برای استاد باز کردند و ایشان جلو آمدند. چند ثانیه بعد تمام آقایون و ما دخترها هم دور جعبه ایستادیم و به اسلحهها خیره شدیم. آقای مهدینار چاقوی جیبی براقی را برداشت و گفت:«چقد خوشگله...»
استاد واقفی پسگردنی نثارش کرد و گفت:«بذار سرجاش شاید خطری باشن...قاچاقی چیزی!» بعد به من هم اشاره کرد تیرکمانی را که برداشته بودم سرجایش بگذارم. من هم گذاشتم!
آقای یاد با کنجکاوی اطراف را نگاه کرد و گفت:«هوم قاچاق...شاید این کشتی دزدای دریایی باشه و ما خبر نداشته باشیم.» بعد شانههایش را بالا انداخت.
به اسلحهها خیره شدم و گفتم:«کشتی درب و داغون، اسلحههای نو، اتاقای تمیز...خودکشی ناخدا و خدمش همشون وصلههای ناجورین!»
شفق با آرنج به دستم زد و با لبخند گفت:«ولی طاهر این کراسبوعه رو که دیدما یاد گمشدگان محفل افتادم.»
ارهای گفتم و خاطرات آن روزها برایم تداعی شد. همان روزهایی که برای ماموریت با بچههای محفل انتخاب شدیم و من با کراسبوام میجنگیدم...ناگهان دلتنگ زندگی شدم که کاملا برایم غریبه بود.
استاد واقفی در جعبه را بست و گفت که فعلا کاری به آنها نداشته باشیم و اولویت اول غذا خوردن است. همگیمان متفرق شدیم تا ناهار را آماده کنیم. قرار شد بیرون از اتاق روی عرشه کشتی غذا بخوریم. آقایون چند جعبه را کنارهم مثل میز گذاشتند و جعبههای کوچکتر را دورتادورش چیدند. ما دخترها هم تنهای ماهی را روی بشقابهای مختلف چیدیم و پس از آماده شدن بیرون بردیم.
غذاها را چیدیم و همگی دورش حلقه زدیم. آقای مهندس که حسابی با کشتی ور رفته بود همهچیز دستش آمده بود و حالا در کارش خِبره شده بود. کشتی را روی خودکار گذاشته بود و خودش به ما ملحق شد. استاد واقفی با گفتن بسمالله... شروع کرد ماهم پشت سرش.
یگانه به اطراف نگاه میکرد و انگار لذت میبرد و من هم از لذت بردنش، لذت...
سکوتی با ملودی موجهای دریا را داشتیم که باعث شده بود همه روی خوردن تمرکز کنیم.
-«راستی فصل سوم باغنار کی نوشته میشه؟!»
با گفتن این جمله، شهبانو سکوت را شکست. آقای احف لقمه را در دهانش چرخاند و گفت:«والا فعلا میخوام استراحت کنم. سر نوشتن باغنار دو خیلی اذیت شدم با کلی مشغله و...به همه کارهام نمیرسیدم.»
شهبانو در جواب گفت:«که اینطور...اگه ادامه دادین میتونید داستان اینجا که اومدیم دریا رو هم تعریف کنید جالب میشه.»
رجینا سرش را تکان داد و گفت:«اره خیلی خوب میشه به شرط اینکه دیگه تو باغنار سه از من عمو رجینا نسازید.»
با گفتن حرف رجینا همه خندیدند و آقای احف فقط در جواب گفت:«حتما انشاءالله اگه عمری بود.»
نورسا هنوز لبهایش آویزان بود و حدس میزدم که نودل میخواست. افراح که متوجه این موضوع شده بود در گوشش چیزی گفت که باعث شد دوباره لبخند بزند! انگار گفته بود که فردا نودل میخورند و سر حرفش خواهد ماند. بعد از ناهار همگی متفرق شدیم. طهورا با همکاری یگانه و غزل تصمیم گرفتند ظرفها را بشویند. بقیه هم مشغول کارهایشان، من هم رفتم تا با خانوادهام تماس بگیرم. زمان زیادی بود که با آنها صحبت نکرده بودم. به مادرم زنگ زدم و تنها صدایی که از پشت تلفن میآمد صدای بوق بود! بوق...بوق...بوق...
عجیب بود برنمیداشت! پیامکی دادم و پس از آن گوشی را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم. حتما درگیر کارهایشان بودند و سرشان شلوغ بود. با خودم گفتم بهتر است شب تماس بگیرم. در همین فکرها بودم که چشمانم سنگین شدند و به خوابی بی سروته رفتم و پس از تکانههای شدیدی که کشتی ایجاد میکرد و باعث شد از روی تخت فنری بیفتم، بیدار شدم. هوا تاریک شده بود و کسی داخل کابین نبود...!
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y