eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت8 استاد مجاهد آستین‌هایش را بالا زد و گفت: _سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماع
_اولین موضوع اینه که... استاد مجاهد خواست ادامه‌ی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت: _کی اگه اینجا بود، می‌گفت سلام و نور؟ کی اگه اینجا بود، می‌گفت علاوه بر حمایت‌های معنوی، نیازمند حمایت‌های مادیتان نیز هستیم؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لقا خانِم! دخترمحی به همه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت: _مَه لقا خانِم دیگه کیه؟ استاد واقفی رو میگم. همگی به یکدیگر نگاه کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب اولین موضوع اینه که چند نفر از ما قراره بره سرِ مزار؟ بانو هاشمی گفت: _قطعاً همَمَون می‌ریم. استاد مجاهد لب و لوچه‌اش را کَج کرد و گفت: _نمیشه که همَمَون بریم. بالاخره باید چند نفری اینجا بمونن تا افطار و شام رو آماده کنن، یا نه؟ بانو شبنم که مشغول نوشیدن آب انار بود، گفت: _بعدِ عمری بهترین استادمون از بین ما رفته. نمیشه که توی مراسم چهلمش نباشیم. پیشنهاد من اینه که همه چیز رو آماده و زیر گاز رو هم کم کنیم. اینجوری وقتی هم از سر مزار برگشتیم، دیگه همه چی آمادَست. چطوره؟ استاد مجاهد چند لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت: _هرطور که صلاحه. فقط تعدادمون خیلی زیاده. فکر حمل و نقل رو کردید؟ بانو ایرجی گفت: _تعداد آقایون که کمه. مخصوصاً الان که دو نفرشون هم به دیار باقی شتافتن. به نظرم اگه استاد ابراهیمی با اسنپش، دو بار بره و بیاد، همه‌ی آقایون به سرِ مزار منتقل شدن. این خانوما هستن که تعدادشون خیلی زیاده. استاد مجاهد گفت: _خب پیشنهادتون واسه حمل و نقل خانوما چیه؟ بانو ایرجی خواست فکر کند که بانو فرجام‌پور گفت: _اگه بانو سیاه تیری با وَنِش، چهار پنج بار بره و بیاد، مشکل حمل و نقل خانوما هم حل میشه. استاد مجاهد، پیشنهاد بانو فرجام پور را تایید کرد که بانو سیاه تیری از روی صندلی‌اش بلند شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _یعنی چی چهار پنج بار برم و بیام؟ از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید؟ می‌دونید چقدر باید پول بنزین بدم؟ بابا من هنوز حق وکالت دادگاه استاد رو هم نگرفتم. بانو احد در جواب بانو سیاه تیری، انگشت اشاره‌اش را به صورت عمودی جلوی دماغش گرفت و گفت: _هیس! وُکلا فریاد نمی‌زنند. سپس به حالت عادی برگشت و ادامه داد: _شماره کارتت رو بفرست تا برات واریز کنم. بانو سیاه تیری لبخندی به سفیدی دندان زد و گفت: _بنویس. شصت، سی و هفت... بانو احد با لبخندی مصنوعی جواب داد: _اینجا که نه عزیزم. توی پیوی منظورم بود. بانو سیاه تیری نشست و گوشی‌اش را از کیفش در آورد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مشکل حمل و نقل‌مون حل شد. موضوع بعدی اینه که چه غذایی برای شام پیشنهاد می‌دید؟ بانو رایا گفت: _به نظرم استانبولی بدیم. چون استاد واقفی بعد سوریه، خیلی دوست داشت بره ترکیه. بانو شهیده گفت: _به نظرم رشته‌ پلو بدیم. چون استاد خیلی برای پیج باغ انار توی هورسا برنامه داشت و با شهادت ناگهانیش، همه‌ی رشته‌هاش پنبه شد. بانو سُها گفت: _به نظرم ژرشک چلو بدیم. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _چی بدیم؟ بانو سُها خواست جواب بدهد که بانو حدیث گفت: _منظورش زرشک پلوئه. همگی از تلفظ‌های اشتباه بانو سُها کلافه شده بودند که احف با لَب‌هایی خشک شده گفت: _به نظرم باقالی پلو با ماهیچه بدیم. چون استاد خیلی این غذا رو دوست داشت. همگی به خاطر این پیشنهاد احف، یک کفِ مرتب زدند که استاد مجاهد گفت: _خب اینم از غذای مراسم. آیا موافقید برای افطار هم برنامه داشته باشیم؟ مثلاً سوپ، آش یا حلیم؟ بانو سیاه تیری گوشی‌اش را گذاشت داخل کیفش و گفت: _من با آش رشته موافقم. همه‌ی هزینه‌هاش هم با من. بانو شبنم که در حال خوردن تنقلات بود، با لحنی موذیانه گفت: _چیشد؟ تو که تا چند لحظه پیش پول بنزین نداشتی. حالا میگی همه‌ی هزینه‌هاش با من؟! بانو سیاه تیری قیافه‌ی مرموزانه‌ای به خود گرفت و گفت: _هه! همین الان حق وکالتم رو احد واریز کرد. استاد مجاهد روی کاغذ، جلوی افطار را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از افطار. نظرتون درباره‌ی نوشیدنی، دِسِر و اینجور چیزا چیه؟ دخترمحی که اشک‌هایش بند آمده بود، گفت: _به نظرم نوشیدنی آب انار و آب نور بدیم. دسر هم علاوه بر ژله‌های رنگی، دلمه هم بدیم. مثلاً لای برگا، تقویتیِ ریشه بذاریم و بین مهمونا پخش کنیم. چطوره؟ استاد مجاهد حرفی نزد که بانو رجایی گفت: _خوبه، ولی آیا شماها به فکر هزینَش هم هستید؟ می‌دونید این همه تشریفات و تجملات، چقدر هزینه برامون داره و یه جورایی ولخرجی حساب میشه؟ بانو احد با خونسردی جواب داد: _نگران نباش رجایی جان؛ هزینَش جور شده. چون هم باغای همسایه مثل باغ پرتقال و موز و سیب کمکمون کردن، هم اینکه قبلاً استاد یه پولی واسه اینجور مواقع پس‌انداز کردن. در ضمن چون مراسم ختم و سوم و هفتمشون به امید برگشتنشون لغو شد، عقل حکم می‌کنه که یه چهلم خوب براشون بگیریم. پس به فکر هزینه نباشید و خودتون رو آماده‌ی چهلم کنید...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت9 _اولین موضوع اینه که... استاد مجاهد خواست ادامه‌ی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید: _واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟ بانو احد سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد: _که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمی‌تونه قاتل استاد و یاد باشه. _دقیقاً. استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از این. پیشنهاد دیگه‌ای واسه مراسم ندارید؟ بانو فرجام پور گفت: _من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شده‌ی اعضا رو به فروش برسونیم. مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟ استاد مجاهد دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: _پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیه‌ی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟ همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _فقط یه نفر رو می‌خواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره. احف دست خود را بالا برد و گفت: _من این مسئولیت رو قبول می‌کنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه. دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت: _خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون می‌خواییم مسئولیت‌ها رو بخونه. بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت: _مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن‌. همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت: _گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو می‌پذیرم. همگی یک‌صدا گفتند "زنده‌باد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامه‌ی لیست را خواند: _بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونه‌شان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتاب‌های باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمال‌الدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظه‌های مهم. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکس‌های مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکس‌نوشته با مونولوگ‌ و عکس‌های مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه. با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشم‌هایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت: _اگه شبنمی رو می‌خوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمی‌مونه. بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت: _اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم. بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت: _آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی می‌خوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه. بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت: _نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم می‌ذاریم که آشپزخونه به فنا نره. همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت: _ببینید اینا خوبه؟ احف با دیدن کارت پستال‌ها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت: _اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟ بانو نوجوان انقلابی، قیافه‌ای جدی به خود گرفت و جواب داد: _خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه. لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستال‌ها گفت: _خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن. بانو نوجوان انقلابی جواب داد: _من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه. بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت: _لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید. جناب سپهر پس از زدن لبخندی دندان‌نما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد: _بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن... جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت: _آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود. جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...
_اولین موضوع اینه که... استاد مجاهد خواست ادامه‌ی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت: _کی اگه اینجا بود، می‌گفت سلام و نور؟ کی اگه اینجا بود، می‌گفت علاوه بر حمایت‌های معنوی، نیازمند حمایت‌های مادیتان نیز هستیم؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لقا خانِم! دخترمحی به همه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت: _مَه لقا خانِم دیگه کیه؟ استاد واقفی رو میگم. همگی به یکدیگر نگاه کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب اولین موضوع اینه که چند نفر از ما قراره بره سرِ مزار؟ بانو هاشمی گفت: _قطعاً همَمَون می‌ریم. استاد مجاهد لب و لوچه‌اش را کَج کرد و گفت: _نمیشه که همَمَون بریم. بالاخره باید چند نفری اینجا بمونن تا افطار و شام رو آماده کنن، یا نه؟ بانو شبنم که مشغول نوشیدن آب انار بود، گفت: _بعدِ عمری بهترین استادمون از بین ما رفته. نمیشه که توی مراسم چهلمش نباشیم. پیشنهاد من اینه که همه چیز رو آماده و زیر گاز رو هم کم کنیم. اینجوری وقتی هم از سر مزار برگشتیم، دیگه همه چی آمادَست. چطوره؟ استاد مجاهد چند لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت: _هرطور که صلاحه. فقط تعدادمون خیلی زیاده. فکر حمل و نقل رو کردید؟ بانو ایرجی گفت: _تعداد آقایون که کمه. مخصوصاً الان که دو نفرشون هم به دیار باقی شتافتن. به نظرم اگه استاد ابراهیمی با اسنپش، دو بار بره و بیاد، همه‌ی آقایون به سرِ مزار منتقل شدن. این خانوما هستن که تعدادشون خیلی زیاده. استاد مجاهد گفت: _خب پیشنهادتون واسه حمل و نقل خانوما چیه؟ بانو ایرجی خواست فکر کند که بانو فرجام‌پور گفت: _اگه بانو سیاه تیری با وَنِش، چهار پنج بار بره و بیاد، مشکل حمل و نقل خانوما هم حل میشه. استاد مجاهد، پیشنهاد بانو فرجام پور را تایید کرد که بانو سیاه تیری از روی صندلی‌اش بلند شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _یعنی چی چهار پنج بار برم و بیام؟ از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید؟ می‌دونید چقدر باید پول بنزین بدم؟ بابا من هنوز حق وکالت دادگاه استاد رو هم نگرفتم. بانو احد در جواب بانو سیاه تیری، انگشت اشاره‌اش را به صورت عمودی جلوی دماغش گرفت و گفت: _هیس! وُکلا فریاد نمی‌زنند. سپس به حالت عادی برگشت و ادامه داد: _شماره کارتت رو بفرست تا برات واریز کنم. بانو سیاه تیری لبخندی به سفیدی دندان زد و گفت: _بنویس. شصت، سی و هفت... بانو احد با لبخندی مصنوعی جواب داد: _اینجا که نه عزیزم. توی پیوی منظورم بود. بانو سیاه تیری نشست و گوشی‌اش را از کیفش در آورد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مشکل حمل و نقل‌مون حل شد. موضوع بعدی اینه که چه غذایی برای شام پیشنهاد می‌دید؟ بانو رایا گفت: _به نظرم استانبولی بدیم. چون استاد واقفی بعد سوریه، خیلی دوست داشت بره ترکیه. بانو شهیده گفت: _به نظرم رشته‌ پلو بدیم. چون استاد خیلی برای پیج باغ انار توی هورسا برنامه داشت و با شهادت ناگهانیش، همه‌ی رشته‌هاش پنبه شد. بانو سُها گفت: _به نظرم ژرشک چلو بدیم. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _چی بدیم؟ بانو سُها خواست جواب بدهد که بانو حدیث گفت: _منظورش زرشک پلوئه. همگی از تلفظ‌های اشتباه بانو سُها کلافه شده بودند که احف با لَب‌هایی خشک شده گفت: _به نظرم باقالی پلو با ماهیچه بدیم. چون استاد خیلی این غذا رو دوست داشت. همگی به خاطر این پیشنهاد احف، یک کفِ مرتب زدند که استاد مجاهد گفت: _خب اینم از غذای مراسم. آیا موافقید برای افطار هم برنامه داشته باشیم؟ مثلاً سوپ، آش یا حلیم؟ بانو سیاه تیری گوشی‌اش را گذاشت داخل کیفش و گفت: _من با آش رشته موافقم. همه‌ی هزینه‌هاش هم با من. بانو شبنم که در حال خوردن تنقلات بود، با لحنی موذیانه گفت: _چیشد؟ تو که تا چند لحظه پیش پول بنزین نداشتی. حالا میگی همه‌ی هزینه‌هاش با من؟! بانو سیاه تیری قیافه‌ی مرموزانه‌ای به خود گرفت و گفت: _هه! همین الان حق وکالتم رو احد واریز کرد. استاد مجاهد روی کاغذ، جلوی افطار را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از افطار. نظرتون درباره‌ی نوشیدنی، دِسِر و اینجور چیزا چیه؟ دخترمحی که اشک‌هایش بند آمده بود، گفت: _به نظرم نوشیدنی آب انار و آب نور بدیم. دسر هم علاوه بر ژله‌های رنگی، دلمه هم بدیم. مثلاً لای برگا، تقویتیِ ریشه بذاریم و بین مهمونا پخش کنیم. چطوره؟ استاد مجاهد حرفی نزد که بانو رجایی گفت: _خوبه، ولی آیا شماها به فکر هزینَش هم هستید؟ می‌دونید این همه تشریفات و تجملات، چقدر هزینه برامون داره و یه جورایی ولخرجی حساب میشه؟ بانو احد با خونسردی جواب داد: _نگران نباش رجایی جان؛ هزینَش جور شده. چون هم باغای همسایه مثل باغ پرتقال و موز و سیب کمکمون کردن، هم اینکه قبلاً استاد یه پولی واسه اینجور مواقع پس‌انداز کردن. در ضمن چون مراسم ختم و سوم و هفتمشون به امید برگشتنشون لغو شد، عقل حکم می‌کنه که یه چهلم خوب براشون بگیریم. پس به فکر هزینه نباشید و خودتون رو آماده‌ی چهلم کنید...
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید: _واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟ بانو احد سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد: _که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمی‌تونه قاتل استاد و یاد باشه. _دقیقاً. استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از این. پیشنهاد دیگه‌ای واسه مراسم ندارید؟ بانو فرجام پور گفت: _من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شده‌ی اعضا رو به فروش برسونیم. مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟ استاد مجاهد دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: _پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیه‌ی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟ همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _فقط یه نفر رو می‌خواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره. احف دست خود را بالا برد و گفت: _من این مسئولیت رو قبول می‌کنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه. دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت: _خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون می‌خواییم مسئولیت‌ها رو بخونه. بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت: _مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن‌. همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت: _گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو می‌پذیرم. همگی یک‌صدا گفتند "زنده‌باد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامه‌ی لیست را خواند: _بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونه‌شان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتاب‌های باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمال‌الدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظه‌های مهم. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکس‌های مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکس‌نوشته با مونولوگ‌ و عکس‌های مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه. با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشم‌هایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت: _اگه شبنمی رو می‌خوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمی‌مونه. بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت: _اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم. بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت: _آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی می‌خوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه. بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت: _نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم می‌ذاریم که آشپزخونه به فنا نره. همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت: _ببینید اینا خوبه؟ احف با دیدن کارت پستال‌ها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت: _اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟ بانو نوجوان انقلابی، قیافه‌ای جدی به خود گرفت و جواب داد: _خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه. لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستال‌ها گفت: _خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن. بانو نوجوان انقلابی جواب داد: _من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه. بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت: _لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید. جناب سپهر پس از زدن لبخندی دندان‌نما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد: _بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن... جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت: _آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود. جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...