#باغنار2🎊
#پارت113🎬
رجینا انگار از چیزی میترسید. سچینه هم متوجهی این نگرانی شده بود.
_ببینم رجی، اتفاقی افتاده؟!
رجینا بدون اینکه نگاهش را از صفحهی گوشی بردارد، جواب داد:
_نه. فقط یه کم نگرانم!
_نگران چی؟!
_بابا همین دختره دیگه. جواب تلفنام رو که نمیده. الانم دارم بهش پیام میدم، ببینم جواب میده یا نه.
چشمان سچینه ریز شد.
_دیگه با اون چیکار داری؟! مگه توبه نکردی و دختر نشدی؟!
رجینا گوشی را کنار گذاشت.
_چرا. ولی خدایی دختر خوبی بود. گرچه یه کم حجابش مشکل داشت، ولی خب در کل خوب بود. منم دارم سراغش رو میگیرم که پیداش کنم و بهش بگم من پسر نیستم. چون احساس میکنم اونم به من علاقهمند شده بود. الان که فکر میکنم به عنوان یه پسر، احساسات یه دختر رو خدشهدار کردم، عذاب وجدان میگیرم. میخوام پیداش کنم و قضیه رو براش توضیح بدم و اگه موافق بود، یه طرح دوستی دونفره بریزیم روی هم. اینجوری شاید حجابش رو هم درست کردم!
سچینه پوفی کشید.
_عذاب وجدان نداشته باش. اون اگه بهت علاقهمند شده بود که جواب تلفنات رو میداد!
رجینا با چهرهای مضطرب گفت:
_خب شاید اتفاقی براش افتاده. من از این میترسم!
سچینه خواست بگوید نترس که صدای اعلان تلفنش به گوش خورد.
_بالاخره استاد و خانوم وکیل برگشتن. همین الانم یه جلسهی فوری قراره توی کائنات برگزار بشه. بلند شو بریم!
سچینه گوشی را داخل جیب روپوشش گذاشت و از روی صندلی بلند شد که رجینا دستش را گرفت.
_آبجی من میترسم بیام!
سچینه از بالا به رجینا خیره شد.
_از چی میترسی؟!
رجینا سرش را پایین انداخت.
_ترس که نه. بلکه خجالت میکشم بیام. به خاطر ریخت و قیافم میگم.
سچینه نگاه عاقل اندر سفیهای به او انداخت.
_خجالت نداره که آبجی گلم. تو کار بدی نکردی. فقط به اصل و هویتت برگشتی. شاید اول از دیدنت جا بخورن؛ ولی مطمئنم اونا هم خوشحال میشن. در ضمن من فکر میکنم علی پارسائیان تا الان رفته به همه گفته که تو رو توی این ریخت و قیافه دیده. پس بیخودی غصه نخور و خجالت نکش. الان همه آمادهی دیدن تو با همین ریخت و قیافهان!
سپس هردو خندیدند و پس از خاموش کردن برقهای اضافی، به در کافهنار قفل کتابی زدند و به سوی کائنات راه افتادند...!
پس از اقامهی نماز جماعت ظهر به امامت استاد مجاهد، همهی نگاهها به سمت عمران و بانو سیاهتیری رفت. البته نفراتی هم دور رجینا را گرفته بودند و داشتند دلایل متحول شدنش را بررسی میکردند. تقریباً همهی اعضای باغ در کائنات جمع شده بودند و فقط استاد ابراهیمی نبود که در کانکس نگهبانی، مشغول انجام وظیفه بود.
عمران و بانو سیاهتیری هرازگاهی نگاهی به هم میانداختند و نمیدانستند کدامشان اول شروع کنند که بانو احد سکوت فضا را شکست.
_اول بگید ببینم مهدیه کجاست؟! چرا با شما برنگشت؟!
بانو سیاهتیری صدایش را صاف کرد.
_نگران نباش احد جان. رفته بیمارستان، پیش مادر همین دختره یلدا.
بانو احد نفس حرصآلودی کشید.
_اونجا رفته چیکار؟! رفته دزدی یاد بگیره؟!
عمران انگشتش را گاز گرفت.
_این حرفا از شما بعیده بانو. دزدی چیه؟! رفته از مادر یلدا خانوم مراقبت کنه. چون بندگان خدا هیچکس رو ندارن.
در این بین رجینا دستی به شانهی سچینه زد و خود را نزدیک او کرد.
_دیدی قضیهی مریضی مادر دختره حقیقت داشت؟! حالا باز بگو با قضیهی عشقی روبهرو هستیم.
سچینه بیاعتنا جوابش را داد.
_ولی من باز معتقدم با قضیهی عشقی روبهرو هستیم. حالا ببین کی گفتم!
رجینا سری تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان چه خبر؟! یاد رو دیدید؟! الان تکلیفش چیه؟!
عمران به آرامی نفسش را بیرون داد و پس از انداختنِ نیم نگاهی به همهی اعضا، به استاد مجاهد خیره شد.
_خب راستش من یاد رو دیدم. خیلی ناراحت و پشیمون بود. ولی بیشتر از اینکه برای خودش نگران باشه، برای مادر دختره نگران بود. ازم خواهش کرد هرجوری که میتونیم، پول عملش رو جور کنیم. اگه آرومش نمیکردم، حتی به پام هم میافتاد. قسمم داد که کمکش کنیم و برای جبران این کار، حاضره تا آخر عمرش کار کنه و کل درآمدش رو به ما بده!
دخترمحی پوزخندی زد.
_جالبه. خودش سرمایهی باغ رو بالا کشیده و پولا رو هَپَلو هَپا کرده. بعد میگه پول عمل مادر این دختره رو هم شما جور کنید؟! سنگِ پا جلوی ایشون کم میاره!
بانو شبنم نیز حرف دخترمحی را تایید کرد.
_دقیقاً. اصلاً ما چرا باید پول عمل ایشون رو جور کنیم؟! جز اینه که مادرِ دزدِ باغمونه؟! اونم توی این وضعیت باغ که داریم توی فقر دست و پا میزنیم؟!
عمران جوابی نداد که استاد مجاهد دست به ریش گفت:
_عجیبه. چرا باید یاد به خاطر مادر یه دختر اینجوری خودش رو توی هَچَل بندازه؟! اینکه بهشون مدیونه رو اصلاً نمیتونم بپذیرم!
عمران لبهایش را تر کرد.
_زیادم عجیب نیست برادر. چون من یه حدسایی زده بودم...!
#پایان_پارت113✅
📆 #14030805
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344