eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 رجینا انگار از چیزی می‌ترسید. سچینه هم متوجه‌ی این نگرانی شده بود. _ببینم رجی، اتفاقی افتاده؟! رجینا بدون اینکه نگاهش را از صفحه‌ی گوشی بردارد، جواب داد: _نه. فقط یه کم نگرانم! _نگران چی؟! _بابا همین دختره دیگه. جواب تلفنام رو که نمیده. الانم دارم بهش پیام میدم، ببینم جواب میده یا نه. چشمان سچینه ریز شد. _دیگه با اون چیکار داری؟! مگه توبه نکردی و دختر نشدی؟! رجینا گوشی را کنار گذاشت. _چرا. ولی خدایی دختر خوبی بود. گرچه یه کم حجابش مشکل داشت، ولی خب در کل خوب بود. منم دارم سراغش رو می‌گیرم که پیداش کنم و بهش بگم من پسر نیستم. چون احساس می‌کنم اونم به من علاقه‌مند شده بود. الان که فکر می‌کنم به عنوان یه پسر، احساسات یه دختر رو خدشه‌دار کردم، عذاب وجدان می‌گیرم. می‌خوام پیداش کنم و قضیه رو براش توضیح بدم و اگه موافق بود، یه طرح دوستی دونفره بریزیم روی هم. این‌جوری شاید حجابش رو هم درست کردم! سچینه پوفی کشید. _عذاب وجدان نداشته باش. اون اگه بهت علاقه‌مند شده بود که جواب تلفنات رو می‌داد! رجینا با چهره‌ای مضطرب گفت: _خب شاید اتفاقی براش افتاده. من از این می‌ترسم! سچینه خواست بگوید نترس که صدای اعلان تلفنش به گوش خورد. _بالاخره استاد و خانوم وکیل برگشتن. همین الانم یه جلسه‌ی فوری قراره توی کائنات برگزار بشه. بلند شو بریم! سچینه گوشی را داخل جیب روپوشش گذاشت و از روی صندلی بلند شد که رجینا دستش را گرفت. _آبجی من می‌ترسم بیام! سچینه از بالا به رجینا خیره شد. _از چی می‌ترسی؟! رجینا سرش را پایین انداخت. _ترس که نه. بلکه خجالت می‌کشم بیام. به خاطر ریخت و قیافم میگم. سچینه نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به او انداخت. _خجالت نداره که آبجی گلم. تو کار بدی نکردی. فقط به اصل و هویتت برگشتی. شاید اول از دیدنت جا بخورن؛ ولی مطمئنم اونا هم خوشحال میشن. در ضمن من فکر می‌کنم علی پارسائیان تا الان رفته به همه گفته که تو رو توی این ریخت و قیافه دیده. پس بی‌خودی غصه نخور و خجالت نکش. الان همه آماده‌ی دیدن تو با همین ریخت و قیافه‌ان! سپس هردو خندیدند و پس از خاموش کردن برق‌های اضافی، به در کافه‌نار قفل کتابی زدند و به سوی کائنات راه افتادند...! پس از اقامه‌ی نماز جماعت ظهر به امامت استاد مجاهد، همه‌ی نگاه‌ها به سمت عمران و بانو سیاه‌تیری رفت. البته نفراتی هم دور رجینا را گرفته بودند و داشتند دلایل متحول شدنش را بررسی می‌کردند. تقریباً همه‌ی اعضای باغ در کائنات جمع شده بودند و فقط استاد ابراهیمی نبود که در کانکس نگهبانی، مشغول انجام وظیفه بود. عمران و بانو سیاه‌تیری هرازگاهی نگاهی به هم می‌انداختند و نمی‌دانستند کدامشان اول شروع کنند که بانو احد سکوت فضا را شکست. _اول بگید ببینم مهدیه کجاست؟! چرا با شما برنگشت؟! بانو سیاه‌تیری صدایش را صاف کرد. _نگران نباش احد جان. رفته بیمارستان، پیش مادر همین دختره یلدا. بانو احد نفس حرص‌آلودی کشید. _اونجا رفته چیکار؟! رفته دزدی یاد بگیره؟! عمران انگشتش را گاز گرفت. _این حرفا از شما بعیده بانو. دزدی چیه؟! رفته از مادر یلدا خانوم مراقبت کنه. چون بندگان خدا هیچکس رو ندارن. در این بین رجینا دستی به شانه‌ی سچینه زد و خود را نزدیک او کرد. _دیدی قضیه‌ی مریضی مادر دختره حقیقت داشت؟! حالا باز بگو با قضیه‌ی عشقی روبه‌رو هستیم. سچینه بی‌اعتنا جوابش را داد. _ولی من باز معتقدم با قضیه‌ی عشقی روبه‌رو هستیم. حالا ببین کی گفتم! رجینا سری تکان داد که استاد مجاهد گفت: _خب دوستان چه خبر؟! یاد رو دیدید؟! الان تکلیفش چیه؟! عمران به آرامی نفسش را بیرون داد و پس از انداختنِ نیم نگاهی به همه‌ی اعضا، به استاد مجاهد خیره شد. _خب راستش من یاد رو دیدم. خیلی ناراحت و پشیمون بود. ولی بیشتر از اینکه برای خودش نگران باشه، برای مادر دختره نگران بود. ازم خواهش کرد هرجوری که می‌تونیم، پول عملش رو جور کنیم. اگه آرومش نمی‌کردم، حتی به پام هم می‌افتاد. قسمم داد که کمکش کنیم و برای جبران این کار، حاضره تا آخر عمرش کار کنه و کل درآمدش رو به ما بده! دخترمحی پوزخندی زد. _جالبه. خودش سرمایه‌ی باغ رو بالا کشیده و پولا رو هَپَلو هَپا کرده. بعد میگه پول عمل مادر این دختره رو هم شما جور کنید؟! سنگِ پا جلوی ایشون کم میاره! بانو شبنم نیز حرف دخترمحی را تایید کرد. _دقیقاً. اصلاً ما چرا باید پول عمل ایشون رو جور کنیم؟! جز اینه که مادرِ دزدِ باغمونه؟! اونم توی این وضعیت باغ که داریم توی فقر دست و پا می‌زنیم؟! عمران جوابی نداد که استاد مجاهد دست به ریش گفت: _عجیبه. چرا باید یاد به خاطر مادر یه دختر این‌جوری خودش رو توی هَچَل بندازه؟! اینکه بهشون مدیونه رو اصلاً نمی‌تونم بپذیرم! عمران لب‌هایش را تر کرد. _زیادم عجیب نیست برادر. چون من یه حدسایی زده بودم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _که خب امروز توی ملاقات با یاد مطمئن شدم. استاد مجاهد با چشم‌هایی پرسشگر، خیره شد به عمران که با یک جمله صحبت‌هایش را تکمیل کرد. _راستش ما با یه قضیه‌ی عشقی روبه‌رو هستیم. با شنیدن این حرف، بلافاصله سچینه زیرچشمی نگاهی به رجینا انداخت و لبخند موذیانه‌ای به او زد. _این یعنی چی استاد؟! این را علی پارسائیان که داشت سینی چای را بین حاضرین پخش می‌کرد گفت که عمران جواب داد: _خیلی سادس. دل یاد ما، پیش اون دختره یلدا گیر کرده. به خاطر همین بوده که تن به همچین کاری داده. یاد توی اعترافات دیروزش گفت بی پولی عقل و دین آدم رو می‌بَره. ولی به نظرم این عشقه که عقل و دین آدم رو می‌بَره. یاد ما هم عاشق شده! در این میان عادل عرب‌پور زیرلب غرید. _هه! دزد چو دزد ببیند خوشش آید. اصلاً چرا دزدا باید ازدواج کنن، ولی من و خیلیای دیگه مجرد بمونیم؟! همگی زبانشان بند آمده بود که بانو شبنم با خوشحالی دستانش را بالا برد. _خدایا شکرت که بالاخره یاد هم سر و سامون گرفت. سپس نگاهش را به عمران دوخت. _استاد معلوم نیست عروسیشون کیه؟! بانو احد که کارد می‌زدی، خونش در نمی‌آمد، با تُرش‌رویی ضربه‌ای به بانو شبنم زد. _معلوم هست تو طرف کدومی؟! دو دقیقه پیش میگی چرا باید به مادر دختره کمک کنیم؟! بعد الان خوشحالی و تاریخ عروسی می‌پرسی؟! یعنی تو واقعاً نفهمیدی معشوقه‌ی یاد، همین دختره‌ی دزده؟! بانو شبنم ناامید ساکت شد که عمران مردد گفت: _والا نمی‌دونم. یاد فعلاً راجع به این قضیه چیزی نگفت. امروز فقط گفت که برای مادر دختره کاری کنید. وضعیتش خوب نیست و هرلحظه ممکنه اتفاقی براش بیفته. در ضمن اگه هم می‌گفت، فکر می‌کنم احتمالاً بعد آزادیشون، عروسیشون باشه! _استاد مگه دزد باغ، یاد و دختره نیستن؟! مگه الان سرمایه‌ی باغ دست اونا نیست؟! خب نمی‌شه بخشی از اون پول، خرج عمل مادر دختره بشه؟! این را افراسیاب گفت که این‌بار بانو سیاه‌تیری جوابش را داد. _عزیزم مگه دیروز اینجا نبودی؟! مگه ندیدی دختره گفت یه عده‌ای خفتمون کردن و پولا رو برداشتن بردن؟! خب الان پولی دستشون نیست که ازش استفاده کنیم. همگی آهی کشیدند که بانو سیاه‌تیری کل قضیه و اینکه پشت ماجرای مواد مخدر یاد هم باغ پرتقال است را برای اعضا تعریف کرد که تعجب و حیرت همگان را در پی داشت. _خب خداروشکر یاد از این قضیه تبرئه شد. حالا سند رو آزاد کردید؟! این سوال را استاد مجاهد پرسید که بانو سیاه‌تیری قلوپی از چایش را خورد. _بله، اگه بخواید آزاد میشه. ولی خب قضیه‌ی سرقتش اومده وسط. اگه می‌خوایید رضایت بدید و یاد موقت و تا صدور حکم بیرون باشه، باز باید سند بذارید. استاد مجاهد نفسش را بیرون داد. _عجب. پس این سند آزاد شدنی نیست! _البته اگه استاد واقفی به عنوان مالک باغ رضایت بدن. _اگه رضایت ندن چی؟! _سند آزاد میشه؛ ولی خب حالاحالاها باید حبس بکشن! سپس بانو سیاه‌تیری، وضعیت یاد و یلدا و نحوه‌ی حبس کشیدن و آزاد شدنشان را کامل تشریح کرد تا دیگر شک و شبهه‌ای باقی نماند. با شنیدن حرف‌های خانوم وکیل، بانو احد به عمران خیره شد. _شما می‌خوایید رضایت بدید؟! عمران آب دهانش را قورت داد. نگاهی به همه انداخت. از اعماق چشمانشان، تهِ دلشان را می‌خواند. بعضی‌ها همچنان از یاد دلخور بودند و راضی به رضایت نبودند. بعضی‌ها مهربانی و بخشش در چشمانشان مشهود بود و دوست داشتند یاد هرچه سریع‌تر به باغ برگردد و اشتباهش را جبران کند. بعضی‌ها هم شک داشتند و چشم به دهان عمران دوخته بودند. او نیز کمی فکر کرد و خواست حرف دلش را بزند که ناگهان در کائنات باز و احف داخل شد. شیفت کلانتری‌اش تمام شده و لباس شخصی تنش بود. معلوم بود قبل آمدن به اینجا هم، یک دوش حسابی در اتاقش گرفته. _سلام به همگی. می‌دونم دیر رسیدم. ولی خب سربازم دیگه. چه میشه کرد؟! با اجازتون میرم ته کائنات، نمازم رو بخونم. بعدش می‌رسم خدمتتون. سپس با تبسمی ریز، بدو بدو رفت گوشه‌ای و مُهری جلویش گذاشت. با رفتن احف، عمران بلند شد و شروع کرد به حرف زدن. _اگه رضایت ندم چیکار کنم؟َ! کار دیگه‌ای از دستم برمیاد؟! سپس چند قدمی جلو رفت و وسط مجلس ایستاد. _شماها خودتون رو بذارید جای من. وقتی یه برگ ساده باشید، ولی بذارتتون مدیر یه تشکیلات بزرگ، اولش هنگ می‌کنید که چطور این مسئولیت سنگین افتاده روی دوش شما! خب الان من هنگم. قبل اینکه دشمنی باغ پرتقال علنی بشه، همه‌چی خوب بود. ولی الان خوب نیست. چون باغ همسایه، بهمون خیانت کرد و ما رو انداخت توی هچل. شاید اگه ما رو گروگان نگرفته بودن، الان هممون داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم. نه یاد دزد شده بود، نه الان با فقر دست و پنجه نرم می‌کردیم. ولی خب کاریه که شده. اما این رو بدونید؛ با اما و اگر نمیشه زندگی کرد! سپس عینکش را در آورد و همه را از نظر گذراند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344