💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت121🎬 احف خوشحال بود از اینکه حرف دلش را زده. اما با این حال، این حرف اصلاً به مذاق ع
#باغنار2🎊
#پارت122🎬
به شبهایی که از بیخوابی میآمد و روی یکی از این نیمکتها مینشست و زیر نور ضعیف لامپ تیر چراغ برق، از هوای پاک باغ تنفس میکرد، تنگ میشد!
وارد اتاقش شد. نگاهی به همه جا انداخت. وسایل زیادی نداشت. اتاق را مبله اجاره کرده بود. همهی خورد و خوراکش با باغ بود و از این رو یخچال هم نداشت. کلاً برای خواب این اتاق را گرفته بود. البته این اتاق هم یادگاری زندگی با همسرش صدف بود. قبل از آن در خوابگاه و کنار دیگران میخوابید؛ ولی از آنموقعی که متاهل شد، این اتاق را اجاره کرد. بعد رفتن صدف هم، بیشتر اوقات با بچهها در خوابگاه میخوابید. چون طاقت تنهایی را نداشت و دلش میگرفت. آهی کشید. دلش برای اینجا هم تنگ میشد.
اندک وسایلش را جمع کرد. از جلوی آینه، شانه و ادکلن و پماد ضد جوش و خمیر دندان و مسواکش را برداشت. ساک نسبتاً بزرگی را از بالای کمد لباسش به پایین انداخت. زیپ آن را باز کرد. به زور بالشتش را داخل آن جا کرد. او فقط روی بالش خودش خوابش میبرد. سپس لباسهایش را از کمد برداشت و بعد از تاکردنی که بیشتر به درد خودش میخورد، آن را داخل ساک گذاشت. بعد از چوب رختی، لباسهای سربازیاش را برداشت و آنها را بو کرد. بوی لش میداد! حالش بد شد. میخواست امروز آنها را به لباسشویی باغ بیندازد، اما قسمت نشد. حالا مجبور بود یا خودش بشوید، یا به خشکشویی بدهد که هزینهاش هم کم نبود. نگاهی به کتابهایش که روی طاقچه بودند انداخت. همه را برداشت، جز کتاب واو. با نفرت به آن نگاه میکرد. انگار از کتاب طلبکار بود. از شدت خشم آن را برداشت و کوبید به دیوار روبهرو. ناگهان دلش فرو ریخت. سریع به سمت کتاب رفت و آن را برداشت. حواسش به بسم الله اولِ کتاب نبود. با احترام آن را روی طاقچه گذاشت. سپس کتابهای دیگرش را داخل ساک گذاشت و در آخر وسایل بهداشتیاش را هم داخل آن چپاند و به زور زیپ آن را بست.
از اتاق بیرون آمد. داشت میرفت که چیزی به ذهنش خطور کرد. برگشت و نگاهش را به سمت طویله چرخاند. دلش لرزید. قدم برداشت و از پلهها پایین رفت. در طویله را باز کرد و داخل شد. سکوت محض بود. یاد خاطراتش افتاد. بعد از صدف، گوسفندانش برایش همدم بودند. اما به خاطر خدمت سربازی، آنها را هم فروخت. بوی پشکل هنوز به مشامش میخورد. تعجب کرد که چرا چراغ طویله روشن است. رفت آن را خاموش کند و از طویله بیرون برود. ناگهان صدای بَعی آمد و سکوت فضا را شکست. به سمت صدا رفت که دید گوشهی طویله، برهی کوچک بانو رایا که بایا نام داشت، دارد چرت میزند. با مهربانی نزدیکش شد و آرام بغلش کرد. دلش برای ببف تنگ شد. ببف هم همسن و هم هیکل بایا بود. نوازشش کرد. دلش برای بقیهی گوسفندانش هم تنگ شد. آقای ببعوند، ببعیزاده و همچنین ببعیپور. دلش برای عروسش هم که پاندای بانو طهورا بود تنگ شد. اشکی از روی گونهاش چکید. بایا رو بوسید و آن را گذاشت سرِ جایش. خواست بیرون برود که چشمش به دیگر گوشهی طویله افتاد. جایی که یک پیکنیک بود و یک پتوی رنگ و رو رفته. خاطرات بد در ذهنش مرور شد. میخواست به آن سمت برود، اما پشیمان شد و بلافاصله از طویله بیرون رفت. ساک را روی کولش انداخت. چند قدمی نرفته بود که نگاهش به وسط حیاط برخورد کرد. همگی آنجا جمع شده بودند و عمران و بقیهی اساتید، داشتند آخرین نکات کار جدید را گوشزد میکردند. تقریباً حکم همان کلاس توجیهی را داشت.
برگشت سمت طویله تا با آنها چشم توی چشم نشود. وارد طویله شد و از در پشتی که به کوچه باز میشد، باغ انار را ترک کرد. سپس راست شکمش را گرفت و به ورودی باغ که کانکس نگهبانی بود رسید و از استاد ابراهیمی هم خداحافظی کرد. بالاخره استادش بود و حق آب و گل داشت. بد بود بدون خداحافظی از او، از آنجا برود. بعد از تعریف کردن ماجرا و خداحافظی از نگهبان باغ، به سمت کلانتری راه افتاد تا شب را آنجا سپری کند و ساخت کلبهاش را از فردا شروع کند...!
نزدیک غروب بود و همگی آمادهی رفتن شده بودند. لباسهای کهنه و پاره پوره و چهرههای کثیف و رنگ و رو رفته، آدمهای جدیدی را از اعضای باغ انار ساخته بود. صف طولانیای در حیاط باغ ایجاد شده بود. همگی به هم نگاه میکردند و از شکل و شمایل جدیدشان عکس میانداختند و باهم شوخی میکردند. انگار نه انگار که قرار است شرایط جدید و سختی را تجربه کنند.
بانو سیاهتیری مینی بوسش را روشن کرد و آمادهی حرکت شد. عمران با قرآنی که در دست داشت، دم در باغ ایستاده بود و بچهها را از زیر آن رد میکرد.
اعضا یک به یک داخل مینی بوس شدند. البته به جز کسانی که کارشان سیار بود و وسایل زیادی به همراه داشتند. مثل سچینه و نورسان که میخواستند کافهنار و رستوران سیار افتتاح کنند. قرار بود این دو نفر، فعلاً خودشان پیاده به سوی مقصد بروند...!
#پایان_پارت122✅
📆 #14030809
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344