eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 احف خوشحال بود از اینکه حرف دلش را زده. اما با این حال، این حرف اصلاً به مذاق عمران خوش نیامد. _درکت می‌کنم پسرم و امیدوارم تو هم در ادامه‌ی راه موفق باشی. با اینکه خیلی دوست دارم و زحمات زیادی برای باغ و بقیه کشیدی، باید بگم که خون تو رنگین‌تر از بقیه نیست. بنابراین طبق قانون، کسی که به هردلیلی از این دستور سرپیچی کنه، به بیرون از باغ تبعید میشه! سپس برگشت تا با احف چشم توی چشم نشود. _پس سریع وسایلت رو جمع کن و از باغ برو بیرون. تمام! احف چیزی که شنیده بود را باور نمی‌کرد. بقیه هم همینطور. همگی خشکشان زده بود و جیک کسی در نمی‌آمد. برایشان قابل هضم نبود عضو قدیمی باغ که اتفاقاً با برگ اعظم هم رابطه‌ی خوبی دارد، به این سادگی از باغ تبعید شود به بیرون از باغ. البته زیاد هم ساده نبود. بالاخره سرپیچی از دستور فرمانده، آن هم در موقعیت حساس، تبعات خاص خودش را دارد. اعضا با این کار عمران فهمیدند که چقدر قضیه جدی است و با اهمال کاری ممکن است به سرنوشت احف دچار شوند. احف چشمانش پر از اشک شده بود. هنوز صدای عمران در سرش اِکو می‌شد و آن را هِی با خود مرور می‌کرد. _وسایلت رو جمع کن و از باغ برو بیرون...! خودش که زبانش بند آمده بود؛ اما نگاهی به دیگران انداخت تا ببیند کسی از آن دفاع می‌کند یا نه؛ ولی خبری نبود که نبود! احف با دلخوری و صدایی حرص‌آلود گفت: _باشه، میرم. ولی این رو بدونید که این باغ هم با اون همه آیه و تسبیح و قرآن و نماز جماعت، عدالت توش معنی نداشت. سپس گردن کج کرد سمت عمران. _یاد با اون دختره دزدی کردن و ما رو به خاک سیاه نشوندن؛ ولی هیچی نگفتم. یعنی هیچکس هیچی نگفت! بعد به خاطر برطرف شدن مشکل همون آدم، همرو داری می‌بری گدایی و من رو هم که یکی اعضای با سابقه‌ی باغم، به خاطر همراهی نکردن داری از باغ بیرون می‌کنی! سپس با پشت دست، چشمانش را مالید تا تاری‌اش برطرف بشود. _باشه، اشکالی نداره. بالاخره زمین گرده و ما هم خدایی داریم. این باغ امید من بود که شبا توش راحت سر روی بالش بذارم که اونم ازم گرفتیدش! بعد نفسش را محکم بیرون داد. _همون‌طور که گفتم، یه پس‌انداز ناچیزی واسم مونده. با همون پس‌انداز، یه کلبه‌ی کوچیک بیرون از باغ درست می‌کنم و عمرم رو توش می‌گذرونم! سپس انگشت اشاره‌اش را بالا برد و با صدای نسبتاً بلندی ادامه داد: _فقط دلم پر می‌کشه واسه روزی که بیایید کلبه‌ی من و التماسم کنید که برگردم به باغ. اونجاست که یه نَهِ محکم بهتون میگم و می‌ندازمتون بیرون. یه نه محکمی که قبلاً باید به هوای نفسم می‌گفتم؛ ولی اون موقع به شماها میگم! سکوت، کائنات را غرق خودش کرده بود. جوری که صدای تپش قلب و تند تند نفس کشیدن احف به گوش می‌خورد. عمران همچنان پشتش به احف بود. او هم که دید کسی واکنشی به حرف‌هایش نشان نمی‌دهد، راه خروج را در پیش گرفت و همزمان نگاهی هم به چهره‌ی اعضا انداخت. شرمندگی و تعجب و شک و بی‌توجهی، در صورت‌هایشان موج می‌زد. احف فکر می‌کرد موقع رفتن، شاید کسی مانع او شود؛ اما زهی خیال باطل! به در خروج که رسید، اندکی مکث کرد. سپس برگشت و خطاب به عمران گفت: _استاد الان وقت ناهاره. از شیش صبح به جز یه نون پنیر گوجه که توی کلانتری بهم دادن، چیز دیگه‌ای نخوردم. اجازه می‌دید ناهار رو بخورم و بعد برم؟! عمران بدون اینکه برگردد، جوابش را داد. _ما نامرد نیستیم که آدم گشنه رو بندازیم بیرون. آخرین ناهارت رو توی باغ بخور و بعدش خوش گَلدی! احف به سختی آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از تهِ چاه می‌آمد گفت: _ممنون! ناهار در سکوت مطلق سرو شد و بعد هرکسی رفت دنبال کار خودش. بانو رایا چند کپی از جزوه‌ی گدایی‌اش گرفت و بین اعضا پخش کرد تا خوب بخوانند و یاد بگیرند. چند نفری هم رفتند سراغ انباری باغ و هرچه لباس پاره پوره و کهنه و کثیف بود را برداشتند تا هنگام کار بپوشند. بانو سیاه‌تیری هم مکان‌های گدایی را روی نقشه بررسی می‌کرد تا در سریع‌ترین زمان ممکن، کار جابه‌جایی افراد را انجام دهد. عمران و بانو احد و بانو شبنم و دخترمحی هم داخل سوپرنار، قیمت جدید اجناس را با توجه به تخفیف تعیین می‌کردند. آن‌ها همچنین قیمت خدمات گدایی را تصویب و به سمع و نظر افراد می‌رساندند. آرایشگاه حدیث هم کم کم داشت شلوغ می‌شد و قرار بود افراد قبل از عزیمت به گدایی، داخل آرایشگاه گریم شوند. اما در این میان احف که بسیار سرخورده و دل‌شکسته بود، بدون توجه به هیاهوی اعضا برای کار جدید، بعد از خوردن ناهار کائنات را به سمت اتاقش ترک کرد. جدایی برایش سخت بود. تقریباً از اول تاسیس باغ بود که پا به اینجا گذاشت و رشد کرد. اما حالا باید باغ را با تمام خاطرات خوب و بدش ترک می‌کرد. از حیاط باغ گذشت. دلش به درختان و چمن و نیمکت‌های وسط حیاط تنگ می‌شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 به شب‌هایی که از بی‌خوابی می‌آمد و روی یکی از این نیمکت‌ها می‌نشست و زیر نور ضعیف لامپ تیر چراغ برق، از هوای پاک باغ تنفس می‌کرد، تنگ می‌شد! وارد اتاقش شد. نگاهی به همه جا انداخت. وسایل زیادی نداشت. اتاق را مبله اجاره کرده بود. همه‌ی خورد و خوراکش با باغ بود و از این رو یخچال هم نداشت. کلاً برای خواب این اتاق را گرفته بود. البته این اتاق هم یادگاری زندگی با همسرش صدف بود. قبل از آن در خوابگاه و کنار دیگران می‌خوابید؛ ولی از آن‌موقعی که متاهل شد، این اتاق را اجاره کرد. بعد رفتن صدف هم، بیشتر اوقات با بچه‌ها در خوابگاه می‌خوابید. چون طاقت تنهایی را نداشت و دلش می‌گرفت. آهی کشید. دلش برای اینجا هم تنگ می‌شد. اندک وسایلش را جمع کرد. از جلوی آینه، شانه و ادکلن و پماد ضد جوش و خمیر دندان و مسواکش را برداشت. ساک نسبتاً بزرگی را از بالای کمد لباسش به پایین انداخت. زیپ آن را باز کرد. به زور بالشتش را داخل آن جا کرد. او فقط روی بالش خودش خوابش می‌برد. سپس لباس‌هایش را از کمد برداشت و بعد از تاکردنی که بیشتر به درد خودش می‌خورد، آن را داخل ساک گذاشت. بعد از چوب رختی، لباس‌های سربازی‌اش را برداشت و آن‌ها را بو کرد. بوی لش می‌داد! حالش بد شد. می‌خواست امروز آن‌ها را به لباسشویی باغ بیندازد، اما قسمت نشد. حالا مجبور بود یا خودش بشوید، یا به خشکشویی بدهد که هزینه‌اش هم کم نبود. نگاهی به کتاب‌هایش که روی طاقچه بودند انداخت. همه را برداشت، جز کتاب واو. با نفرت به آن نگاه می‌کرد. انگار از کتاب طلبکار بود. از شدت خشم آن را برداشت و کوبید به دیوار روبه‌رو. ناگهان دلش فرو ریخت. سریع به سمت کتاب رفت و آن را برداشت. حواسش به بسم الله اولِ کتاب نبود. با احترام آن را روی طاقچه گذاشت. سپس کتاب‌های دیگرش را داخل ساک گذاشت و در آخر وسایل بهداشتی‌اش را هم داخل آن چپاند و به زور زیپ آن را بست. از اتاق بیرون آمد. داشت می‌رفت که چیزی به ذهنش خطور کرد. برگشت و نگاهش را به سمت طویله چرخاند. دلش لرزید. قدم برداشت و از پله‌ها پایین رفت. در طویله را باز کرد و داخل شد. سکوت محض بود. یاد خاطراتش افتاد. بعد از صدف، گوسفندانش برایش همدم بودند. اما به خاطر خدمت سربازی، آن‌ها را هم فروخت. بوی پشکل هنوز به مشامش می‌خورد. تعجب کرد که چرا چراغ طویله روشن است. رفت آن را خاموش کند و از طویله بیرون برود. ناگهان صدای بَعی آمد و سکوت فضا را شکست. به سمت صدا رفت که دید گوشه‌ی طویله، بره‌ی کوچک بانو رایا که بایا نام داشت، دارد چرت می‌زند. با مهربانی نزدیکش شد و آرام بغلش کرد. دلش برای ببف تنگ شد. ببف هم همسن و هم هیکل بایا بود. نوازشش کرد. دلش برای بقیه‌ی گوسفندانش هم تنگ شد. آقای ببع‌وند، ببعی‌زاده و همچنین ببعی‌پور. دلش برای عروسش هم که پاندای بانو طهورا بود تنگ شد. اشکی از روی گونه‌اش چکید. بایا رو بوسید و آن را گذاشت سرِ جایش. خواست بیرون برود که چشمش به دیگر گوشه‌ی طویله افتاد. جایی که یک پیک‌نیک بود و یک پتوی رنگ و رو رفته. خاطرات بد در ذهنش مرور شد. می‌خواست به آن سمت برود، اما پشیمان شد و بلافاصله از طویله بیرون رفت. ساک را روی کولش انداخت. چند قدمی نرفته بود که نگاهش به وسط حیاط برخورد کرد. همگی آنجا جمع شده بودند و عمران و بقیه‌ی اساتید، داشتند آخرین نکات کار جدید را گوشزد می‌کردند. تقریباً حکم همان کلاس توجیهی را داشت. برگشت سمت طویله تا با آن‌ها چشم توی چشم نشود. وارد طویله شد و از در پشتی که به کوچه باز می‌شد، باغ انار را ترک کرد. سپس راست شکمش را گرفت و به ورودی باغ که کانکس نگهبانی بود رسید و از استاد ابراهیمی هم خداحافظی کرد. بالاخره استادش بود و حق آب و گل داشت. بد بود بدون خداحافظی از او، از آنجا برود. بعد از تعریف کردن ماجرا و خداحافظی از نگهبان باغ، به سمت کلانتری راه افتاد تا شب را آنجا سپری کند و ساخت کلبه‌اش را از فردا شروع کند...! نزدیک غروب بود و همگی آماده‌ی رفتن شده بودند. لباس‌های کهنه و پاره پوره و چهره‌های کثیف و رنگ و رو رفته، آدم‌های جدیدی را از اعضای باغ انار ساخته بود. صف طولانی‌ای در حیاط باغ ایجاد شده بود. همگی به هم نگاه می‌کردند و از شکل و شمایل جدیدشان عکس می‌انداختند و باهم شوخی می‌کردند. انگار نه انگار که قرار است شرایط جدید و سختی را تجربه کنند. بانو سیاه‌تیری مینی بوسش را روشن کرد و آماده‌ی حرکت شد. عمران با قرآنی که در دست داشت، دم در باغ ایستاده بود و بچه‌ها را از زیر آن رد می‌کرد. اعضا یک به یک داخل مینی بوس شدند. البته به جز کسانی که کارشان سیار بود و وسایل زیادی به همراه داشتند. مثل سچینه و نورسان که می‌خواستند کافه‌نار و رستوران سیار افتتاح کنند. قرار بود این دو نفر، فعلاً خودشان پیاده به سوی مقصد بروند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344