#باغنار
#پارت17
پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت:
_از همهی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و انشاءالله در عزای برگهای اعظمتون و همچنین تاجگذاری برگهای کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی میشدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت:
_این چیه؟
مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده.
مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقهای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت:
_نخند، ما عزاداریم.
_شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم.
مهمان دوباره خندهی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت:
_عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره.
بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت:
_خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گرانبها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز.
مهمان شانههایش را بالا انداخت و گفت:
_خب الان من باید چیکار کنم؟
بانو ریحانه جواب داد:
_یا باید همینجا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید.
پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشهای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آنها گفت:
_اینا دیگه اینجا چیکار میکنن؟
بانو ایرجی پاسخ داد:
_توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟
_آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه.
بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت:
_نمیدونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش.
بانو احد با کلافگی پاسخ داد:
_چه میدونم. حتماً یه گوشهای نشسته داره جدول ویار هفتهی بعدش رو چِک میکنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه.
بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت:
_سلام و چکش. دیر که نکردیم؟
بانو احد یک دانه به پیشانیاش زد و با حرص گفت:
_حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون.
بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت:
_سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم.
دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشهی آشپزخانه نشسته و قابلمهی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت:
_به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشتههاش رحم کن.
بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه.
بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمهی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت:
_راستی دای جان و زندای جانت اومدن. نمیخوای بری استقبالشون؟
بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیادهروی، خود را به دای جان و زندای جانش رساند و با شوق و ذوق به آنها گفت:
_سلام و ماش.
سپس قابلمه را به سمتشان گرفت و گفت:
_بفرمایید آش.
زندای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت:
_مرسی شبنم جان. صرف شده.
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت:
_بفرمایید شام.
دای جان و زندای جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید:
_از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟
دایجان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت:
_همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده.
کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت:
_ای وای! پیادهی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟
بانو احد چشم غرهای به دخترمحی رفت و گفت:
_اینقدر نفوس بد نزن دختر.
سپس به مردان باغ گفت:
_لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی.
مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...
#پایان_پارت17
#اَشَد
#14000202
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت17
پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت:
_از همهی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و انشاءالله در عزای برگهای اعظمتون و همچنین تاجگذاری برگهای کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی میشدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت:
_این چیه؟
مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده.
مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقهای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت:
_نخند، ما عزاداریم.
_شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم.
مهمان دوباره خندهی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت:
_عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره.
بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت:
_خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گرانبها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز.
مهمان شانههایش را بالا انداخت و گفت:
_خب الان من باید چیکار کنم؟
بانو ریحانه جواب داد:
_یا باید همینجا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید.
پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشهای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آنها گفت:
_اینا دیگه اینجا چیکار میکنن؟
بانو ایرجی پاسخ داد:
_توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟
_آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه.
بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت:
_نمیدونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش.
بانو احد با کلافگی پاسخ داد:
_چه میدونم. حتماً یه گوشهای نشسته داره جدول ویار هفتهی بعدش رو چِک میکنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه.
بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت:
_سلام و چکش. دیر که نکردیم؟
بانو احد یک دانه به پیشانیاش زد و با حرص گفت:
_حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون.
بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت:
_سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم.
دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشهی آشپزخانه نشسته و قابلمهی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت:
_به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشتههاش رحم کن.
بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه.
بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمهی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت:
_راستی دای جان و زندای جانت اومدن. نمیخوای بری استقبالشون؟
بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیادهروی، خود را به دای جان و زندای جانش رساند و با شوق و ذوق به آنها گفت:
_سلام و ماش.
سپس قابلمه را به سمتشان گرفت و گفت:
_بفرمایید آش.
زندای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت:
_مرسی شبنم جان. صرف شده.
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت:
_بفرمایید شام.
دای جان و زندای جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید:
_از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟
دایجان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت:
_همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده.
کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت:
_ای وای! پیادهی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟
بانو احد چشم غرهای به دخترمحی رفت و گفت:
_اینقدر نفوس بد نزن دختر.
سپس به مردان باغ گفت:
_لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی.
مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...
#پایان_پارت17
#اَشَد
#14000202
#باغنار2🎊
#پارت17🎬
علی املتی بدون توجه به نگاه آنها، با بیمیلی قدم برداشت و گوشهای از بازداشتگاه را برای نشستن انتخاب کرد.
_خَبطِت چیه جَوون؟!
این را مردی گفت که سبیلهای کلفت و لاتیای داشت و قبل از آمدن بازداشتی جدید، مشغول آوازخوانی بود. علی املتی میخواست جواب بدهد که دوباره یاد شعری که داخل سوپرنار خوانده بود، افتاد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون!
مرد سبیل کلفت، چشمانش اندازه نعلبکی شد و بلافاصله جَستی زد.
_نشنفتم؟! چی گفتی؟!
علی املتی از فکر بیرون آمد و آب دهانش را قورت داد. یکی از زندانیها که رو به دیوار دراز کشیده بود و با گچ، داشت روی دیوار بازداشتگاه خط میکشید، سریع پتو را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد.
_هیچی حشمت خان. منظورش شما نبودی. خودت رو ناراحت نکن!
_دِ آخه حرف مفت داره میزنه صفدر!
صفدر سرش را به طرف علی املتی چرخاند.
_قضیه ناموسیه؟!
_تقریباً.
_حتماً هم اون بیناموس نگاه چپ کرده به خواهرت و زدی شَتَکِش رو در آوردی. آره؟!
علی املتی قضیه را در ذهنش مرور کرد. تصادف با دخترمحی، بحث کردن با او، نخود آش شدن یک مرد غریبه و بعد دعوا و خُرد شدن شیشه آبلیمو روی سر آن مرد توسط دخترمحی و بعد گردن گرفتن وی! اما علی املتی حوصلهی تعریف کردن ماجرا را نداشت و با تکان دادن سر، حرف صفدر را تایید کرد. حشمت که دوزاریش افتاده و آرام شده بود، نگاهش را به علی املتی دوخت!
_حاشا به غیرتت جَوون! ایولا داری! حالا فضولی نباشه، ولی چندتا همشیره داری؟! یه موقع فکر بد نکونیا. میخوام دو دوتا چهارتا کنم که چند بار دیگه راهت میوفته اینجا. آخه زمونه که زمونهی خوبی نیست. همه شدن چِش چرون و دزد ناموس! البته بلانسبت این جمع!
علی املتی دستانش را باز و با انگشتانش، حساب سرانگشتیای کرد.
_دَه بیستتایی میشه!
اینبار ابروهای حشمت بالا رفت؛ اما ایندفعه لبخند هم پشت بندش آمد.
_کارت که زاره جَوون! از من میشنُفی، همینجا بمون. چون رفت و برگشتت صرف نمیکونه!
علی املتی لبخند کوچکی زد که صفدر گفت:
_ماشاءالله ننش دخترزا بوده حشمت خان! آخه ده بیست تا؟!
حشمت چشم غرهای به صفدر رفت.
_درست صحبت کن با آبجی ما. بوده که بوده، تو رو سنه نه؟!
سپس به علی املتی خیره شد.
_حالا چندتا داداش ماداشید جَوون؟!
علی املتی دوباره دستانش را باز کرد.
_اونم یه دَه پونزده تایی هستیم.
صفدر پقی زد زیر خنده.
_مثل اینکه دختر و پسر فرقی نداشته واسه آبجی ما. مهم زاییدنه بوده!
حشمت خواست تیکهی کلفتی نثار صفدر بکند که علی املتی زبان باز کرد.
_ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی میکنیم!
ناگهان حشمت و صفدر بههم خیره شدند که حشمت گفت:
_خدا بیامرزه همشیره رو! چه فرشتهای بوده که سی چهل تا بچه عمل آورده! روحش شاده شاد!
_نه. ما از اول مادر نداشتیم. یعنی کلاً پدرمون صفر تا صد ما رو راست و ریست کرده!
حشمت لبخند تمسخرآمیزی زد.
_نمیشه که جَوون. از زیر بُته که به عمل نیومدید. شوماها بالاخره از شیکم ننهتون بیرون اومدید دیگه. مگه نه؟!
علی املتی به روبهرو خیره شد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_نه. ما از یه برگ متولد شدیم!
سپس یاد استاد واقفی و باغ انار و خواهر برادرهای نویسندهاش افتاد و چشمهایش تَر شد!
_بابا حشمت خان، این یه چیزی زده ناموساً. شک ندارم هم به خاطر مصرف مواد پواد آوردنش اینجا؛ نه قضیهی ناموسی! هممون سرکاریم به مولا!
سپس دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش!
_آقای جعفری؟!
علی املتی که زانوهایش را بغل کرده بود، سرش را بلند کرد.
_بله؟!
_پاشو ملاقاتی داری!
علی جعفری به سختی بلند شد و به سمت اتاق ملاقات راه افتاد.
بانو شبنم و دخترمحی و استاد مجاهد، پشت میز نشسته بودند که علی املتی وارد شد.
_برای سلامتی بازداشتیِ جوانمرد، صلواتی بلند ختم کنید!
هر سه صلواتی فرستادند که نگهبان اتاق گفت:
_حاج آقا یه کم آرومتر!
استاد مجاهد با تکان دادن دست، "باشهای" به سرباز گفت که علی املتی روی صندلی نشست.
_اینجا چیکار میکنید؟!
استاد مجاهد سرش را کج کرد.
_مگه ما چندتا نگهبان داریم؟!
علی املتی لبخند کمجانی زد که استاد ادامه داد:
_بدجور جات خالیه علی جان! زود بیا که یه باغ منتظرته!
_تا اون یارو رضایت نده که خبری از بیرون اومدن نیست! پس بهتره فکر یه نگهبان دیگه باشید.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
_منم سعی میکنم به اینجا و بعدش زندان عادت کنم!
استاد مجاهد خواست حرف بزند که بانو شبنم پرید وسط حرفش!
_اینجوری نگید! من بعد اینکه شما رو بردن بازداشتگاه، افتادم به دست و پای مَرده! گفتم علی آقا مرد خوبیه، جَوونمَرده، نگهبان باغه، مراسم سال استاد نزدیکه و از این حرفا. مطمئن باشید هرجور که شده رضایتش رو میگیریم. پس نگران نباشید!
سپس ماهیتابهی املت را با پیاز و دلستر گازدار روی میز گذاشت که چشمان علی املتی برقی زد...!
#پایان_پارت17✅
📆 #14020117
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت17🎬
علی املتی بدون توجه به نگاه آنها، با بیمیلی قدم برداشت و گوشهای از بازداشتگاه را برای نشستن انتخاب کرد.
_خَبطِت چیه جَوون؟!
این را مردی گفت که سبیلهای کلفت و لاتیای داشت و قبل از آمدن بازداشتی جدید، مشغول آوازخوانی بود. علی املتی میخواست جواب بدهد که دوباره یاد شعری که داخل سوپرنار خوانده بود، افتاد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون!
مرد سبیل کلفت، چشمانش اندازه نعلبکی شد و بلافاصله جَستی زد.
_نشنفتم؟! چی گفتی؟!
علی املتی از فکر بیرون آمد و آب دهانش را قورت داد. یکی از زندانیها که رو به دیوار دراز کشیده بود و با گچ، داشت روی دیوار بازداشتگاه خط میکشید، سریع پتو را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد.
_هیچی حشمت خان. منظورش شما نبودی. خودت رو ناراحت نکن!
_دِ آخه حرف مفت داره میزنه صفدر!
صفدر سرش را به طرف علی املتی چرخاند.
_قضیه ناموسیه؟!
_تقریباً.
_حتماً هم اون بیناموس نگاه چپ کرده به خواهرت و زدی شَتَکِش رو در آوردی. آره؟!
علی املتی قضیه را در ذهنش مرور کرد. تصادف با دخترمحی، بحث کردن با او، نخود آش شدن یک مرد غریبه و بعد دعوا و خُرد شدن شیشه آبلیمو روی سر آن مرد توسط دخترمحی و بعد گردن گرفتن وی! اما علی املتی حوصلهی تعریف کردن ماجرا را نداشت و با تکان دادن سر، حرف صفدر را تایید کرد. حشمت که دوزاریش افتاده و آرام شده بود، نگاهش را به علی املتی دوخت!
_حاشا به غیرتت جَوون! ایولا داری! حالا فضولی نباشه، ولی چندتا همشیره داری؟! یه موقع فکر بد نکونیا. میخوام دو دوتا چهارتا کنم که چند بار دیگه راهت میوفته اینجا. آخه زمونه که زمونهی خوبی نیست. همه شدن چِش چرون و دزد ناموس! البته بلانسبت این جمع!
علی املتی دستانش را باز و با انگشتانش، حساب سرانگشتیای کرد.
_دَه بیستتایی میشه!
اینبار ابروهای حشمت بالا رفت؛ اما ایندفعه لبخند هم پشت بندش آمد.
_کارت که زاره جَوون! از من میشنُفی، همینجا بمون. چون رفت و برگشتت صرف نمیکونه!
علی املتی لبخند کوچکی زد که صفدر گفت:
_ماشاءالله ننش دخترزا بوده حشمت خان! آخه ده بیست تا؟!
حشمت چشم غرهای به صفدر رفت.
_درست صحبت کن با آبجی ما. بوده که بوده، تو رو سنه نه؟!
سپس به علی املتی خیره شد.
_حالا چندتا داداش ماداشید جَوون؟!
علی املتی دوباره دستانش را باز کرد.
_اونم یه دَه پونزده تایی هستیم.
صفدر پقی زد زیر خنده.
_مثل اینکه دختر و پسر فرقی نداشته واسه آبجی ما. مهم زاییدنه بوده!
حشمت خواست تیکهی کلفتی نثار صفدر بکند که علی املتی زبان باز کرد.
_ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی میکنیم!
ناگهان حشمت و صفدر بههم خیره شدند که حشمت گفت:
_خدا بیامرزه همشیره رو! چه فرشتهای بوده که سی چهل تا بچه عمل آورده! روحش شاده شاد!
_نه. ما از اول مادر نداشتیم. یعنی کلاً پدرمون صفر تا صد ما رو راست و ریست کرده!
حشمت لبخند تمسخرآمیزی زد.
_نمیشه که جَوون. از زیر بُته که به عمل نیومدید. شوماها بالاخره از شیکم ننهتون بیرون اومدید دیگه. مگه نه؟!
علی املتی به روبهرو خیره شد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_نه. ما از یه برگ متولد شدیم!
سپس یاد استاد واقفی و باغ انار و خواهر برادرهای نویسندهاش افتاد و چشمهایش تَر شد!
_بابا حشمت خان، این یه چیزی زده ناموساً. شک ندارم هم به خاطر مصرف مواد پواد آوردنش اینجا؛ نه قضیهی ناموسی! هممون سرکاریم به مولا!
سپس دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش!
_آقای جعفری؟!
علی املتی که زانوهایش را بغل کرده بود، سرش را بلند کرد.
_بله؟!
_پاشو ملاقاتی داری!
علی جعفری به سختی بلند شد و به سمت اتاق ملاقات راه افتاد.
بانو شبنم و دخترمحی و استاد مجاهد، پشت میز نشسته بودند که علی املتی وارد شد.
_برای سلامتی بازداشتیِ جوانمرد، صلواتی بلند ختم کنید!
هر سه صلواتی فرستادند که نگهبان اتاق گفت:
_حاج آقا یه کم آرومتر!
استاد مجاهد با تکان دادن دست، "باشهای" به سرباز گفت که علی املتی روی صندلی نشست.
_اینجا چیکار میکنید؟!
استاد مجاهد سرش را کج کرد.
_مگه ما چندتا نگهبان داریم؟!
علی املتی لبخند کمجانی زد که استاد ادامه داد:
_بدجور جات خالیه علی جان! زود بیا که یه باغ منتظرته!
_تا اون یارو رضایت نده که خبری از بیرون اومدن نیست! پس بهتره فکر یه نگهبان دیگه باشید.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
_منم سعی میکنم به اینجا و بعدش زندان عادت کنم!
استاد مجاهد خواست حرف بزند که بانو شبنم پرید وسط حرفش!
_اینجوری نگید! من بعد اینکه شما رو بردن بازداشتگاه، افتادم به دست و پای مَرده! گفتم علی آقا مرد خوبیه، جَوونمَرده، نگهبان باغه، مراسم سال استاد نزدیکه و از این حرفا. مطمئن باشید هرجور که شده رضایتش رو میگیریم. پس نگران نباشید!
سپس ماهیتابهی املت را با پیاز و دلستر گازدار روی میز گذاشت که چشمان علی املتی برقی زد...!
#پایان_پارت17✅
📆 #14030101
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت17
پوتینهایم را پوشیدم و لبههای شلوار گشادم را داخلش چپاندم. لباسم سفید و گشاد بود. گویی به تنم زار میزد...و متعلق به کسی بود که دیگر وجود نداشت. هدشالی که روی لبهی تخت بود را برداشتم و پوشیدم.
به سمت در کابین قدم برداشتم و با باز شدنش، هوای خنک به استقبالم آمد.
اولین کسی که به چشمم خورد استاد بود که بین اقای احف و یاد ایستاده بود.
کمی به اطراف نگاه کردم که جمعی از دخترها به من نزدیک شدند. نورسا با لبخند گفت:«آقا طاهر خوب خوابیدن؟!»
با خنده گفتم:«خیلی خوب بود. حالا مگه چقد خوابیدم؟!»
رجینا سهتا از انگشتانش را جلوی صورتم گرفت و گفت:«سه روز...»
-«پس گفتم چرا بدندرد داشتم...راستی بقیه کجان؟ اون دختره..؟»
غزل شانه بالا انداخت و جواب داد:«خوابه...معلومه خوابشم طولانیه!»
متفکرانه سری تکان دادم و لبخند معناداری زدم.
دلم صحبت اضافه نمیخواست! ترجیح میدادم کمی با خودم خلوت کنم تا این اتفاقات گذشته در ذهنم تحلیل و تجزیه شود.
دخترها به سمت کابینی که در آن استراحت میکردند رفتند، تا به صحبتهای دخترانهشان برسند! من هم به طرف لبهی کشتی رفتم تا از دیدن دریا دوباره سیر شوم.
دستانم را درهم قفل کردم و اتفاقات گذشته را مرور کردم...
جنگمان با هیولا و شکست دادنش، تیرزدن من و پرواز دخترک...همینطور چهرهی هیولا و مسیری که مشخص نیست تا انتهایش کجاست.
در دریای افکارم غرق بودم که با صدای آقای مهدینار رشتهاش دریده شد...
-«میبینم که بیدار شدین. بفرمایید چایی!»
نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و نگاهی به جعبهی کوچیک دستش انداختم.
چند لیوان جورواجور با اندازههای مختلف و رنگهای مختلف داخلش گذاشته بود و عطر چای را با خود اینور آنور میبرد.
دوباره گفت:«برای استاد و بچهها چایی میبرم. سید دم کرده آشپزیشم حرف نداره...اگه نمیخواید برم؟»
یکی از لیوانها را برداشتم و گفتم:«سرتون چطوره؟»
جعبهی کوچک را در دستش جابهجا کرد، انگار که بارش سبکتر شده باشد؛ لبخند ملیحی زد و گفت:«الحمدالله خیلی بهترم.»
-«خداروشکر» بعد لیوان چایی را کمی بالا بردم و گفتم:«ممنون برای چایی از آقا سید هم تشکر کنید.»
سری تکان داد و با قدمهای نامیزان به سمت بقیه رفت.
به بخارهایی که پس از بالا رفتن از لبهی لیوان تعادلشان را از دست میدادند و بهم میریختند نگاه کردم. درمقابل باد ناتوان بودند...
صدای پاهای آقای مهندس توجه همه را به خود جلب کرد.
-«چایی من کو؟!»
بعد به سمت آقای مهدینار رفت و لیوانی برداشت. خیالش راحت بود چون کشتی روی خودکار بود. اما نگرانی در چشمانش خبر از این میداد که هنوز به سوی ناکجاآباد میرویم. بعد از خوردن چند جرعه از چایش مشغول صحبت با بقیه آقایون شد.
طهورا از کابین دخترها بیرون آمد و به کابین بغلی رفت...
بعد با صدای بلندی داد زد:«بچهها صدام میاد؟ این دختره...» و ادامهی حرفش را خورد. دوباره یاد رفتارها، کارها و چهرهی دخترک افتادم. مطمئنم به این قضیه یک ربطی داشت. نمیدانستم چندروز گذشته، کجا هستیم و کجا میرویم اما باید امیدوار میبودم که زمان کافی داشته باشیم. اگر زمان کافی داشتیم، میتوانستیم تکههای این مصیبت را به صورتی کنار هم بچینیم که دوباره معنی خود را پیدا کنند. اما امان از روزگار که منتظر است بفهمد به چه چیزی بیشتر از همه نیاز داری تا آن را از تو بگیرد! طهورا بعد از چنددقیقه از کابین بیرون آمد و به کابین قبلی برگشت.
آخرین قطرههای چاییام را هورت کشیدم و به سمت آشپزخانهی کشتی راه افتادم.
آقای سید و میرمهدی حسابی سرشان شلوغ بود...به گمانم امروز ناهار بر عهدهی آنها بود.
لیوان چایی را بیسروصدا روی یکی از جعبهها گذاشتم، آنقدر غرق کارشان بودند که متوجه حضورم نشدند. به سمت کابینی که نصف دخترها درآنجا ساکن بودند حرکت کردم. چنانچه الان کسی آنجا نبود! چون دخترک درحال استراحت بود و من حدس میزدم بیدار شده باشد.
در را باز کردم و حدسم درست بود. به سمتش رفتم و با لبخند گفتم:«سلام عزیزم. حالت بهتره؟»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y