#باغنار
#پارت17
پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت:
_از همهی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و انشاءالله در عزای برگهای اعظمتون و همچنین تاجگذاری برگهای کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی میشدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت:
_این چیه؟
مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده.
مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقهای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت:
_نخند، ما عزاداریم.
_شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم.
مهمان دوباره خندهی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت:
_عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره.
بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت:
_خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گرانبها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز.
مهمان شانههایش را بالا انداخت و گفت:
_خب الان من باید چیکار کنم؟
بانو ریحانه جواب داد:
_یا باید همینجا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید.
پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشهای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آنها گفت:
_اینا دیگه اینجا چیکار میکنن؟
بانو ایرجی پاسخ داد:
_توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟
_آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه.
بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت:
_نمیدونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش.
بانو احد با کلافگی پاسخ داد:
_چه میدونم. حتماً یه گوشهای نشسته داره جدول ویار هفتهی بعدش رو چِک میکنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه.
بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت:
_سلام و چکش. دیر که نکردیم؟
بانو احد یک دانه به پیشانیاش زد و با حرص گفت:
_حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون.
بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت:
_سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم.
دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشهی آشپزخانه نشسته و قابلمهی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت:
_به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشتههاش رحم کن.
بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه.
بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمهی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت:
_راستی دای جان و زندای جانت اومدن. نمیخوای بری استقبالشون؟
بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیادهروی، خود را به دای جان و زندای جانش رساند و با شوق و ذوق به آنها گفت:
_سلام و ماش.
سپس قابلمه را به سمتشان گرفت و گفت:
_بفرمایید آش.
زندای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت:
_مرسی شبنم جان. صرف شده.
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت:
_بفرمایید شام.
دای جان و زندای جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید:
_از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟
دایجان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت:
_همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده.
کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت:
_ای وای! پیادهی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟
بانو احد چشم غرهای به دخترمحی رفت و گفت:
_اینقدر نفوس بد نزن دختر.
سپس به مردان باغ گفت:
_لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی.
مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...
#پایان_پارت17
#اَشَد
#14000202
#باغنار
#پارت18
استاد حیدر هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که استاد ابراهیمی گفت:
_چرا خودت رو اذیت میکنی حیدر جان؟ بعد مراسمِ سرِ مزار، چند بار بهت گفتم بیا سوار اسنپم شو؟! گوش نکردی که نکردی و تصمیم گرفتی پیاده بیای. بفرما، اینم نتیجش. چهار پنج ساعته که تو راهی و الانم مثل جنازه افتادی اینجا.
پس از پذیرایی از دای جان و زندای جان، بانو ایرجی بساط شام را هم برای استاد حیدر آماده کرد که بانو شبنم به دای جانش گفت:
_ببخشید دای جان، میشه این علی پارسائیان رو هم با خودتون ببرید؟
دای جان لقمهی آخر غذایش را خورد و گفت:
_واسه چی؟
_آخه مسافت باغ انار تا دادگاه خیلی زیاده و طفلک علی پارسائیان خسته میشه. اگه موافق باشید، امشب رو ببرید پیش خودتون و فردا دوتایی برید دادگاه. چطوره؟
_اولاً فردا جُمعَس شبنم جان و همهی دادگاها تعطیله. دوماً برای من مسئولیت داره.
بانو شبنم لبخند مهربانانهای زد و گفت:
_چه مسئولیتی دای جان؟ این بچه خودش مسواکش رو میزنه، خودش گوشیش رو واسه سحری زنگ میذاره و خودشم روزَش رو میگیره. کاری با شما نداره که.
دای جان ابروهایش را به معنای مخالفت بالا انداخت که علی پارسائیان گفت:
_محبت رو گدایی نکنید. چون به جای اینکه محبت به دست بیارید، بدتر گداتر میشید.
همگی از مونولوگ فوق العادهی گارسون باغ انار به وجد آمدند که دای جان و زندای جان، از همگی خداحافظی کردند و از باغ انار خارج شدند.
ساعت، سه نصفه شب بود. صدای جیرجیرکها به گوش میرسید و نسیم ملایمی، برگهای درختان باغ را تکان میداد. مراسم چهلم، به خوبی و خوشی تمام شده بود و اعضا تصمیم گرفته بودند تا سحر بیدار بمانند. به خاطر همین همگی در باغ انار جمع شده بودند و در ناربانو کسی نبود. همهی اعضا داخل گوشیهایشان رفته بودند و عکسهای مراسم چهلم را به همراه مونولوگهایشان، میدیدند و میخواندند. مثلاً یک عکس بود که احف داشت خودش را میزد و بقیه سعی در آرام کردنش داشتند. مونولوگ این عکس هم این بود:
_آری. بی استاد شدن، خودزنی را هم در پی دارد.
یا یک عکس از دخترمحی بود که در سر مزار داشت واو میفروخت. مونولوگ این عکس اینگونه بود:
_دخترک کتاب فروشی را دیدم که واو میفروخت.
یا یک عکس از دای جان بود که با دهان پر از غذایش، عدد دو را نشان میداد. مونولوگ این عکس هم این بود:
_قاضی هم قاضیهای قدیم. قاضیهای الان، نه تنها قاتلین را پیدا نمیکنند؛ بلکه شام چهلم مقتولین را هم میخورند و عدد دو را نشان میدهند.
این عکسها را بانو کمالالدینی گرفته بود که نشان از ماهر بودنش میداد. مونولوگها هم توسط اعضای مختلف، علیالخصوص بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا گفته شده بودند. همگی با بیحالی، کانالهای گوشیهایشان را بالا و پایین میکردند که بانو احد خمیازهای کشید. از آنجا که خمیازه واگیر دار است، همهی اعضا خمیازهای کشیدند که احف گفت:
_خب خداروشکر استاد هم مُرد و چهلمش هم تموم شد.
احد با چشمانی خسته و گرد شده پرسید:
_خداروشکر استاد مُرد؟!
احف جوابی نداد که دخترمحی پوزخندی زد و گفت:
_جناب احف دارن چهرهی واقعیشون رو نشون میدن.
بانو شبنم پس از خوردن آش، شروع به خوردن تَهدیگهای باقالی پلو با ماهیچه کرد و گفت:
_من که میدونستم آقای احف از اول دنبال باغ بود؛ نه استاد واقفی. در ضمن یه جوری هم رفته بود توی دل استاد که شده بود پسر سومیش.
سپس به آسمان نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! کجایی ببینی که پسرت میگه خوب شد استاد مُرد!
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_آقا چرا همتون میزنین؟ من منظورم این بود که خوب شد مراسم چهلم هم آبرومندانه و به خوبی و خوشی برگزار شد. فقط همین!
کسی دیگر چیزی نگفت که بانو احد بار دیگر خمیازه کشید و خطاب به بانو وهب گفت:
_وهب جان، از بین عکسا و مونولوگا بهترینش رو انتخاب کن و باهاش عکسنوشته بساز. چون عید فطر نزدیکه و باید چند تا از بهتریناش رو وارد مجله کنیم.
با آمدن اسم مجله، بانو نورا گفت:
_راستی قضیهی مجله چیه؟
بانو احد دوباره خمیازهای کشید و جواب داد:
_ایدهی اولیهی مجله از مرحوم استاد بود. خودِ مجله هم از بخشهای مختلفی تشکیل شده. از جدول و داستانای طنز بگیرید تا مونولوگ و عکسای گرفته شده توسط اعضای باغ. تازه قیمتش هم نسبت به بیرون خیلی مناسبتره.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_چه فایده؟! استاد که دیگه نیست و قطعاً مجله میخوره زمین، هوا میره؛ نمیدونی تا کجا میره.
همهی بانوان حرف دخترمحی را تایید کردند که بانو احد گفت:
_اصلاً هم اینطور نیست. وصیت استاد همیشه این بود که اگه عمر من قَد نداد و مُردم، شما حتماً مجله رو کامل کنید و به چاپ برسونید.
بانو ایرجی یک تَهدیگ از بانو شبنم گرفت و گفت:
_خب فایدش واسه ما چیه؟
بانو احد خواست فواید مجله را بگوید که ناگهان صدای جیغ بلندی از اتاق سید مرتضی، همسر بانو شبنم شنیده شد...
#پایان_پارت18
#اَشَد
#14000202
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت17
پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت:
_از همهی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و انشاءالله در عزای برگهای اعظمتون و همچنین تاجگذاری برگهای کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی میشدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت:
_این چیه؟
مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده.
مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقهای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت:
_نخند، ما عزاداریم.
_شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم.
مهمان دوباره خندهی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت:
_عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره.
بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت:
_خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گرانبها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز.
مهمان شانههایش را بالا انداخت و گفت:
_خب الان من باید چیکار کنم؟
بانو ریحانه جواب داد:
_یا باید همینجا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید.
پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشهای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آنها گفت:
_اینا دیگه اینجا چیکار میکنن؟
بانو ایرجی پاسخ داد:
_توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟
_آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه.
بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت:
_نمیدونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش.
بانو احد با کلافگی پاسخ داد:
_چه میدونم. حتماً یه گوشهای نشسته داره جدول ویار هفتهی بعدش رو چِک میکنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه.
بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت:
_سلام و چکش. دیر که نکردیم؟
بانو احد یک دانه به پیشانیاش زد و با حرص گفت:
_حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون.
بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت:
_سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم.
دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشهی آشپزخانه نشسته و قابلمهی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت:
_به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشتههاش رحم کن.
بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه.
بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمهی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت:
_راستی دای جان و زندای جانت اومدن. نمیخوای بری استقبالشون؟
بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیادهروی، خود را به دای جان و زندای جانش رساند و با شوق و ذوق به آنها گفت:
_سلام و ماش.
سپس قابلمه را به سمتشان گرفت و گفت:
_بفرمایید آش.
زندای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت:
_مرسی شبنم جان. صرف شده.
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت:
_بفرمایید شام.
دای جان و زندای جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید:
_از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟
دایجان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت:
_همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده.
کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت:
_ای وای! پیادهی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟
بانو احد چشم غرهای به دخترمحی رفت و گفت:
_اینقدر نفوس بد نزن دختر.
سپس به مردان باغ گفت:
_لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی.
مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...
#پایان_پارت17
#اَشَد
#14000202
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت18
استاد حیدر هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که استاد ابراهیمی گفت:
_چرا خودت رو اذیت میکنی حیدر جان؟ بعد مراسمِ سرِ مزار، چند بار بهت گفتم بیا سوار اسنپم شو؟! گوش نکردی که نکردی و تصمیم گرفتی پیاده بیای. بفرما، اینم نتیجش. چهار پنج ساعته که تو راهی و الانم مثل جنازه افتادی اینجا.
پس از پذیرایی از دای جان و زندای جان، بانو ایرجی بساط شام را هم برای استاد حیدر آماده کرد که بانو شبنم به دای جانش گفت:
_ببخشید دای جان، میشه این علی پارسائیان رو هم با خودتون ببرید؟
دای جان لقمهی آخر غذایش را خورد و گفت:
_واسه چی؟
_آخه مسافت باغ انار تا دادگاه خیلی زیاده و طفلک علی پارسائیان خسته میشه. اگه موافق باشید، امشب رو ببرید پیش خودتون و فردا دوتایی برید دادگاه. چطوره؟
_اولاً فردا جُمعَس شبنم جان و همهی دادگاها تعطیله. دوماً برای من مسئولیت داره.
بانو شبنم لبخند مهربانانهای زد و گفت:
_چه مسئولیتی دای جان؟ این بچه خودش مسواکش رو میزنه، خودش گوشیش رو واسه سحری زنگ میذاره و خودشم روزَش رو میگیره. کاری با شما نداره که.
دای جان ابروهایش را به معنای مخالفت بالا انداخت که علی پارسائیان گفت:
_محبت رو گدایی نکنید. چون به جای اینکه محبت به دست بیارید، بدتر گداتر میشید.
همگی از مونولوگ فوق العادهی گارسون باغ انار به وجد آمدند که دای جان و زندای جان، از همگی خداحافظی کردند و از باغ انار خارج شدند.
ساعت، سه نصفه شب بود. صدای جیرجیرکها به گوش میرسید و نسیم ملایمی، برگهای درختان باغ را تکان میداد. مراسم چهلم، به خوبی و خوشی تمام شده بود و اعضا تصمیم گرفته بودند تا سحر بیدار بمانند. به خاطر همین همگی در باغ انار جمع شده بودند و در ناربانو کسی نبود. همهی اعضا داخل گوشیهایشان رفته بودند و عکسهای مراسم چهلم را به همراه مونولوگهایشان، میدیدند و میخواندند. مثلاً یک عکس بود که احف داشت خودش را میزد و بقیه سعی در آرام کردنش داشتند. مونولوگ این عکس هم این بود:
_آری. بی استاد شدن، خودزنی را هم در پی دارد.
یا یک عکس از دخترمحی بود که در سر مزار داشت واو میفروخت. مونولوگ این عکس اینگونه بود:
_دخترک کتاب فروشی را دیدم که واو میفروخت.
یا یک عکس از دای جان بود که با دهان پر از غذایش، عدد دو را نشان میداد. مونولوگ این عکس هم این بود:
_قاضی هم قاضیهای قدیم. قاضیهای الان، نه تنها قاتلین را پیدا نمیکنند؛ بلکه شام چهلم مقتولین را هم میخورند و عدد دو را نشان میدهند.
این عکسها را بانو کمالالدینی گرفته بود که نشان از ماهر بودنش میداد. مونولوگها هم توسط اعضای مختلف، علیالخصوص بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا گفته شده بودند. همگی با بیحالی، کانالهای گوشیهایشان را بالا و پایین میکردند که بانو احد خمیازهای کشید. از آنجا که خمیازه واگیر دار است، همهی اعضا خمیازهای کشیدند که احف گفت:
_خب خداروشکر استاد هم مُرد و چهلمش هم تموم شد.
احد با چشمانی خسته و گرد شده پرسید:
_خداروشکر استاد مُرد؟!
احف جوابی نداد که دخترمحی پوزخندی زد و گفت:
_جناب احف دارن چهرهی واقعیشون رو نشون میدن.
بانو شبنم پس از خوردن آش، شروع به خوردن تَهدیگهای باقالی پلو با ماهیچه کرد و گفت:
_من که میدونستم آقای احف از اول دنبال باغ بود؛ نه استاد واقفی. در ضمن یه جوری هم رفته بود توی دل استاد که شده بود پسر سومیش.
سپس به آسمان نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! کجایی ببینی که پسرت میگه خوب شد استاد مُرد!
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_آقا چرا همتون میزنین؟ من منظورم این بود که خوب شد مراسم چهلم هم آبرومندانه و به خوبی و خوشی برگزار شد. فقط همین!
کسی دیگر چیزی نگفت که بانو احد بار دیگر خمیازه کشید و خطاب به بانو وهب گفت:
_وهب جان، از بین عکسا و مونولوگا بهترینش رو انتخاب کن و باهاش عکسنوشته بساز. چون عید فطر نزدیکه و باید چند تا از بهتریناش رو وارد مجله کنیم.
با آمدن اسم مجله، بانو نورا گفت:
_راستی قضیهی مجله چیه؟
بانو احد دوباره خمیازهای کشید و جواب داد:
_ایدهی اولیهی مجله از مرحوم استاد بود. خودِ مجله هم از بخشهای مختلفی تشکیل شده. از جدول و داستانای طنز بگیرید تا مونولوگ و عکسای گرفته شده توسط اعضای باغ. تازه قیمتش هم نسبت به بیرون خیلی مناسبتره.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_چه فایده؟! استاد که دیگه نیست و قطعاً مجله میخوره زمین، هوا میره؛ نمیدونی تا کجا میره.
همهی بانوان حرف دخترمحی را تایید کردند که بانو احد گفت:
_اصلاً هم اینطور نیست. وصیت استاد همیشه این بود که اگه عمر من قَد نداد و مُردم، شما حتماً مجله رو کامل کنید و به چاپ برسونید.
بانو ایرجی یک تَهدیگ از بانو شبنم گرفت و گفت:
_خب فایدش واسه ما چیه؟
بانو احد خواست فواید مجله را بگوید که ناگهان صدای جیغ بلندی از اتاق سید مرتضی، همسر بانو شبنم شنیده شد...
#پایان_پارت18
#اَشَد
#14000202