#باغنار
#پارت42
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقهی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظارهگر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت:
_چه خبر شده؟
عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت:
_ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد.
عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت:
_دروغ میگه. ایشون میخواست به من دست درازی کنه.
خون جلوی چشمهای پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیدهای به احف بزند که دخترمحی گفت:
_نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم.
احف که منتظر کشیدهی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
دخترمحی با لبخند جواب داد:
_وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم.
سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمالالدینی دوربین پلاستیکیاش را روشن کرد و گفت:
_چه عکسی بشه!
سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت:
_مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چهکارَست؟!
احف با لحنی تند گفت:
_الان چه وقت عکس گرفتنه؟!
بانو کمالالدینی با ناراحتی دوربیناش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت:
_راستی چهجوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟
_مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم.
دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت:
_بابا بزن توی گوشِش دیگه.
پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت:
_صبر کنید.
همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد:
_اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟
عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن.
کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همینجا با چاقوی میوهخوری، جلوی همه سَرِت رو میبُرَم.
احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت:
_خدایا چیکار کنم؟ خودت که میدونی من بیگناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم.
ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت:
_من یه شاهد دارم.
همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرفهای احف شدند که پدر عروس گفت:
_کیه شاهدت؟
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف میزنه و هیچکدوم از ما رو نمیشناسه که به نفعمون شهادت بده.
سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت:
_زینب خانوم، لطفاً هرچی که میدونی رو بگو.
پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت:
_میخوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟
احف جوابی نداد که سیده زینب گفت:
_من به اذن پرودگار یکتا حرف میزنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بیگناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بیگناه و عروس خانوم گناهکار است.
پس از حرفهای سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بیگناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت میترکید، با چشمانی خیس گفت:
_بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون.
پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت:
_جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون.
دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت:
_عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت.
همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت:
_استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همهی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغضآلود گفت:
_تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟!
سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت:
_لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست.
همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
#پایان_پارت42
#اَشَد
#14000301
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت42
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقهی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظارهگر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت:
_چه خبر شده؟
عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت:
_ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد.
عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت:
_دروغ میگه. ایشون میخواست به من دست درازی کنه.
خون جلوی چشمهای پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیدهای به احف بزند که دخترمحی گفت:
_نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم.
احف که منتظر کشیدهی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
دخترمحی با لبخند جواب داد:
_وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم.
سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمالالدینی دوربین پلاستیکیاش را روشن کرد و گفت:
_چه عکسی بشه!
سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت:
_مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چهکارَست؟!
احف با لحنی تند گفت:
_الان چه وقت عکس گرفتنه؟!
بانو کمالالدینی با ناراحتی دوربیناش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت:
_راستی چهجوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟
_مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم.
دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت:
_بابا بزن توی گوشِش دیگه.
پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت:
_صبر کنید.
همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد:
_اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟
عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن.
کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همینجا با چاقوی میوهخوری، جلوی همه سَرِت رو میبُرَم.
احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت:
_خدایا چیکار کنم؟ خودت که میدونی من بیگناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم.
ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت:
_من یه شاهد دارم.
همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرفهای احف شدند که پدر عروس گفت:
_کیه شاهدت؟
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف میزنه و هیچکدوم از ما رو نمیشناسه که به نفعمون شهادت بده.
سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت:
_زینب خانوم، لطفاً هرچی که میدونی رو بگو.
پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت:
_میخوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟
احف جوابی نداد که سیده زینب گفت:
_من به اذن پرودگار یکتا حرف میزنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بیگناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بیگناه و عروس خانوم گناهکار است.
پس از حرفهای سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بیگناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت میترکید، با چشمانی خیس گفت:
_بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون.
پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت:
_جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون.
دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت:
_عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت.
همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت:
_استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همهی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغضآلود گفت:
_تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟!
سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت:
_لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست.
همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
#پایان_پارت42
#اَشَد
#14000301
#باغنار2🎊
#پارت42🎬
بانو شبنم چشم غرهای به عادل رفت.
_آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من میزنیا. آخه من و مهاجرت؟! منی که به خاطر وطنم، درد پنجتا زایمان رو به جون خریدم و قراره به زودی درد شیشمی رو هم تحمل کنم تا یه کمی بین کشورم و پیری جمعیت، فاصله بندازم؟! بعد تو میگی بلند شَم برم یه جا دیگه؟! اونم کشوری که نمیخوام سر به تنش باشه؟!
عادل سکوت پیشه کرد که بانو شبنم ادامه داد:
_در ضمن مهاجرت پول میخواد، پاسپورت میخواد، دلِ سنگ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه میخواد که ما هیچکدومش رو نداریم.
عادل عینکش را صاف کرد.
_نه خاله. اتفاقاً آمریکا به کسایی که دشمنش هستن و یه جورایی زنگ خطر واسش محسوب میشن، رایگان براشون امکانات رفاهی خوبی فراهم میکنه تا باهاش دوست بشن. شما هم که ماشاءالله هرسال حداقل یه زایمان رو دارید و اگه اینجوری پیش برید، قطعاً یه تنه کشور رو از پیری جمعیت نجات میدید و فاتحهی آمریکا رو میخونید. پس آمریکا مجبوره برای نجاتش، به افرادی چون شما امکانات و تسهیلات بده!
بانو شبنم لبانش را گزید و نگاه چپ چپی به عادل انداخت.
_پاشو. پاشو برو به جای بافتن این اَراجیف، به بچهها بگو ناهار بیان کائنات که آش پشت پای احف رو بخوریم. پاشو!
عادل آب دهانش را قورت داد و به سمت در خروجی آبدارخانه راه افتاد. اما قبل از خارج شدن، برگشت و گفت:
_من به خاطر خودتون گفتم خاله؛ وگرنه چیزی به من نمیرسه! در ضمن نمیدونید که پشت سرتون چه حرفایی میزنن!
با شنیدن این حرف، بانو شبنم دست از کار کشید و به سختی از روی صندلی بلند شد و دست به کمر پرسید:
_چی میگن مثلاً؟!
عادل آب دهانش را قورت داد.
_میگن وقتی شما میرید بیمارستان برای زایمان، بعد زایمانتون پروندتون بسته نمیشه و پایینش مثل سریالا مینویسن "این داستان ادامه دارد...!"
عادل این را گفت و سپس به سرعت از آبدارخانه خارج شد تا دمپایی بانو شبنم به سر و صورتش برخورد نکند!
احف گوسفندانش را لب جاده گذاشته و جلوشان کمی آب و علف ریخته بود. یک کارتون هم در دست گرفته بود که رویش نوشته بود "گوسفند زنده، فول امکانات، بهترین قیمت با نرخ دلار قبلی، فقط و فقط به شرط چاقو."
سپس کارتون را با دستانش بالا میگرفت و طول و عرض جاده را طی میکرد و فریاد میزد:
_بدو بدو گوسفند دارم، گوسفند! گوسفند نگو، طلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. بدو که تخفیف شب جمعهای پاش خورده!
پس از لحظاتی، یک موتوری که جوانی ترکِ آن نشسته بود، جلوی احف و گوسفندانش ایستاد.
_دختراش چند؟!
احف با ذوق و شوق جواب داد:
_دختر و پسر نداره. قیمت همشون یکیه که روی کارتون نوشتم!
جوان چانهاش را خاراند.
_موقت هم دارید؟!
ابروهای احف بالا رفت.
_موقت؟! منظورتون چیه؟!
جوان نگاهی به دور و بر انداخت و سپس به چشمان احف خیره شد.
_صیغه موقت دیگه!
احف چشم غرهای به جوان رفت.
_اشتباه گرفتید. دفترخونه دوتا چهارراه پایینتره!
جوان سرش خاراند و اینبار با جدیت بیشتر پرسید:
_ساعتی هم ندارید؟!
با شنیدن این حرف، احف مثل انبار باروت شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_خجالت بکش! گوسفند حرمت داره، نه لذت! حیا و غیرتت کجا رفته؟!
اما ناگهان اشک در چشمان جوان حلقه زد.
_چیکار کنم خب؟! نه شرایط ازدواج هست، نه کسی بهمون زن میده. شرایط گناه که هم ماشاءالله فراوون! منی که هم میخوام گناه نکنم، هم نیازم رو برطرف کنم، راهی جز صیغه برام میمونه؟!
احف که به یاد دوران مجردی خود افتاده بود، از عصبانیتش کاسته شد که جوان دماغش را بالا کشید و ادامه داد:
_بعد من فکر میکردم بیحجابی فقط واسه آدماس؛ ولی مثل اینکه به گوسفندا هم سرایت کرده. خداوکیلی خودت یه نگاه به اینا بکن. آیا اینجور بیرون اومدن که خیلی هم تحریکآمیزه، در شان یه گله گوسفند هست؟! اصلاً خودت با دیدن اینا تحریک نمیشی؟!
احف پاسخی نداد و نگاهی به گوسفندانش انداخت. موهای لَخت و لبهای قرمز و گونههای صورتی و خط چشم مشکی و گُلِ سرهای رنگارنگ و لباسهای تنگ برای گوسفندان مونث، از آنها یک چیز عجیبی ساخته بود. احف آب دهانش را قورت داد و زیرلب و به طوری که فقط خودش بشنود، گفت:
_شیر و دوغ گوسفندام حرومتون حدیث خانوم! بهش گفته بودم یه جوری آرایششون کنه که سنگین و مجلسی باشهها؛ بعد نگاه کن چی درست کرده! انگار میخوان برن گودبای پارتی!
سپس خطاب به جوان ادامه داد:
_آره داداش، راست میگی. منم تحریک شدم؛ ولی خب من متاهلم! انشاءالله دعا میکنم که خیلی زود مزدوج بشی تا دنبال گوسفندای مردم نیفتی. منم سعی میکنم نظارتم رو بیشتر کنم تا دیگه اینا اینجوری بیرون نیان!
جوان اشکهایش را پاک کرد و لبخندی زد. سپس بدون گفتن حتی یک کلمه، گازش را گرفت و رفت.
احف به فکر فرو رفته و به گوسفندان تحریکآمیزش خیره شده بود که ناگهان یک نیسان قرمز کنارش ایستاد و بوقی زد...!
#پایان_پارت42✅
📆 #14020217
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت42🎬
بانو شبنم چشم غرهای به عادل رفت.
_آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من میزنیا. آخه من و مهاجرت؟! منی که به خاطر وطنم، درد پنجتا زایمان رو به جون خریدم و قراره به زودی درد شیشمی رو هم تحمل کنم تا یه کمی بین کشورم و پیری جمعیت، فاصله بندازم؟! بعد تو میگی بلند شَم برم یه جا دیگه؟! اونم کشوری که نمیخوام سر به تنش باشه؟!
عادل سکوت پیشه کرد که بانو شبنم ادامه داد:
_در ضمن مهاجرت پول میخواد، پاسپورت میخواد، دلِ سنگ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه میخواد که ما هیچکدومش رو نداریم.
عادل عینکش را صاف کرد.
_نه خاله. اتفاقاً آمریکا به کسایی که دشمنش هستن و یه جورایی زنگ خطر واسش محسوب میشن، رایگان براشون امکانات رفاهی خوبی فراهم میکنه تا باهاش دوست بشن. شما هم که ماشاءالله هرسال حداقل یه زایمان رو دارید و اگه اینجوری پیش برید، قطعاً یه تنه کشور رو از پیری جمعیت نجات میدید و فاتحهی آمریکا رو میخونید. پس آمریکا مجبوره برای نجاتش، به افرادی چون شما امکانات و تسهیلات بده!
بانو شبنم لبانش را گزید و نگاه چپ چپی به عادل انداخت.
_پاشو. پاشو برو به جای بافتن این اَراجیف، به بچهها بگو ناهار بیان کائنات که آش پشت پای احف رو بخوریم. پاشو!
عادل آب دهانش را قورت داد و به سمت در خروجی آبدارخانه راه افتاد. اما قبل از خارج شدن، برگشت و گفت:
_من به خاطر خودتون گفتم خاله؛ وگرنه چیزی به من نمیرسه! در ضمن نمیدونید که پشت سرتون چه حرفایی میزنن!
با شنیدن این حرف، بانو شبنم دست از کار کشید و به سختی از روی صندلی بلند شد و دست به کمر پرسید:
_چی میگن مثلاً؟!
عادل آب دهانش را قورت داد.
_میگن وقتی شما میرید بیمارستان برای زایمان، بعد زایمانتون پروندتون بسته نمیشه و پایینش مثل سریالا مینویسن "این داستان ادامه دارد...!"
عادل این را گفت و سپس به سرعت از آبدارخانه خارج شد تا دمپایی بانو شبنم به سر و صورتش برخورد نکند!
احف گوسفندانش را لب جاده گذاشته و جلوشان کمی آب و علف ریخته بود. یک کارتون هم در دست گرفته بود که رویش نوشته بود "گوسفند زنده، فول امکانات، بهترین قیمت با نرخ دلار قبلی، فقط و فقط به شرط چاقو."
سپس کارتُن را با دستانش بالا میگرفت و طول و عرض جاده را طی میکرد و فریاد میزد:
_بدو بدو گوسفند دارم، گوسفند! گوسفند نگو، طلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. بدو که تخفیف شب جمعهای پاش خورده!
پس از لحظاتی، یک موتوری که جوانی ترکِ آن نشسته بود، جلوی احف و گوسفندانش ایستاد.
_دختراش چند؟!
احف با ذوق و شوق جواب داد:
_دختر و پسر نداره. قیمت همشون یکیه که روی کارتون نوشتم!
جوان چانهاش را خاراند.
_موقت هم دارید؟!
ابروهای احف بالا رفت.
_موقت؟! منظورتون چیه؟!
جوان نگاهی به دور و بر انداخت و سپس به چشمان احف خیره شد.
_صیغه موقت دیگه!
احف چشم غرهای به جوان رفت.
_اشتباه گرفتید. دفترخونه دوتا چهارراه پایینتره!
جوان سرش خاراند و اینبار با جدیت بیشتر پرسید:
_ساعتی هم ندارید؟!
با شنیدن این حرف، احف مثل انبار باروت شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_خجالت بکش! گوسفند حرمت داره، نه لذت! حیا و غیرتت کجا رفته؟!
اما ناگهان اشک در چشمان جوان حلقه زد.
_چیکار کنم خب؟! نه شرایط ازدواج هست، نه کسی بهمون زن میده. شرایط گناه که هم ماشاءالله فراوون! منی که هم میخوام گناه نکنم، هم نیازم رو برطرف کنم، راهی جز صیغه برام میمونه؟!
احف که به یاد دوران مجردی خود افتاده بود، از عصبانیتش کاسته شد که جوان دماغش را بالا کشید و ادامه داد:
_بعد من فکر میکردم بیحجابی فقط واسه آدماس؛ ولی مثل اینکه به گوسفندا هم سرایت کرده. خداوکیلی خودت یه نگاه به اینا بکن. آیا اینجور بیرون اومدن که خیلی هم تحریکآمیزه، در شان یه گله گوسفند هست؟! اصلاً خودت با دیدن اینا تحریک نمیشی؟!
احف پاسخی نداد و نگاهی به گوسفندانش انداخت. موهای لَخت و لبهای قرمز و گونههای صورتی و خط چشم مشکی و گُلِ سرهای رنگارنگ و لباسهای تنگ برای گوسفندان مونث، از آنها یک چیز عجیبی ساخته بود. احف آب دهانش را قورت داد و زیرلب و به طوری که فقط خودش بشنود، گفت:
_شیر و دوغ گوسفندام حرومتون حدیث خانوم! بهش گفته بودم یه جوری آرایششون کنه که سنگین و مجلسی باشهها؛ بعد نگاه کن چی درست کرده! انگار میخوان برن گودبای پارتی!
سپس خطاب به جوان ادامه داد:
_آره داداش، راست میگی. منم تحریک شدم؛ ولی خب من متاهلم! انشاءالله دعا میکنم که خیلی زود مزدوج بشی تا دنبال گوسفندای مردم نیفتی. منم سعی میکنم نظارتم رو بیشتر کنم تا دیگه اینا اینجوری بیرون نیان!
جوان اشکهایش را پاک کرد و لبخندی زد. سپس بدون گفتن حتی یک کلمه، گازش را گرفت و رفت.
احف به فکر فرو رفته و به گوسفندان تحریکآمیزش خیره شده بود که ناگهان یک نیسان قرمز کنارش ایستاد و بوقی زد...!
#پایان_پارت42✅
📆 #14030118
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت42
به گفتهی فرمانده بچهها به همراه استاد و جوانان قبیلهی خودش دور زمینی گرد آمدند تا نقشهی حمله را بکشند. فرمانده مشاور خود را که در مراسم طبل میزد و آن را اجرا میکرد، صدا زد. او بیشتر از هرکسی درمورد اهریمن نفوذی مجسمه اطلاعات جمع کرده بود و از اینجور مسائل بیشتر سردرمیآورد.
او با عصایش کنار فرمانده نشست. نقشهی بزرگتر و قدیمیتری که از پوسیدگیاش مشخص بود، روی زمین پهن کرد.
بعد شروع به توضیح دادن کرد:«مجسمهی مادر و پدر توسط اهریمن احاطه شدند. اگر قصد آسیب زدن به اون رو داشته باشیم خودمون آسیب میبینیم.»
شهبانو با تفکر گفت:«پس چجوری باید شکستشون بدیم؟!»
-«ما با کسی نمیجنگیم. ما خیر میخوایم پس فقط از خودمون دفاع میکنیم.»
انگشت اشارهاش را بالا گرفت و ادامه داد:«تا یه زمانی...مردم قبیله باید برن به غاری که اینجاست.» بعد با عصایش نقطهای را روی نقشه نشان داد.
-«مردم قبیله باید برن به این غار...وقتی که زمانش برسه اونجا باید یه مراسم دیگه اجرا کنیم. اونجا وقتی زمانش برسه نفرین از جزیره برداشته میشه و همهی مردم آزاد میشن. شما فقط باید تا زمانی که بهتون علامت بدیم جلوی موجوداتی که از شکاف مجسمه بیرون میاد رو بگیرید.»
برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«وقتی مراسم اجرا شد و مردم قبیله شروع به آزاد شدن کردند بهتون علامت میدیم. همون لحظه باید به سمت کشتی فرار کنید و ازین جزیره برای همیشه دور بشید.»
بعد از شرح نقشه، مشاور مکان هر گروه را روی نقشه نشان داد و موقعیت هرکدام را هم یادآور شد. بعد از اینکار همگی برای دریافت اسلحههایشان به سمت چادری رفتند.
بچهها هنگام برداشتن اسلحههایشان، لب و لوچهشان آویزان بود. استاد با اخم پرسید:«چیزی شده؟!»
رجینا با حالتی دمغ گفت:«استاد من احساس میکنم میخوان از ما سوءاستفاده کنن...یعنی چی ما بریم جلوی اون جونورا رو بگیریم تا اونا آزاد شن؟! اصلا اگه ما اون وسط مردیم چی؟!»
شفق با دلسوزی جلو آمد و گفت:«ما دیگه راه برگشتی نداریم. در ضمن این آخرین شانس ما برای پیروز شدنه...»
همگی حرف او را تایید کردند. دیگر راه برگشتی نبود و باید برای بقای خود میجنگیدند!
خورشید داشت دامنش را از روی جزیره پس میکشید که آمادهی رفتن شدند. دیگر خبری از چادرهای بزرگ و گاو و گوسفندان در قبیله نبود. همهی آنها را آزاد کرده بودند و بساط چادرها را هم جمع کرده بودند...
برای آخرین بار صدای طبل به صدا درآمد و آغازگر بیداری بود.
بعد از صدای طبل پشت سرمشاور راه افتادند. پس از نیم ساعت پیادهروی به کوه نسبتا بزرگی رسیدند. مشاور فرمانده نقشه را به دست او داد و با عصایش شاخهها و علفها را کنار زد. با اینکارش دهانهی غار مشخص شد.
به دستور فرمانده همهی افراد قبیله وارد غار شدند. رحیق و طاهره هم با آنها وارد غار شدند. قرار بود بعد از برداشته شدن نفرین هردو به سمت مجسمه بروند و به استاد و بقیه ملحق شوند. به گفتهی مشاور فرمانده منطقهی مجسمهها همین نزدیکیها بود...
قبل از رفتن، فرمانده تکتک پسرها ازجمله استاد را در آغوش گرفت.
دخترها هم همدیگر را و برای هم آرزوی موفقیت و پیروزی کردند...فقط چند روز بود که آشنا شده بودند اما آنچه که بینشان گذشته بود بیشتر از خیلی دوستیها در قلبشان جا خوش کرده بود.
و اینک وقت جدایی فرا رسید...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y