💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت41 احف در دلش گفت: _اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عر
#باغنار
#پارت42
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقهی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظارهگر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت:
_چه خبر شده؟
عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت:
_ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد.
عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت:
_دروغ میگه. ایشون میخواست به من دست درازی کنه.
خون جلوی چشمهای پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیدهای به احف بزند که دخترمحی گفت:
_نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم.
احف که منتظر کشیدهی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
دخترمحی با لبخند جواب داد:
_وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم.
سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمالالدینی دوربین پلاستیکیاش را روشن کرد و گفت:
_چه عکسی بشه!
سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت:
_مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چهکارَست؟!
احف با لحنی تند گفت:
_الان چه وقت عکس گرفتنه؟!
بانو کمالالدینی با ناراحتی دوربیناش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت:
_راستی چهجوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟
_مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم.
دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت:
_بابا بزن توی گوشِش دیگه.
پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت:
_صبر کنید.
همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد:
_اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟
عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن.
کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همینجا با چاقوی میوهخوری، جلوی همه سَرِت رو میبُرَم.
احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت:
_خدایا چیکار کنم؟ خودت که میدونی من بیگناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم.
ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت:
_من یه شاهد دارم.
همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرفهای احف شدند که پدر عروس گفت:
_کیه شاهدت؟
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف میزنه و هیچکدوم از ما رو نمیشناسه که به نفعمون شهادت بده.
سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت:
_زینب خانوم، لطفاً هرچی که میدونی رو بگو.
پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت:
_میخوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟
احف جوابی نداد که سیده زینب گفت:
_من به اذن پرودگار یکتا حرف میزنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بیگناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بیگناه و عروس خانوم گناهکار است.
پس از حرفهای سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بیگناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت میترکید، با چشمانی خیس گفت:
_بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون.
پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت:
_جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون.
دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت:
_عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت.
همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت:
_استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همهی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغضآلود گفت:
_تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟!
سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت:
_لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست.
همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
#پایان_پارت42
#اَشَد
#14000301
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت42
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقهی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظارهگر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت:
_چه خبر شده؟
عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت:
_ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد.
عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت:
_دروغ میگه. ایشون میخواست به من دست درازی کنه.
خون جلوی چشمهای پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیدهای به احف بزند که دخترمحی گفت:
_نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم.
احف که منتظر کشیدهی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
دخترمحی با لبخند جواب داد:
_وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم.
سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمالالدینی دوربین پلاستیکیاش را روشن کرد و گفت:
_چه عکسی بشه!
سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت:
_مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چهکارَست؟!
احف با لحنی تند گفت:
_الان چه وقت عکس گرفتنه؟!
بانو کمالالدینی با ناراحتی دوربیناش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت:
_راستی چهجوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟
_مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم.
دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت:
_بابا بزن توی گوشِش دیگه.
پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت:
_صبر کنید.
همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد:
_اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟
عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن.
کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همینجا با چاقوی میوهخوری، جلوی همه سَرِت رو میبُرَم.
احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت:
_خدایا چیکار کنم؟ خودت که میدونی من بیگناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم.
ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت:
_من یه شاهد دارم.
همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرفهای احف شدند که پدر عروس گفت:
_کیه شاهدت؟
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف میزنه و هیچکدوم از ما رو نمیشناسه که به نفعمون شهادت بده.
سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت:
_زینب خانوم، لطفاً هرچی که میدونی رو بگو.
پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت:
_میخوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟
احف جوابی نداد که سیده زینب گفت:
_من به اذن پرودگار یکتا حرف میزنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بیگناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بیگناه و عروس خانوم گناهکار است.
پس از حرفهای سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بیگناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت میترکید، با چشمانی خیس گفت:
_بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون.
پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت:
_جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون.
دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت:
_عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت.
همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت:
_استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همهی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغضآلود گفت:
_تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟!
سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت:
_لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست.
همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
#پایان_پارت42
#اَشَد
#14000301