#باغنار2🎊
#پارت107🎬
اعضا هم همان دم در کائنات نظارهگرشان شدند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که ناگهان یک دختر چادری از آن سر حیاط به سمت آنها دوید و خود را بغل یاد انداخت. یاد هم با اشک او را در آغوش فشرد و همدیگر را حسابی ماچ کردند. یلدا با دیدن این صحنه، رنگش به سرخی زد و تند تند لبهایش را گاز میگرفت که ناگهان دختر چادری گفت:
_خیلی خوشحالم داداش! خیلی خوشحالم که بالاخره حالت خوب شد!
یلدا با شنیدن کلمهی داداش، خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید. شاید اگر خاطره کمی دیرتر کلمهی داداش را گفته بود، یلدا به احتمال صدی به نود سکته را میزد.
_داداشم رو کجا دارید میبرید؟!
این را خاطره با چشمانی اشکبار پرسید و قبل از اینکه جناب سرگرد جواب بدهد، دخترمحی از سمت کائنات با فریاد گفت:
_داداشت دزد از آب در اومد خاطره خانوم!
خاطره با شنیدن این حرف، سرش را گرفت و چشمانش را بست. بعد کمی تلو تلو خورد و ناگهان شپلق خورد به زمین. همگی با حرص به دخترمحی خیره شدند که افراسیاب گفت:
_هیچکس از دست زبون تو در امان نیست. هیچکس!
و این کلمهی آخر را با غیظ فراوانی گفت و به سمت خاطره قدم برداشت!
صبح روز بعد، همگی دور سفرهی صبحانه جمع شده بودند که عمران قلوپ آخر چاییاش را خورد و بلند شد.
_خب من دارم میرم ملاقات یاد. خانوم وکیل هم میاد که پروندش رو پیگیری کنه. یه نفر دیگه باید همراهمون بیاد. حالا کی میاد؟!
کسی حرف نزد که بانو سیاهتیری هم از جایش بلند شد.
_به نظرم بانو احد بیاد!
بانو احد که در حال لقمه درست کردن برای مدرسهی صدرا بود، نگاهی به عمران انداخت.
_دو نفر دارید میرید دیگه. من دیگه باید بیام چیکار؟!
عمران همانطور که داشت سفره را دور میزد تا به در خروجی برسد، پاسخ داد:
_یه نفر هم باید به ملاقات دختره بره!
بانو احد پوزخند تلخی زد.
_هه! از من میخوایید بیام ملاقات دختری که باعث بدبختیمون شده و میخوام سر به تنش نباشه؟!
و جملهی بعدی را قاطعتر گفت و اتمام حجت کرد.
_اصلاً حرفشم نزنید!
بانو سیاهتیری که کیفش را دوشش انداخته و آمادهی حرکت بود گفت:
_بالاخره اون دختر تنهاست و در حال حاضر جز ما کسی رو نداره. یکی باید باشه که بهش دلداری بده. زشته ملاقات یاد بریم، ولی ملاقات اون نه. یادتون نره که اون دزدی رو دونفره انجام دادن؛ نه تک نفره!
سپس به طرف در خروجی رفت که ناگهان مهدیه گفت:
_استاد میشه من به جای بانو احد بیام؟! آخه خیلی دلم برای این دختره میسوزه!
و عمران که دیگر حوصلهی چک و چانه زدن را نداشت، سریع موافقت خود را اعلام کرد و سهنفری و با مینیبوس به طرف کلانتری راه افتادند!
عمران روی صندلی نشسته و دستانش را روی میز تکیه داده بود. گهگاهی پاهایش را تکان میداد و غرق افکارش بود که در اتاق باز شد و یاد به همراه یک سرباز که احف نبود، داخل شد. سرباز دستبند را باز کرد و یاد به آرامی روبهروی عمران نشست.
_سلام.
عمران نگاه محبتآمیزی به او کرد.
_سلام و نور. بهتری؟!
یاد هنوز شرمنده بود و اکثراً سربهزیر صحبت میکرد.
_از چه نظر؟!
_از همه نظر. زخمای سرت، زخمای انگشتات، حافظهات، حال روحیت و همچنین...حال دلت!
یاد سر بلند کرد.
_حال دلم؟! منظورتون چیه؟!
عمران نگاه شیطنتآمیزی به یاد انداخت و سپس نفس عمیقی کشید.
_چرا اون کار رو کردی؟! واسه خاطر کی؟!
یاد منظور عمران را میدانست، ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد.
_من که دیروز همهچی رو گفتم.
_آره، ولی باز یه چیزی رو نگفتی. تو این کار رو واسه خاطر مادره دختره کردی یا خود دختره؟!
یاد نگاهی به عمران انداخت. لبهایش را تر کرد و سربهزیر گفت:
_اسمش یلداست!
عمران لبخند شیرینی زد. دندانهایش معلوم شد و گونههایش خط افتاد.
_اوه! بله. یلدا خانوم. پس درست حدس زدم. تو به خاطر یلدا خانوم اون کار رو کردی.
یاد سکوت کرد که عمران ادامه داد:
_پس ما با یه قضیهی عشقی روبهرو هستیم.
_پنج دقیقه بیشتر وقت ندارید!
این را سرباز که پشت در اتاق ایستاده بود گفت که یاد ناگهان از حالت تدافعی خود خارج شد و مشتاقانه شروع کرد به حرف زدن.
_استاد من وقت ندارم. یعنی ما وقت نداریم. هرلحظه ممکنه واسه مادر دختره اتفاقی بیفته!
_اسمش یلداست!
یاد با این تذکر عمران، عرق از پیشانی گرفت و با نگرانی ادامه داد:
_حدس شما درسته. من از یلدا خوشم میاد. همون اولینبار که توی کلبه دیدمش، ازش خوشم اومد. اون کار رو شاید اولش به خاطر اون کردم که توی دلش جا بشم. ولی بعدش مادرش هم برام مهم بود. چون جون یلدا به جون مادرش بستست. اون جز مادرش، کس دیگهای رو نداره. اگه اتفاقی برای مادرش بیفته...!
عمران پرید وسط حرف یاد.
_ازش نپرسیدی که چرا خودش و خودت رو لو داده؟!
ترمز یاد دوباره کشیده شد و برگشت سر همان حالت تدافعی.
_چرا. دیروز اومدنی اینجا، توی ماشین ازش پرسیدم...!
#پایان_پارت107✅
📆 #14030802
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344