eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 اعضا هم همان دم در کائنات نظاره‌گرشان شدند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که ناگهان یک دختر چادری از آن سر حیاط به سمت آن‌ها دوید و خود را بغل یاد انداخت. یاد هم با اشک او را در آغوش فشرد و همدیگر را حسابی ماچ کردند. یلدا با دیدن این صحنه، رنگش به سرخی زد و تند تند لب‌هایش را گاز می‌گرفت که ناگهان دختر چادری گفت: _خیلی خوشحالم داداش! خیلی خوشحالم که بالاخره حالت خوب شد! یلدا با شنیدن کلمه‌ی داداش، خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید. شاید اگر خاطره کمی دیرتر کلمه‌ی داداش را گفته بود، یلدا به احتمال صدی به نود سکته را می‌زد. _داداشم رو کجا دارید می‌برید؟! این را خاطره با چشمانی اشک‌بار پرسید و قبل از اینکه جناب سرگرد جواب بدهد، دخترمحی از سمت کائنات با فریاد گفت: _داداشت دزد از آب در اومد خاطره خانوم! خاطره با شنیدن این حرف، سرش را گرفت و چشمانش را بست. بعد کمی تلو تلو خورد و ناگهان شپلق خورد به زمین. همگی با حرص به دخترمحی خیره شدند که افراسیاب گفت: _هیچکس از دست زبون تو در امان نیست. هیچکس! و این کلمه‌ی آخر را با غیظ فراوانی گفت و به سمت خاطره قدم برداشت! صبح روز بعد، همگی دور سفره‌ی صبحانه جمع شده بودند که عمران قلوپ آخر چایی‌اش را خورد و بلند شد. _خب من دارم میرم ملاقات یاد. خانوم وکیل هم میاد که پروندش رو پیگیری کنه. یه نفر دیگه باید همراهمون بیاد. حالا کی میاد؟! کسی حرف نزد که بانو سیاه‌تیری هم از جایش بلند شد. _به نظرم بانو احد بیاد! بانو احد که در حال لقمه درست کردن برای مدرسه‌ی صدرا بود، نگاهی به عمران انداخت. _دو نفر دارید می‌رید دیگه. من دیگه باید بیام چیکار؟! عمران همان‌طور که داشت سفره را دور می‌زد تا به در خروجی برسد، پاسخ داد: _یه نفر هم باید به ملاقات دختره بره! بانو احد پوزخند تلخی زد. _هه! از من می‌خوایید بیام ملاقات دختری که باعث بدبختیمون شده و می‌خوام سر به تنش نباشه؟! و جمله‌ی بعدی را قاطع‌تر گفت و اتمام حجت کرد. _اصلاً حرفشم نزنید! بانو سیاه‌تیری که کیفش را دوشش انداخته و آماده‌ی حرکت بود گفت: _بالاخره اون دختر تنهاست و در حال حاضر جز ما کسی رو نداره. یکی باید باشه که بهش دلداری بده. زشته ملاقات یاد بریم، ولی ملاقات اون نه. یادتون نره که اون دزدی رو دونفره انجام دادن؛ نه تک نفره! سپس به طرف در خروجی رفت که ناگهان مهدیه گفت: _استاد میشه من به جای بانو احد بیام؟! آخه خیلی دلم برای این دختره می‌سوزه! و عمران که دیگر حوصله‌ی چک و چانه زدن را نداشت، سریع موافقت خود را اعلام کرد و سه‌نفری و با مینی‌بوس به طرف کلانتری راه افتادند! عمران روی صندلی نشسته و دستانش را روی میز تکیه داده بود. گهگاهی پاهایش را تکان می‌داد و غرق افکارش بود که در اتاق باز شد و یاد به همراه یک سرباز که احف نبود، داخل شد. سرباز دست‌بند را باز کرد و یاد به آرامی روبه‌روی عمران نشست. _سلام. عمران نگاه محبت‌آمیزی به او کرد. _سلام و نور. بهتری؟! یاد هنوز شرمنده بود و اکثراً سربه‌زیر صحبت می‌کرد. _از چه نظر؟! _از همه نظر. زخمای سرت، زخمای انگشتات، حافظه‌ات، حال روحیت و همچنین...حال دلت! یاد سر بلند کرد. _حال دلم؟! منظورتون چیه؟! عمران نگاه شیطنت‌آمیزی به یاد انداخت و سپس نفس عمیقی کشید. _چرا اون کار رو کردی؟! واسه خاطر کی؟! یاد منظور عمران را می‌دانست، ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد. _من که دیروز همه‌چی رو گفتم. _آره، ولی باز یه چیزی رو نگفتی. تو این کار رو واسه خاطر مادره دختره کردی یا خود دختره؟! یاد نگاهی به عمران انداخت. لب‌هایش را تر کرد و سربه‌زیر گفت: _اسمش یلداست! عمران لبخند شیرینی زد. دندان‌هایش معلوم شد و گونه‌هایش خط افتاد. _اوه! بله. یلدا خانوم. پس درست حدس زدم. تو به خاطر یلدا خانوم اون کار رو کردی. یاد سکوت کرد که عمران ادامه داد: _پس ما با یه قضیه‌ی عشقی روبه‌رو هستیم. _پنج دقیقه بیشتر وقت ندارید! این را سرباز که پشت در اتاق ایستاده بود گفت که یاد ناگهان از حالت تدافعی خود خارج شد و مشتاقانه شروع کرد به حرف زدن. _استاد من وقت ندارم. یعنی ما وقت نداریم. هرلحظه ممکنه واسه مادر دختره اتفاقی بیفته! _اسمش یلداست! یاد با این تذکر عمران، عرق از پیشانی گرفت و با نگرانی ادامه داد: _حدس شما درسته. من از یلدا خوشم میاد. همون اولین‌بار که توی کلبه دیدمش، ازش خوشم اومد. اون کار رو شاید اولش به خاطر اون کردم که توی دلش جا بشم. ولی بعدش مادرش هم برام مهم بود. چون جون یلدا به جون مادرش بستست. اون جز مادرش، کس دیگه‌ای رو نداره. اگه اتفاقی برای مادرش بیفته...! عمران پرید وسط حرف یاد. _ازش نپرسیدی که چرا خودش و خودت رو لو داده؟! ترمز یاد دوباره کشیده شد و برگشت سر همان حالت تدافعی. _چرا. دیروز اومدنی اینجا، توی ماشین ازش پرسیدم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _خب؟! یاد دوباره سرش را پایین انداخت. _گفت که نگران من شده. گفت که از اون موقعی که پلیسا من رو گرفتن و اون فرار کرده، عذاب وجدان اَمونش رو بریده. به خاطر مریضی مادرش هم نتونسته هیچ خبری از من بگیره. به همین خاطر خودش رو معرفی کرده و منم لو داده تا بتونه یه خبری از من بگیره! عمران تکیه داد به پشت صندلی و نفس عمیقی کشید. _واقعاً دمش گرم. اگه لوت نمی‌داد، الان توئه اح...! مکثی کرد و دوباره ادامه داد: _توئه دیوانه حامل کلی مواد مخدر بودی! یاد دوباره یادِ دروغ‌هایش افتاد و شرمنده شد که عمران گفت: _الان حال مادر یلدا چطوره؟! یاد دوباره امیدوارانه به چشمان عمران خیره شد. _خوب نیست. یلدا فکر کرد وقتی خودش رو لو داد و افتاد زندان، کی مراقب مادر مریضش میشه؟! نه کسی رو داشت، نه پولی. واسه همین به هزار زور و زحمت، مادرش رو با موتور میاره شهر و جلوی درِ بیمارستان رهاش می‌کنه تا بیان ببرنش. البته از دور مواظبه که حتماً می‌برنش داخل یا نه. چون اگه خودش می‌برد داخل بیمارستان، ازش پول می‌خواستن واسه نگهداری. ولی اونجوری...! عمران دستش را بالا برد. _کافیه دیگه. اشکم رو در آوردی. مطمئنی اسم این دختره یلداست؟! کوزت بیشتر بهش می‌خوره‌ها! یاد از این شوخی عمران، لبخند کم‌جانی زد. عمران دولا شد و از زیر میز، یک عدد انار و یک بطری کوچک شربت پرتقال در آورد و گذاشت روی میز. _ببخشید که کمه. توی یخچال همین بود. البته چون زود اومدم ملاقاتت، فکر کنم کافی باشه. خودت که می‌دونی. باغ رو دزد زده و دست و بالمون خالیه! و لحظاتی بعد، عمران یادش آمد که دزد باغ همین یاد و یلدا است. به همین خاطر با لحن نسبتاً تنفرآمیزی گفت: _اصلاً یادم نبود دزد باغ جلوم نشسته. اینم زیادیته! و فوری نصف بطری شربت پرتقال را خورد و آن را گذاشت سر جایش. _شرمنده‌ام! یاد این را گفت که عمران بلند شد و خواست به سمت در اتاق برود که یاد دستش را گرفت. _استاد توروخدا. من رو می‌تونید نبخشید. حتی یلدا رو. بهتون حق میدم. ولی خواهش می‌کنم به مادر یلدا کمک کنید. اون پول لازمه. وگرنه عملش نمی‌کنن. به حَرمِ نداشته‌ی حضرت زهرا کمکش کنید و واسش پول جور کنید. بهتون قول میدم هرموقع از این خراب شده خلاص شدم، تا آخر عمرم کار می‌کنم و قرضتون رو میدم. هم سرمایه‌ی باغ رو که به فنا دادم، هم پول عمل مادرزن آیندم رو! عمران ایستاد. دستی به صورتش کشید و عینکش را صاف کرد. یاد دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. در آن لحظه کاری نمی‌توانست بکند، جز اینکه زیرلب گفت: _یا زهرا اغیثینی. و برگشت سمت یاد. دستانش را گرفت و به صورتش خیره شد. _نگران نباش پسر. باهم درستش می‌کنیم! و بعد از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی کلانتری رفت که بانو سیاه‌تیری را دید. _چی شد؟! با بازپرس پرونده حرف زدید؟! _بله. _خب؟! _توی مینی‌بوس تعریف می‌کنم. شما مهدیه رو ندیدید؟! _نه. من الان از اتاق ملاقات اومدم بیرون. نیومده هنوز؟! _اگه اومده بود که از شما نمی‌پرسیدم. در این میان ناگهان از تهِ راهرو، در اتاقی باز شد و مهدیه از آن بیرون آمد. از دیوار گرفته بود و به سختی راه می‌رفت که بانو سیاه‌تیری گفت: _اوناهاش! و بلافاصله به سمتش دوید و عمران هم پشت سرش راه افتاد. _چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! چرا رنگت پریده؟! چرا چشمات قرمزه؟! گریه کردی؟! مهدیه با کمک بانو سیاه‌تیری، روی صندلی نشست. به زور نفس می‌کشید و چشمانش کاسه‌ی خون شده بود. _بگو ببینم. داخل اتاق ملاقات بودی یا مجلس روضه؟! الو؟! صدام رو می‌شنوی؟! مهدیه می‌شنید، اما توان جواب دادن نداشت که عمران پرسید: _یلدا خانوم رو دیدید؟! مهدیه سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و نگاهش را به بانو سیاه‌تیری دوخت. _از روضه بدتر بود بانو. چقدر این دختر توی زندگیش زجر کشیده. چقدر درد. چقدر سختی! عمران دوباره پرسید: _باهاش حرف زدید؟! مهدیه به زور آب دهانش را قورت داد. _بیشتر اون حرف زد. فقط من یه سوال پرسیدم که چیشد کارِت به اینجا رسید؟! اونم از اول زندگیش تا الان رو برام تعریف کرد و اشکم رو در آورد. معلوم بود خیلی دلش پُره. چون تا من رو دید، رنگ و روش باز شد و سفره‌ی دلش رو باز کرد. خیلی سخت بود گوش دادن به این حرفا. چه برسه به گفتن و زندگی کردنش که یلدا این کار رو انجام داده بود! و دوباره زد زیر گریه. عمران دست به سینه سری تکان داد و زیرلب گفت: _ما رو باش کی رو فرستادیم دلداری بده. ایشون خودش دلداری لازم شده! بانو سیاه‌تیری سر مهدیه را به آغوش گرفت. _آروم باش جانم. آروم. خودت رو کنترل کن. زشته. اینجا کلانتریه. بیمارستان نیست که ضجّه می‌زنی. پاشو بریم خونه. پاشو. همه‌چی درست میشه! و سه‌نفری و با قدم‌هایی آرام، کلانتری را ترک کردند و سوار مینی‌بوس شدند. مهدیه پشت صندلی راننده نشسته بود و سرش را به شیشه چسبانده بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344