#باغنار2🎊
#پارت108🎬
_خب؟!
یاد دوباره سرش را پایین انداخت.
_گفت که نگران من شده. گفت که از اون موقعی که پلیسا من رو گرفتن و اون فرار کرده، عذاب وجدان اَمونش رو بریده. به خاطر مریضی مادرش هم نتونسته هیچ خبری از من بگیره. به همین خاطر خودش رو معرفی کرده و منم لو داده تا بتونه یه خبری از من بگیره!
عمران تکیه داد به پشت صندلی و نفس عمیقی کشید.
_واقعاً دمش گرم. اگه لوت نمیداد، الان توئه اح...!
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
_توئه دیوانه حامل کلی مواد مخدر بودی!
یاد دوباره یادِ دروغهایش افتاد و شرمنده شد که عمران گفت:
_الان حال مادر یلدا چطوره؟!
یاد دوباره امیدوارانه به چشمان عمران خیره شد.
_خوب نیست. یلدا فکر کرد وقتی خودش رو لو داد و افتاد زندان، کی مراقب مادر مریضش میشه؟! نه کسی رو داشت، نه پولی. واسه همین به هزار زور و زحمت، مادرش رو با موتور میاره شهر و جلوی درِ بیمارستان رهاش میکنه تا بیان ببرنش. البته از دور مواظبه که حتماً میبرنش داخل یا نه. چون اگه خودش میبرد داخل بیمارستان، ازش پول میخواستن واسه نگهداری. ولی اونجوری...!
عمران دستش را بالا برد.
_کافیه دیگه. اشکم رو در آوردی. مطمئنی اسم این دختره یلداست؟! کوزت بیشتر بهش میخورهها!
یاد از این شوخی عمران، لبخند کمجانی زد. عمران دولا شد و از زیر میز، یک عدد انار و یک بطری کوچک شربت پرتقال در آورد و گذاشت روی میز.
_ببخشید که کمه. توی یخچال همین بود. البته چون زود اومدم ملاقاتت، فکر کنم کافی باشه. خودت که میدونی. باغ رو دزد زده و دست و بالمون خالیه!
و لحظاتی بعد، عمران یادش آمد که دزد باغ همین یاد و یلدا است. به همین خاطر با لحن نسبتاً تنفرآمیزی گفت:
_اصلاً یادم نبود دزد باغ جلوم نشسته. اینم زیادیته!
و فوری نصف بطری شربت پرتقال را خورد و آن را گذاشت سر جایش.
_شرمندهام!
یاد این را گفت که عمران بلند شد و خواست به سمت در اتاق برود که یاد دستش را گرفت.
_استاد توروخدا. من رو میتونید نبخشید. حتی یلدا رو. بهتون حق میدم. ولی خواهش میکنم به مادر یلدا کمک کنید. اون پول لازمه. وگرنه عملش نمیکنن. به حَرمِ نداشتهی حضرت زهرا کمکش کنید و واسش پول جور کنید. بهتون قول میدم هرموقع از این خراب شده خلاص شدم، تا آخر عمرم کار میکنم و قرضتون رو میدم. هم سرمایهی باغ رو که به فنا دادم، هم پول عمل مادرزن آیندم رو!
عمران ایستاد. دستی به صورتش کشید و عینکش را صاف کرد. یاد دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. در آن لحظه کاری نمیتوانست بکند، جز اینکه زیرلب گفت:
_یا زهرا اغیثینی.
و برگشت سمت یاد. دستانش را گرفت و به صورتش خیره شد.
_نگران نباش پسر. باهم درستش میکنیم!
و بعد از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی کلانتری رفت که بانو سیاهتیری را دید.
_چی شد؟! با بازپرس پرونده حرف زدید؟!
_بله.
_خب؟!
_توی مینیبوس تعریف میکنم. شما مهدیه رو ندیدید؟!
_نه. من الان از اتاق ملاقات اومدم بیرون. نیومده هنوز؟!
_اگه اومده بود که از شما نمیپرسیدم.
در این میان ناگهان از تهِ راهرو، در اتاقی باز شد و مهدیه از آن بیرون آمد. از دیوار گرفته بود و به سختی راه میرفت که بانو سیاهتیری گفت:
_اوناهاش!
و بلافاصله به سمتش دوید و عمران هم پشت سرش راه افتاد.
_چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! چرا رنگت پریده؟! چرا چشمات قرمزه؟! گریه کردی؟!
مهدیه با کمک بانو سیاهتیری، روی صندلی نشست. به زور نفس میکشید و چشمانش کاسهی خون شده بود.
_بگو ببینم. داخل اتاق ملاقات بودی یا مجلس روضه؟! الو؟! صدام رو میشنوی؟!
مهدیه میشنید، اما توان جواب دادن نداشت که عمران پرسید:
_یلدا خانوم رو دیدید؟!
مهدیه سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و نگاهش را به بانو سیاهتیری دوخت.
_از روضه بدتر بود بانو. چقدر این دختر توی زندگیش زجر کشیده. چقدر درد. چقدر سختی!
عمران دوباره پرسید:
_باهاش حرف زدید؟!
مهدیه به زور آب دهانش را قورت داد.
_بیشتر اون حرف زد. فقط من یه سوال پرسیدم که چیشد کارِت به اینجا رسید؟! اونم از اول زندگیش تا الان رو برام تعریف کرد و اشکم رو در آورد. معلوم بود خیلی دلش پُره. چون تا من رو دید، رنگ و روش باز شد و سفرهی دلش رو باز کرد. خیلی سخت بود گوش دادن به این حرفا. چه برسه به گفتن و زندگی کردنش که یلدا این کار رو انجام داده بود!
و دوباره زد زیر گریه. عمران دست به سینه سری تکان داد و زیرلب گفت:
_ما رو باش کی رو فرستادیم دلداری بده. ایشون خودش دلداری لازم شده!
بانو سیاهتیری سر مهدیه را به آغوش گرفت.
_آروم باش جانم. آروم. خودت رو کنترل کن. زشته. اینجا کلانتریه. بیمارستان نیست که ضجّه میزنی. پاشو بریم خونه. پاشو. همهچی درست میشه!
و سهنفری و با قدمهایی آرام، کلانتری را ترک کردند و سوار مینیبوس شدند. مهدیه پشت صندلی راننده نشسته بود و سرش را به شیشه چسبانده بود...!
#پایان_پارت108✅
📆 #14030802
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344