eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 _جهنم! بذار قهر کنه. یه عالمه دختر خوب هست که توی سطح شهر ریخته. این نشد، یکی دیگه! دوباره رجینا نگاه تندی به مهدیه انداخت و دستی به صورتش کشید. _باز از اون حرفایی زدی که رجی رو تا نقطه‌ی جوش عصبی می‌کنه! مهدیه سر به زیر، به آرامی کتاب دعایش را باز کرد و پس از لحظاتی ناگهان گفت: _راستی یادم رفت آبجی. من از بیخ با این قضیه مشکل دارم! سپس دوباره کتاب دعایش را بست و ادامه داد: _دارم دوباره بهت میگم. تو دختری و آیا ازدواج دختر با دختر کار خوبیست؟! رجینا که دید بحث دارد دوباره به سمت و سوی همان بحث همیشگی می‌رود، از جایش بلند شد و چند متری از مهدیه فاصله گرفت. سپس روی چند صندلی که کنار هم بود، دراز کشید و چشمانش را بست. بقیه هم رفته رفته خواب داشت بر چشمانشان غلبه می‌کرد و سعی می‌کردند همان‌جا و در همان حالتی که هستند، بخوابند. یکی ایستاده، یکی نشسته و یکی هم درازکش روی صندلی و کف سالن! اما بانو احد تنها فرد بیدار جمع بود که همچنان چشمش را به اتاق عمل و ساعت دوخته بود و زیر لبش ذکر می‌گفت. آفتاب داشت طلوع می‌کرد که بالاخره خانوم دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. بانو احد نیز که چشمانش داشت کم کم سنگین می‌شد، بلافاصله به سمتش قدم برداشت. _خانوم دکتر حالش چطوره؟! خانوم دکتر لبخند گرمی زد. _حال همشون خوبه. هم مادر، هم دوقلوهای بامزه. بهتون تبریک میگم! بانو احد اشک شوقی از گوشه‌ی چشمش، با یک لبخند از روی آسودگی همراه شد. _خداروشکر. می‌تونم ببینمشون؟! _چند دقیقه دیگه میارنشون بخش. اونجا می‌تونید ببینید! پس از رفتن خانوم دکتر، بانو احد بقیه را از خوابِ ناز بیدار کرد و این خبر خوش را به آن‌ها داد. سپس همگی از سالن اتاق عمل، به سالن بخش رفتند که با عمران و یاد و خاطره و بانو نسل خاتم روبه‌رو شدند. _شماها اینجا چیکار می‌کنید؟! این را بانو احد پرسید که بانو نسل خاتم گفت: _من وسایل بچه و ساک شبنمی رو آوردم. دخترمحی زنگ زد و گفت که احتمالاً امروز شبنمی فارغ میشه! حالا شد؟! بانو احد با خوشحالی جواب داد: _بله. همین چند دقیقه پیش فارغ شد! همگی خدا را شکر کردند و به یکدیگر تبریک گفتند که سچینه پرسید: _استاد شما چرا اومدید؟! مگه حالتون خوب شد؟! عمران عینکش را صاف کرد. _بهترم الحمدالله. هم من، هم یاد. بعدم شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و خودمون رو رسوندیم تا همگی کنار هم باشیم! سچینه سری تکان داد که این بار مهدیه خطاب به یاد گفت: _شما چرا اومدید؟! می‌موندید توی باغ و با خواهرتون گپ می‌زدید دیگه! یاد با اخم، خاطره که کنارش ایستاده بود را نشان داد و گفت: _اولاً ایشون خواهر من نیست. دوماً من نمی‌تونم داداش عمرانم رو تنها بذارم. اون به من نیاز داره و هرلحظه و همه‌جا کنارشم! عمران لبخند گرمی به یاد زد و سپس خطاب به همه پرسید: _ببینم شماها از استاد مجاهد و خانوم وکیل خبری ندارید؟! این بار رجینا جواب داد. _نه استاد، خبر نداریم به مولا! دیشب قرار شد ما بیاییم بیمارستان، اونا هم برن کلانتری و از دست دای جان و دار و دستش گله و شکایت کنن! عمران شانه‌ای بالا انداخت که بانو نسل خاتم گفت: _نگران نباشید استاد. بالاخره هر شکایت کردنی، یه مراحل قانونی و اداری داره. از اونجایی هم که اینا نصفه شب رفتن، خب قطعاً کارای اداری میفته امروز صبح. بنابراین احتمالاً تا ظهر کارشون تموم بشه! همگی حرف بانو نسل خاتم را تایید کردند که دخترمحی پرسید: _استاد، خانوم دکتر طاهره نیومدن؟! مگه پزشک باغ نباید همیشه همراهمون باشه؟! سپس ریز ریز خندید که عمران جواب داد: _خیلی دوست داشت بیاد؛ ولی خب دلش برای خونوادش تنگ شده بود. به خاطر همین یه مرخصی ساعتی بهش دادم تا بره باغ خیار و خونوادش رو ببینه و برگرده! _استاد اگه ایشون مال باغ خیاره، پس چرا اقامت باغ انار رو گرفته؟! این را افراسیاب پرسید که دخترمحی گفت: _حتماً ایشونم جزء نخبه‌هایی که لَه لَه خارج رو می‌زنن و وطن خودشون رو قبول ندارن. اصطلاحاً بهشون میگن فرار مغزها. البته اگه ایشون مغزی داشته باشه! همگی چشم غره‌ای به دخترمحی رفتند که بانو نسل خاتم گفت: _چرا اونور سکه رو نمی‌بینید؟! چرا نمی‌گید که باغ انار حتماً یه چیزی داشته که این‌جور افراد رو از باغای اطراف جذب می‌کنه؟! جز اینه که باغ ما الماسیه که بین باغای دیگه در حال درخششه؟! بانو احد نگاه چپ چپی به بانو نسل خاتم انداخت. _از شما بعیده این حرفا بانو. آخه باغی که یا استاداش گم و گور میشن، یا یکی در میون اعضاش غش می‌کنن، یا یه پاشون کلانتری و دادگاهه و یه پاشون بیمارستان، ارزش فرار مغزا داره؟! الانم که یه مورد زائوی فارغ شده‌ی بیهوش داریم. یه دونه دوقلو داریم که هنوز کسی خرج و مخارجش رو به عهده نگرفته. یه دونه آلزایمری داریم که متهم به حمل مواد مخدره. قاضی مورد اعتمادمون مافیا در اومد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _جهنم! بذار قهر کنه. یه عالمه دختر خوب هست که توی سطح شهر ریخته. این نشد، یکی دیگه! دوباره رجینا نگاه تندی به مهدیه انداخت و دستی به صورتش کشید. _باز از اون حرفایی زدی که رجی رو تا نقطه‌ی جوش عصبی می‌کنه! مهدیه سر به زیر، به آرامی کتاب دعایش را باز کرد و پس از لحظاتی ناگهان گفت: _راستی یادم رفت آبجی. من از بیخ با این قضیه مشکل دارم! سپس دوباره کتاب دعایش را بست و ادامه داد: _دارم دوباره بهت میگم. تو دختری و آیا ازدواج دختر با دختر کار خوبیست؟! رجینا که دید بحث دارد دوباره به سمت و سوی همان بحث همیشگی می‌رود، از جایش بلند شد و چند متری از مهدیه فاصله گرفت. سپس روی چند صندلی که کنار هم بود، دراز کشید و چشمانش را بست. بقیه هم رفته رفته خواب داشت بر چشمانشان غلبه می‌کرد و سعی می‌کردند همان‌جا و در همان حالتی که هستند، بخوابند. یکی ایستاده، یکی نشسته و یکی هم درازکش روی صندلی و کف سالن! اما بانو احد تنها فرد بیدار جمع بود که همچنان چشمش را به اتاق عمل و ساعت دوخته بود و زیر لبش ذکر می‌گفت. آفتاب داشت طلوع می‌کرد که بالاخره خانوم دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. بانو احد نیز که چشمانش داشت کم کم سنگین می‌شد، بلافاصله به سمتش قدم برداشت. _خانوم دکتر حالش چطوره؟! خانوم دکتر لبخند گرمی زد. _حال همشون خوبه. هم مادر، هم دوقلوهای بامزه. بهتون تبریک میگم! بانو احد اشک شوقی از گوشه‌ی چشمش، با یک لبخند از روی آسودگی همراه شد. _خداروشکر. می‌تونم ببینمشون؟! _چند دقیقه دیگه میارنشون بخش. اونجا می‌تونید ببینید! پس از رفتن خانوم دکتر، بانو احد بقیه را از خوابِ ناز بیدار کرد و این خبر خوش را به آن‌ها داد. سپس همگی از سالن اتاق عمل، به سالن بخش رفتند که با عمران و یاد و خاطره و بانو نسل خاتم روبه‌رو شدند. _شماها اینجا چیکار می‌کنید؟! این را بانو احد پرسید که بانو نسل خاتم گفت: _من وسایل بچه و ساک شبنمی رو آوردم. دخترمحی زنگ زد و گفت که احتمالاً امروز شبنمی فارغ میشه! حالا شد؟! بانو احد با خوشحالی جواب داد: _بله. همین چند دقیقه پیش فارغ شد! همگی خدا را شکر کردند و به یکدیگر تبریک گفتند که سچینه پرسید: _استاد شما چرا اومدید؟! مگه حالتون خوب شد؟! عمران عینکش را صاف کرد. _بهترم الحمدالله. هم من، هم یاد. بعدم شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و خودمون رو رسوندیم تا همگی کنار هم باشیم! سچینه سری تکان داد که این بار مهدیه خطاب به یاد گفت: _شما چرا اومدید؟! می‌موندید توی باغ و با خواهرتون گپ می‌زدید دیگه! یاد با اخم، خاطره که کنارش ایستاده بود را نشان داد و گفت: _اولاً ایشون خواهر من نیست. دوماً من نمی‌تونم داداش عمرانم رو تنها بذارم. اون به من نیاز داره و هرلحظه و همه‌جا کنارشم! عمران لبخند گرمی به یاد زد و سپس خطاب به همه پرسید: _ببینم شماها از استاد مجاهد و خانوم وکیل خبری ندارید؟! این بار رجینا جواب داد. _نه استاد، خبر نداریم به مولا! دیشب قرار شد ما بیاییم بیمارستان، اونا هم برن کلانتری و از دست دای جان و دار و دستش گله و شکایت کنن! عمران شانه‌ای بالا انداخت که بانو نسل خاتم گفت: _نگران نباشید استاد. بالاخره هر شکایت کردنی، یه مراحل قانونی و اداری داره. از اونجایی هم که اینا نصفه شب رفتن، خب قطعاً کارای اداری میفته امروز صبح. بنابراین احتمالاً تا ظهر کارشون تموم بشه! همگی حرف بانو نسل خاتم را تایید کردند که دخترمحی پرسید: _استاد، خانوم دکتر طاهره نیومدن؟! مگه پزشک باغ نباید همیشه همراهمون باشه؟! سپس ریز ریز خندید که عمران جواب داد: _خیلی دوست داشت بیاد؛ ولی خب دلش برای خونوادش تنگ شده بود. به خاطر همین یه مرخصی ساعتی بهش دادم تا بره باغ خیار و خونوادش رو ببینه و برگرده! _استاد اگه ایشون مال باغ خیاره، پس چرا اقامت باغ انار رو گرفته؟! این را افراسیاب پرسید که دخترمحی گفت: _حتماً ایشونم جزء نخبه‌هایی که لَه لَه خارج رو می‌زنن و وطن خودشون رو قبول ندارن. اصطلاحاً بهشون میگن فرار مغزها. البته اگه ایشون مغزی داشته باشه! همگی چشم غره‌ای به دخترمحی رفتند که بانو نسل خاتم گفت: _چرا اونور سکه رو نمی‌بینید؟! چرا نمی‌گید که باغ انار حتماً یه چیزی داشته که این‌جور افراد رو از باغای اطراف جذب می‌کنه؟! جز اینه که باغ ما الماسیه که بین باغای دیگه در حال درخششه؟! بانو احد نگاه چپ چپی به بانو نسل خاتم انداخت. _از شما بعیده این حرفا بانو. آخه باغی که یا استاداش گم و گور میشن، یا یکی در میون اعضاش غش می‌کنن، یا یه پاشون کلانتری و دادگاهه و یه پاشون بیمارستان، ارزش فرار مغزا داره؟! الانم که یه مورد زائوی فارغ شده‌ی بیهوش داریم. یه دونه دوقلو داریم که هنوز کسی خرج و مخارجش رو به عهده نگرفته. یه دونه آلزایمری داریم که متهم به حمل مواد مخدره. قاضی مورد اعتمادمون مافیا در اومد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344