#باغنار2🎊
#پارت87🎬
_جهنم! بذار قهر کنه. یه عالمه دختر خوب هست که توی سطح شهر ریخته. این نشد، یکی دیگه!
دوباره رجینا نگاه تندی به مهدیه انداخت و دستی به صورتش کشید.
_باز از اون حرفایی زدی که رجی رو تا نقطهی جوش عصبی میکنه!
مهدیه سر به زیر، به آرامی کتاب دعایش را باز کرد و پس از لحظاتی ناگهان گفت:
_راستی یادم رفت آبجی. من از بیخ با این قضیه مشکل دارم!
سپس دوباره کتاب دعایش را بست و ادامه داد:
_دارم دوباره بهت میگم. تو دختری و آیا ازدواج دختر با دختر کار خوبیست؟!
رجینا که دید بحث دارد دوباره به سمت و سوی همان بحث همیشگی میرود، از جایش بلند شد و چند متری از مهدیه فاصله گرفت. سپس روی چند صندلی که کنار هم بود، دراز کشید و چشمانش را بست. بقیه هم رفته رفته خواب داشت بر چشمانشان غلبه میکرد و سعی میکردند همانجا و در همان حالتی که هستند، بخوابند. یکی ایستاده، یکی نشسته و یکی هم درازکش روی صندلی و کف سالن! اما بانو احد تنها فرد بیدار جمع بود که همچنان چشمش را به اتاق عمل و ساعت دوخته بود و زیر لبش ذکر میگفت.
آفتاب داشت طلوع میکرد که بالاخره خانوم دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. بانو احد نیز که چشمانش داشت کم کم سنگین میشد، بلافاصله به سمتش قدم برداشت.
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
خانوم دکتر لبخند گرمی زد.
_حال همشون خوبه. هم مادر، هم دوقلوهای بامزه. بهتون تبریک میگم!
بانو احد اشک شوقی از گوشهی چشمش، با یک لبخند از روی آسودگی همراه شد.
_خداروشکر. میتونم ببینمشون؟!
_چند دقیقه دیگه میارنشون بخش. اونجا میتونید ببینید!
پس از رفتن خانوم دکتر، بانو احد بقیه را از خوابِ ناز بیدار کرد و این خبر خوش را به آنها داد. سپس همگی از سالن اتاق عمل، به سالن بخش رفتند که با عمران و یاد و خاطره و بانو نسل خاتم روبهرو شدند.
_شماها اینجا چیکار میکنید؟!
این را بانو احد پرسید که بانو نسل خاتم گفت:
_من وسایل بچه و ساک شبنمی رو آوردم. دخترمحی زنگ زد و گفت که احتمالاً امروز شبنمی فارغ میشه! حالا شد؟!
بانو احد با خوشحالی جواب داد:
_بله. همین چند دقیقه پیش فارغ شد!
همگی خدا را شکر کردند و به یکدیگر تبریک گفتند که سچینه پرسید:
_استاد شما چرا اومدید؟! مگه حالتون خوب شد؟!
عمران عینکش را صاف کرد.
_بهترم الحمدالله. هم من، هم یاد. بعدم شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و خودمون رو رسوندیم تا همگی کنار هم باشیم!
سچینه سری تکان داد که این بار مهدیه خطاب به یاد گفت:
_شما چرا اومدید؟! میموندید توی باغ و با خواهرتون گپ میزدید دیگه!
یاد با اخم، خاطره که کنارش ایستاده بود را نشان داد و گفت:
_اولاً ایشون خواهر من نیست. دوماً من نمیتونم داداش عمرانم رو تنها بذارم. اون به من نیاز داره و هرلحظه و همهجا کنارشم!
عمران لبخند گرمی به یاد زد و سپس خطاب به همه پرسید:
_ببینم شماها از استاد مجاهد و خانوم وکیل خبری ندارید؟!
این بار رجینا جواب داد.
_نه استاد، خبر نداریم به مولا! دیشب قرار شد ما بیاییم بیمارستان، اونا هم برن کلانتری و از دست دای جان و دار و دستش گله و شکایت کنن!
عمران شانهای بالا انداخت که بانو نسل خاتم گفت:
_نگران نباشید استاد. بالاخره هر شکایت کردنی، یه مراحل قانونی و اداری داره. از اونجایی هم که اینا نصفه شب رفتن، خب قطعاً کارای اداری میفته امروز صبح. بنابراین احتمالاً تا ظهر کارشون تموم بشه!
همگی حرف بانو نسل خاتم را تایید کردند که دخترمحی پرسید:
_استاد، خانوم دکتر طاهره نیومدن؟! مگه پزشک باغ نباید همیشه همراهمون باشه؟!
سپس ریز ریز خندید که عمران جواب داد:
_خیلی دوست داشت بیاد؛ ولی خب دلش برای خونوادش تنگ شده بود. به خاطر همین یه مرخصی ساعتی بهش دادم تا بره باغ خیار و خونوادش رو ببینه و برگرده!
_استاد اگه ایشون مال باغ خیاره، پس چرا اقامت باغ انار رو گرفته؟!
این را افراسیاب پرسید که دخترمحی گفت:
_حتماً ایشونم جزء نخبههایی که لَه لَه خارج رو میزنن و وطن خودشون رو قبول ندارن. اصطلاحاً بهشون میگن فرار مغزها. البته اگه ایشون مغزی داشته باشه!
همگی چشم غرهای به دخترمحی رفتند که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اونور سکه رو نمیبینید؟! چرا نمیگید که باغ انار حتماً یه چیزی داشته که اینجور افراد رو از باغای اطراف جذب میکنه؟! جز اینه که باغ ما الماسیه که بین باغای دیگه در حال درخششه؟!
بانو احد نگاه چپ چپی به بانو نسل خاتم انداخت.
_از شما بعیده این حرفا بانو. آخه باغی که یا استاداش گم و گور میشن، یا یکی در میون اعضاش غش میکنن، یا یه پاشون کلانتری و دادگاهه و یه پاشون بیمارستان، ارزش فرار مغزا داره؟! الانم که یه مورد زائوی فارغ شدهی بیهوش داریم. یه دونه دوقلو داریم که هنوز کسی خرج و مخارجش رو به عهده نگرفته. یه دونه آلزایمری داریم که متهم به حمل مواد مخدره. قاضی مورد اعتمادمون مافیا در اومد...!
#پایان_پارت87✅
📆 #14030721
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت88🎬
_نگهبانانمون نقش هویج رو دارن و راه به راه داره باغمون رو دزد میزنه! سر همین، کل سرمایهی باغ رو از دست دادیم و داریم توی فقر و بدبختی دست و پا میزنیم. بعد الماس درخشان؟!
سپس بانو احد آب دهانش را قورت داد و چشمانش را ریز کرد.
_بعدشم چرا بیخود جوسازی میکنید؟! همین خانوم طاهره رو شما توی میوه فروشی دیدید که داشت سُرُم میزد. بعدشم کارتش رو گرفتید تا در مواقع غش، یه کم به دادمون برسه که خب به خاطر غشیهای زیاد موندگار شد و اقامت باغ رو گرفت. آخه فرار مغزها؟!
_درست داری میگی بانو. ولی اینا مشکلات خونوادیگه که ممکنه واسه هرکسی پیش بیاد و انشاءالله همشون هم حل میشه. ولی در کل اساس و ریشهی باغ ما خیلی محکمتر از بقیهی باغاست و بقیه آرزوشونه که توی باغ ما باشن!
بانو احد سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که عمران نیز لب به سخن گشود.
_دقیقاً بانو. احسنت! بیایید ویژگیهای خوب باغمون رو باهم بشماریم!
سپس انگشتانش را باز کرد و شروع کرد به شمردن.
_یک اینکه باغ ما تنها باغیه که مسجدش بلندگو داره. من خیلی جاها رفتم. باغ موز، باغ نارنگی، باغ سیب. هیچکدومشون بلندگو ندارن و باید حاج آقاشون صداش رو بلند کنه تا به گوششون برسه. بعد تازه خیلیاشون هم حاج آقا ندارن. بلکه یه ریش سفید رو میندازن جلو و میگن واسمون سخنرانی کن. ولی ما آیتالله استاد مجاهد رو داریم که از کلامش همین جوری پند و اندرز و صلواته که میچکه. دو اینکه باغ ما تنها باغیه که کافهی مجزا داره. همین باغ خیاری که بحثش هست؛ من یکی دوبار قسمت شد برم اونجا؛ اینا یه قسمتی از آشپزخونهی باغشون رو اختصاص دادن به نوشیدنیا. اونم نوشیدنای معمولی مثل چای و قهوه و نسکافه. نه کافهی ما که مِنوی سرآشپز داره. اونم چی؟! شیرکاکائو با فلفل که مزهاش محشره. گرچه بعدش یه کم دل و رودَت به هم میریزه، ولی مزهای که داره، به همهی اینا میارزه!
سپس یک قلوپ از آب معدنیاش را خورد و ادامه داد:
_سه اینکه باغ ما تنها باغیه که آژانس تورگردی داره. یعنی کسایی که میان باغ ما، نه تنها از امکانات باغ ما که خیلی چیزا هست استفاده میکنن، بلکه میتونن به آژانس تورگردی ما هم برن و جاهای دیگه که حتی به فکرشون هم نمیرسه رو ببینن! چهار اینکه باغ ما به لطف بانو شبنم، پرجمعیتترین باغ بین باغای اطرافه و با این روند، آیندهی روشنی رو در پیش داریم. پنج اینکه باغ ما تنها باغیه که یه آچار فرانسه به نام مهندس محسن داره. کدوم کسی رو دیدید که هم مسئول صفر تا صد مسجد باشه، هم جانشین آمادهی نگهبانی باغ باشه، هم گمشدگانِ پیدا شده رو قلمدوش کنه و هم دزدگیر باشه؟! همین دیشب کی بود که دوتا سارق مسلح رو خلع سلاح کرد و مثل مبل راحتی روشون نشست؟! من که توی گونی بودم، ندیدم. بلکه واسم تعریف کردن. خب الان چنین کسی که بسیار فداکار و اهل کاره، کجا میشه پیدا کرد؟!
سپس با اشاره به همگی فهماند که جمعتر بشوند تا ادامهی حرفهایش را آرامتر بزند.
_من الان دارم بهتون میگم که بعداً نگید نگفت. من به شما اطمینان میدم که دشمنان باغ، برای زمین زدن باغ، هدف بعدیشون تروره مهندسه. یعنی اگه من یا بقیه رو ترور کنن، چیزی نمیشه! ولی خدا اون روز رو نیاره که مهندس رو ترور کنن. یعنی باغ جوری زمین میخوره که دیگه تا ابد نمیتونه بلند بشه. این خط، اینم نشون! پس باید هرچه زودتر یکی دوتا بادیگارد واسش بگیریم تا همچنان این گوهر نایاب رو حفظ کنیم!
همگی تحت تاثیر حرفهای عمران قرار گرفته و منقلب شده بودند و به باغ اناری بودن خود افتخار میکردند که عمران ادامه داد:
_بله. این ویژگیهای خوبی بود که من یادم بود. میدونم که خیلی چیزا رو هم نگفتم و الانم حضور ذهن ندارم؛ ولی اشکال نداره! چرا که همهی شما میتونید فکر کنید و ویژگی و دستاوردهای مهم باغمون رو با هشتگ باغ انار قوی، توی همهجا منتشر و راجع بهش تبیین کنید. همه باید بفهمن که باغ انار یه باغ معمولی نیست؛ بلکه یه ابرقدرت نوظهوره!
و این کلمات آخر را جوری محکم و قَرّا گفت که اعضا شادمان محکم دست زدند و اشک شوق در چشمانشان حلقه زد.
_یه کم آرومتر دوستان. اینجا بیمارستانه! در ضمن مریضتون رو هم آوردن!
این را خاطره گفت و به بانو شبنم که روی تخت بیهوش دراز کشیده بود و داشت به بخش منتقل میشد، اشاره کرد.
همگی نگاهشان را به بانو شبنم دوختند و سریعاً خودشان را به شیشهی پشت بخش رساندند که لحظاتی بعد پرستاری از اتاق بیرون آمد.
_پرستار حالش چطوره؟! میتونیم ببینیمش؟! کِی مرخص میشه؟!
همگی باهم این سوالها را می پرسیدند که خانوم پرستار گفت:
_آروم باشید دوستان. یکی یکی لطفاً!
سپس اعضا به نوبت سوالهای خود را پرسیدند که خانوم پرستار جواب داد:
_حالشون خوبه. تا یکی دو ساعت دیگه به هوش میان و میتونید به نوبت برید ببینینش...!
#پایان_پارت88✅
📆 #14030721
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344