#خواندن
واو
(امروز راز کتابِ عمران رو کشف کردم. خیلی خوشحالم. به روم نیارید که خیلی واضح بود... من هم حدس زده بودم قبلا، اما کشفش با تمام راز و رموزش خیلی ذوق داره.
«باید از خودی در آییم و خدایی شویم. بعضیها بیخودی هستیم، بعضیها نخودی، بعضیها نخود هر آش همه جا هستیم. بعضی وقتا که باید باشیم هیچ جا نیستیم. بعضیها هم توخودی هستیم، توی خود! توخودی، بیخودی، باخودی، نخودی، هیچتاش افاقه نمیکنه درد ما رو. باید خودی بشی... تازه وقتی خودی شدی خدایی میشی.»
کاش یه آشیخ غلامرضا همیشه در دسترسمون باشه. بری پشت سرش نماز بخونی، حرف بزنه با جان دل بنوشی...
«به عالم آل محمد توسل کن. علاج هرکاری یه چه کنمه. من هر وقت درمیمونم میگم یا امام رضا چه کنم؟ جواب هم میگیرم. گرفتارم علاج میشه.»
خیلی گرفتار و در ماندم😭😭
یا امام رضا چه کنم؟)
#نوشتن
روزنگاشت
تمرین گروه
#نوری
#000408
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
م.م:
تا زمانیکه باغ انار نیامده بودم.
هلن کلری بودم برای خودم.
تنبیهم نمود.
روحم، مانند پدر و مادرِ هلن کلر، از او دلخور شده بود.
وقتی دستم را می گرفت تا حرکت کنم. کشیده ای به گوشش زدم او هم کشیده ای به من زد دستم را به زور روی میوه انارگذاشت: باید به این شکل بگویید" ااا ناااا ر" دستم را کشیدم مرا به سمت انار برد " اااا نا اا ر"
به سمت برگ می برد: "ب ب ب ر گ" فرار می کردم، انار را کنده، به سویش پرتاب می کردم.
یک روز صورتم را نزدیک برگهای انار گرفتم خار داشت ولی نسیم خنکی که از برگهای آبیاری شده آن، عبور می کرد را دوست داشتم. آرامم می کرد.
کور و کر، بودن معضلی بود که فقط" استاد"حریفش بود.
من عادت به این نظم و آموزش نداشتم. تا اینکه گفت باید، اتاقی داشته باشید، کانالی که بتوانید سخنانتان را در آنجا بیان کنید.
دوباره شروع شد. سرکش بودم. می دویدم او بسرعت بدنبالم می آمد ، به سوی درخت می برد. دستانم را به انارهای شکاف خورده و رسیده می کشید، انار را چیده در دستانم می گذاشت. که بچشم و آن را مزه کنم و نام انار را به زور دستانش هجی کنم. به هر پیام او می آویختم. فریاد می کشیدم. به این آموزش عادت نداشتم. ولی او آنقدر ادامه داد تا به راه افتادم.
کویر روحم تشنه بود. کلمه بارانی بود بر این عطش سوزان.
شکوه آموختن و شعله های سرخگون نور، آغاز شده بود.
برای همین بسیار ناشکیب بودم.
برداشت ها برایم عجیب بود هر کس با دیدن من تعبیری داشت و قضاوتم می نمود. برایم مهم نبود. من با مونولوگ های او بود که ریشه می دواندم و رشد می کردم.
آنگاه، چیزی خلق می کردم که باعث حیرتم می شد.
حالا با آنکه کور بودم و لال بعضی چیزها را درک می کردم. می نوشتم و می خواندم. درست است که لال بودم. ولی هجی کردن کلمات روی دست را آموختم . چشمانم کور بود ولی چشم دلم توسط او گشوده شده بود.
#تمرین
#تمری_نوشتن
#تمثیل
برداشت آزاد، دلنوشته و توصیف
#م.مقیمی
#000408