💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت24 بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوهی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از م
#باغنار
#پارت25
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشیاش را در آورد و شمارهی احد را گرفت.
_بله؟
_سلام و تربچه. احد کجایی؟
_سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟
_پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم میریم اونجا.
_ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟
_نمیدونم. ما هم واسه همین داریم میریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا.
_باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست.
_استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر.
احد باشهای گفت و گوشی را قطع کرد.
همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمالالدینی از آبنما و مجسمههای میدان عکس میگرفت و بانو رجایی در منظمتر شدن خیابانها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک میکرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت:
_چرا اینجوری نگاه میکنید؟ کوه که جای وَن نیست.
بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟
_اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیهی مختلفی تبدیل میشه.
بانو شبنم سرش به نشانهی تعجب تکان داد و سپس گفت:
_خب الان ما قراره با چی بریم؟
بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد:
_نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلیکوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه.
با آمدن اسم هِلیکوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت:
_آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم.
بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانیاش که دخترمحی گفت:
_سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه.
بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت:
_آخ جون! اگه هِلیکوپتر سوار بشم، به خدا نزدیکتر میشم و از خودش التماس دعا میکنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم.
در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت:
_علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟
همگی دستهایشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_مَه لَقا خانِم.
بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غرهای به همه رفت که بانو ایرجی گفت:
_به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینیجات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگهای نداره.
بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت:
_این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آبمیوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش.
بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت:
_بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش.
اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کلهاش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت:
_علی جان دهنت رو باز کن.
علی پارسائیان که قوهی شنواییاش خوب کار میکرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست میرود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آبمیوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آبمیوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید:
_چرا یهو غش کردین؟
علی پارسائیان جواب داد:
_من از ارتفاع میترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلیکوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت.
_پس الان چجوری میخواید سوار هِلیکوپتر بشید؟
علی پارسائیان شانههایش را به نشانهی "نمیدانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت:
_پس کِی میریم کوه؟
کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دنداننمایی زد و گفت:
_فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلیکوپتر کنیم.
پس از دقایقی دو فروند هِلیکوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همهی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع میترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلیکوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد.
پس از مستقر شدن همگی در هِلیکوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
#پایان_پارت25
#اَشَد
#14000208
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت25
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشیاش را در آورد و شمارهی احد را گرفت.
_بله؟
_سلام و تربچه. احد کجایی؟
_سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟
_پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم میریم اونجا.
_ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟
_نمیدونم. ما هم واسه همین داریم میریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا.
_باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست.
_استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر.
احد باشهای گفت و گوشی را قطع کرد.
همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمالالدینی از آبنما و مجسمههای میدان عکس میگرفت و بانو رجایی در منظمتر شدن خیابانها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک میکرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت:
_چرا اینجوری نگاه میکنید؟ کوه که جای وَن نیست.
بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟
_اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیهی مختلفی تبدیل میشه.
بانو شبنم سرش به نشانهی تعجب تکان داد و سپس گفت:
_خب الان ما قراره با چی بریم؟
بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد:
_نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلیکوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه.
با آمدن اسم هِلیکوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت:
_آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم.
بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانیاش که دخترمحی گفت:
_سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه.
بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت:
_آخ جون! اگه هِلیکوپتر سوار بشم، به خدا نزدیکتر میشم و از خودش التماس دعا میکنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم.
در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت:
_علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟
همگی دستهایشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_مَه لَقا خانِم.
بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غرهای به همه رفت که بانو ایرجی گفت:
_به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینیجات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگهای نداره.
بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت:
_این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آبمیوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش.
بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت:
_بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش.
اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کلهاش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت:
_علی جان دهنت رو باز کن.
علی پارسائیان که قوهی شنواییاش خوب کار میکرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست میرود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آبمیوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آبمیوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید:
_چرا یهو غش کردین؟
علی پارسائیان جواب داد:
_من از ارتفاع میترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلیکوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت.
_پس الان چجوری میخواید سوار هِلیکوپتر بشید؟
علی پارسائیان شانههایش را به نشانهی "نمیدانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت:
_پس کِی میریم کوه؟
کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دنداننمایی زد و گفت:
_فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلیکوپتر کنیم.
پس از دقایقی دو فروند هِلیکوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همهی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع میترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلیکوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد.
پس از مستقر شدن همگی در هِلیکوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
#پایان_پارت25
#اَشَد
#14000208