بنابراین چون شخصیتپردازی در رمان براساس واقعیتهای عینی صورت میگیرد، خواننده در میان شخصیتهای داستان با آنی که نسبت به او نزدیکی میکند دچار علاقه میشود و با او همدردی و همذاتپنداری میکند. و این از خصوصیات رمان است که در داستانکوتاه نمیتوان به آن رسید، حالتی که شخصیتهای رمان با نویسندگان اشتراک عاطفی و معنوی پیدا میکنند. و در این شرایط است که خواننده به خود حق میدهد که درباره شخصیتها داوری کند، و این مسئلهای بود که باعث پدید آمدن «نقد جدید» شد.
.
این مطلب با نگاهی به بخش چهارم کتاب «ادبیات داستانی» اثر جمال میرصادقی نوشته شده است.
هدایت شده از S. Omidian
#سفربهگرای270درجه
ببین حاجآقا! من صدبار گفتم، اگه امام حسین میرفت درس میخوند و دکتر میشد، بهتر کارش پیش میرفت! هفت سال میرفت دانشکده پزشکی شام درس میخوند و برمیگشت کوفه، مردم رو دوا درمون میکرد! چی بهتر از این؟! توی مطب مینشست و برای هر مریضی که میاومد، از اسلام میگفت. چه بدی داشت؟ والله چقدر بعد از اون این کار رو کردن و کارشون هم گرفت! کار به دعوا و کتککاری هم نمیکشید...
ص 25
هدایت شده از محمدعلی غروی
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel
دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید.
🌹
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید. 🌹
من می خوام با پرایدِ آپدیت شده بیام😎
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت24 بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوهی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از م
#باغنار
#پارت25
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشیاش را در آورد و شمارهی احد را گرفت.
_بله؟
_سلام و تربچه. احد کجایی؟
_سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟
_پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم میریم اونجا.
_ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟
_نمیدونم. ما هم واسه همین داریم میریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا.
_باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست.
_استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر.
احد باشهای گفت و گوشی را قطع کرد.
همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمالالدینی از آبنما و مجسمههای میدان عکس میگرفت و بانو رجایی در منظمتر شدن خیابانها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک میکرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت:
_چرا اینجوری نگاه میکنید؟ کوه که جای وَن نیست.
بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟
_اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیهی مختلفی تبدیل میشه.
بانو شبنم سرش به نشانهی تعجب تکان داد و سپس گفت:
_خب الان ما قراره با چی بریم؟
بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد:
_نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلیکوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه.
با آمدن اسم هِلیکوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت:
_آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم.
بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانیاش که دخترمحی گفت:
_سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه.
بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت:
_آخ جون! اگه هِلیکوپتر سوار بشم، به خدا نزدیکتر میشم و از خودش التماس دعا میکنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم.
در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت:
_علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟
همگی دستهایشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_مَه لَقا خانِم.
بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غرهای به همه رفت که بانو ایرجی گفت:
_به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینیجات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگهای نداره.
بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت:
_این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آبمیوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش.
بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت:
_بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش.
اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کلهاش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت:
_علی جان دهنت رو باز کن.
علی پارسائیان که قوهی شنواییاش خوب کار میکرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست میرود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آبمیوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آبمیوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید:
_چرا یهو غش کردین؟
علی پارسائیان جواب داد:
_من از ارتفاع میترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلیکوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت.
_پس الان چجوری میخواید سوار هِلیکوپتر بشید؟
علی پارسائیان شانههایش را به نشانهی "نمیدانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت:
_پس کِی میریم کوه؟
کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دنداننمایی زد و گفت:
_فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلیکوپتر کنیم.
پس از دقایقی دو فروند هِلیکوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همهی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع میترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلیکوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد.
پس از مستقر شدن همگی در هِلیکوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
#پایان_پارت25
#اَشَد
#14000208
کارگاه3.pdf
661.6K
کارگاه سوم
موضوع: محتوا
باغبان گرامی: فرجام پور
به وقت: ۲۸ بهمن ۱۳۹۹
#ناربانو
#کارگاه3
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یاالله
🔵 برگزاری بیست و پنجمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔸️تحلیل قالب کتاب داستان یک انسان واقعی
🔹️زمان شروع : امشب ساعت ۲۱
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت25 پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشیاش را د
#باغنار
#پارت26
خلبان هِلیکوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلیکوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمیدانستند چیست فکر میکردند که استاد مجاهد گفت:
_برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت:
_استاد هِلیکوپتر هم دنده داره؟
استاد موسوی نیز با حوصله جواب میداد و دخترمحی ادامهی سوالهایش را میپرسید:
_ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟
بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلیکوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت:
_چی داری میگی دختر؟ تو میخوای وکیل بشی، نه خلبان.
دخترمحی جواب داد:
_اینا رو واسه اطلاعات عمومی میخوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی.
بانو رجایی پوزخندی زد و گفت:
_من هفت سال ازت بزرگترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من.
دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچهاش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیهی اعضا برگشت.
بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را میکرد و داشت پروندهی یکی از موکلهایش را میخواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلیکوپتر شد. همگی داشتند جیغ میزدند و به اطراف نگاه میکردند که دیدند بانو کمالالدینی پنجرهی هِلیکوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس میگیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمالالدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمالالدینی جیغ بنفشی کشید و گفت:
_چرا اینجوری میکنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟
بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمالالدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت:
_ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پروندهی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟
علی پارسائیان که چشمهایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت:
_خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوهایه. منم عاشق رنگ قهوهای هستم.
بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت:
_علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست.
علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد.
بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کلهاش میزد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت:
_اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟
بانو سیاه تیری سرش را به نشانهی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت:
_بفرمایید. اینم یه نسخهی کپی از پروندهی موکلتون.
بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت:
_این دست تو چیکار میکنه؟
دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت:
_میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پروندههای موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پروندهها، ماجرای پروندهی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم.
اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت:
_گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی.
سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت:
_ازت ممنونم مُحی جان.
دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت:
_ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟
استاد مجاهد که از "ای وایهای" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت:
_چیشده علی جان؟
_بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم.
سپس انگشت اشارهاش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت:
_نمیدونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمیگذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آبمیوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمیگذرم، بلکه باید کفارهی گناهم رو هم بدن.
بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد:
_ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آبمیوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمیدادیم بهتون، از فشار خون پایین میمُردید. اگه هم آبمیوه نمیدادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم میکردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه.
علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...
#پایان_پارت26
#اَشَد
#14000209
شهر یزد مسابقه ی کتابخوانی یکی از کتاب های کودک من رو گذاشته
خوش به حال یزدی ها ☺️
هدایت شده از سرچشمه نور
یاالله
🟠 برگزاری بیست و ششمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔹️تحلیل قالب کتاب سفرهای گالیور
🔸️زمان شروع : فردا ساعت ۱۶
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
یاالله 🟠 برگزاری بیست و ششمین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب سفرهای گالیور 🔸️زمان شروع
فردا کی میشه دقیقا؟😐🤔
پیام مالِ امشب بوده که 11 اردیبهشت جلسه اس...یا مالِ دیشب بوده که امروز بوده😶
قاعدتا مال امروز بوده که 11 اردیبهشت جلسه اس..