eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
_اِ بچه‌ها اونجا رو نگاه کنید. یکی داره دنبالمون می‌دوئه. دخترمحی نگاهی به پایین انداخت و گفت: _آره. یعنی کی می‌تونه باشه؟ بانو سیاه تیری گفت: _چقدر شبیه احد می‌دوئه. اون نیست؟ بانو شبنم یک قاشق از قره قروت ترش مزه‌اش را خورد و گفت: _نه بابا. احد اگه بیاد، با جِتِ اختصاصیش میاد. کسی حرفی نزد که بانو رجایی دوربین شکاری‌اش را در آورد و به پایین نگاه کرد. سپس با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت: _خودشه. احده. داره بال بال می‌زنه که منم سوار کنید. همگی چشم‌هایشان گرد شد و به نوبت با دوربین شکاری بانو رجایی، بانو احد را دید زدند که دخترمحی گفت: _استاد موسوی! لطفاً همین بغل نگه دارید که احد هم سوار بشه. استاد موسوی با غرولند گفت: _مگه هِلی‌کوپتر من ماشینه که میگید بزن بغل؟ _یعنی بغل نمی‌زنید؟ _معلومه که نه. _پس بانو احد بیچاره چه‌جوری سوار بشه؟ خداوکیلی یه دقیقه نگاش کنید. ببینید چقدر داره با سرعت می‌دوئه. استاد موسوی سرش را خاراند و پس از مکثی کوتاه گفت: _یه راه حل داره. همگی سفت سر جایشان نشسته و کمربند‌های ایمنی‌شان را بسته بودند. کمک خلبان در هِلی‌کوپتر را باز کرد و طنابی را به پایین فرستاد. سپس بانو احد طناب را گرفت و خیلی چُست و چابک خود را به بقیه‌ی اعضا رساند که بانو ایرجی پرسید: _چرا با جِتِت نیومدی؟ بانو احد در حالی که نفس نفس می‌زد، جواب داد: _جِتم یه ماهه بنزین نداره. _خب بنزین بزن. _بابا بنزین گرون شده. مگه خبر نداری؟ _واقعاً؟ _آره بابا. البته حق داری که خبر نداشته باشی. چون منم صبح جمعه فهمیدم گرون شده. بانو رجایی عینک دودی‌اش را صاف کرد و گفت: _محض اطلاعتون بگم که سوخت جِت نفت سفیده، نه بنزین. پس از طی کردن مسافتی، استاد موسوی هِلی‌کوپتر را نشاند و گفت: _مسافرین محترم، خلبان موسوی باهاتون صحبت می‌کنه. خداروشکر صحیح و سالم به کوه رسیدیم. دو در در عقب و دو در در جلو نداریم. فقط یه در داریم که باید از همین در خارج بشید. بانو شبنم نگاهی به بیرون انداخت و گفت: _استاد اینجا که پای کوهه. ما مقصدمون نرسیده به قله بود. استاد موسوی جواب داد: _شرمنده. اگه بیشتر از این بالا برم، به کوه‌ها برخورد می‌کنیم و در نتیجه دعوت حق رو لبیک می‌گیم. دیگر چاره‌ای نبود. همگی از هِلی‌کوپتر پیاده شدند و پا به کوهی سرسبز گذاشتند و به طرف قله راه افتادند. علی پارسائیان نیز چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن این منظره‌ی زیبا، دهانش باز ماند. در این میان ناگهان یک پشه وارد دهانش شد و وی باز هم تا مرز خفه شدن پیش رفت که با سرفه‌های شدید نجات پیدا کرد. استاد مجاهد که این صحنه را دید، زیر لب گفت: _خدا سومی رو بخیر کنه. سپس با صدای بلندی ادامه داد: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به قله و برگردیم، صلواتی بلند ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _چه منظره‌ی زیبایی! حیف! حیف که دوربین عزیزم رو از دست دادم؛ وگرنه اینجا جون می‌داد واسه عکس گرفتن. بانو مهدیه چند بار به پشت بانو کمال‌الدینی زد و گفت: _غصه نخور عزیزم. بالاخره هر دوربینی، یه روزی میاد و یه روزی هم میره. می‌خوای برات دعا کنم یه دوربین دیگه بخری؟ بانو کمال‌الدینی، با ناراحتی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از دقایقی، همگی به قله رسیدند و احف و استاد ابراهیمی را دیدند. احف یک شلوار کردی، با تن پوش نمدی و یک کلاه چوپانی پوشیده بود و با عصای چوبی‌اش، افق را می‌نگریست. استاد ابراهیمی نیز دراز کشیده و دستانش را پشت گردنش گذاشته بود و با چشمانی بسته، در حال آفتاب گرفتن بود. دخترمحی با دیدن شکل و قیافه‌ی احف جلو آمد و گفت: _سلام و نور. اینا چیه پوشیدین؟ مگه چوپانید؟ احف لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: _سلام و برگ. بله. من یک چوپانم و اینم لباس کارِ منه. سپس احف با صدایی بلند گفت: _گوسفندان عزیز! مهمان داریم چه مهمانانی! خواهش می‌کنم بفرمایید. پس از این حرف احف، گله‌ای گوسفند از پشت کوه نمایان شدند و به طرف احف و اعضا آمدند. لحظاتی بعد، احف با دست، اعضای باغ انار را نشان داد و به گوسفندان گفت: _معرفی می‌کنم. این‌ها دوستان من در باغ انار هستن. سپس به اعضا نگاهی انداخت و با دست گوسفندان را نشان داد و گفت: _این‌ها هم دوستان من در کوه هستن. بذارید تک تکشون رو معرفی کنم. احف با دست تک تک گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون آقای بَبَعی، ایشون بَبَع‌زاده، ایشون بَبَع‌وند، ایشون بَبَع‌پور، ایشون بَبَع‌نژاد، ایشون بَبَعیان و ایشون هم بَبَف، بر وزن احف که دوست صمیمی من هستن. بانو رایا، با دیدن بَبَف لبخندی زد و گفت: _الهی! چه بره‌ی نازی! بَبَف گفت: _بعبع و بعبع. بببععع. بع بع بع بع بع؟ بانو رایا با تعجب گفت: _چی میگن ایشون؟ احف گفت: _میگن سلام و پشم. ناز بودن از خودتونه. چرا الان اومدید؟ بانو رایا خواست جواب بدهد که ناگهان بانو شبنم به زمین افتاد...
_اِ بچه‌ها اونجا رو نگاه کنید. یکی داره دنبالمون می‌دوئه. دخترمحی نگاهی به پایین انداخت و گفت: _آره. یعنی کی می‌تونه باشه؟ بانو سیاه تیری گفت: _چقدر شبیه احد می‌دوئه. اون نیست؟ بانو شبنم یک قاشق از قره قروت ترش مزه‌اش را خورد و گفت: _نه بابا. احد اگه بیاد، با جِتِ اختصاصیش میاد. کسی حرفی نزد که بانو رجایی دوربین شکاری‌اش را در آورد و به پایین نگاه کرد. سپس با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت: _خودشه. احده. داره بال بال می‌زنه که منم سوار کنید. همگی چشم‌هایشان گرد شد و به نوبت با دوربین شکاری بانو رجایی، بانو احد را دید زدند که دخترمحی گفت: _استاد موسوی! لطفاً همین بغل نگه دارید که احد هم سوار بشه. استاد موسوی با غرولند گفت: _مگه هِلی‌کوپتر من ماشینه که میگید بزن بغل؟ _یعنی بغل نمی‌زنید؟ _معلومه که نه. _پس بانو احد بیچاره چه‌جوری سوار بشه؟ خداوکیلی یه دقیقه نگاش کنید. ببینید چقدر داره با سرعت می‌دوئه. استاد موسوی سرش را خاراند و پس از مکثی کوتاه گفت: _یه راه حل داره. همگی سفت سر جایشان نشسته و کمربند‌های ایمنی‌شان را بسته بودند. کمک خلبان در هِلی‌کوپتر را باز کرد و طنابی را به پایین فرستاد. سپس بانو احد طناب را گرفت و خیلی چُست و چابک خود را به بقیه‌ی اعضا رساند که بانو ایرجی پرسید: _چرا با جِتِت نیومدی؟ بانو احد در حالی که نفس نفس می‌زد، جواب داد: _جِتم یه ماهه بنزین نداره. _خب بنزین بزن. _بابا بنزین گرون شده. مگه خبر نداری؟ _واقعاً؟ _آره بابا. البته حق داری که خبر نداشته باشی. چون منم صبح جمعه فهمیدم گرون شده. بانو رجایی عینک دودی‌اش را صاف کرد و گفت: _محض اطلاعتون بگم که سوخت جِت نفت سفیده، نه بنزین. پس از طی کردن مسافتی، استاد موسوی هِلی‌کوپتر را نشاند و گفت: _مسافرین محترم، خلبان موسوی باهاتون صحبت می‌کنه. خداروشکر صحیح و سالم به کوه رسیدیم. دو در در عقب و دو در در جلو نداریم. فقط یه در داریم که باید از همین در خارج بشید. بانو شبنم نگاهی به بیرون انداخت و گفت: _استاد اینجا که پای کوهه. ما مقصدمون نرسیده به قله بود. استاد موسوی جواب داد: _شرمنده. اگه بیشتر از این بالا برم، به کوه‌ها برخورد می‌کنیم و در نتیجه دعوت حق رو لبیک می‌گیم. دیگر چاره‌ای نبود. همگی از هِلی‌کوپتر پیاده شدند و پا به کوهی سرسبز گذاشتند و به طرف قله راه افتادند. علی پارسائیان نیز چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن این منظره‌ی زیبا، دهانش باز ماند. در این میان ناگهان یک پشه وارد دهانش شد و وی باز هم تا مرز خفه شدن پیش رفت که با سرفه‌های شدید نجات پیدا کرد. استاد مجاهد که این صحنه را دید، زیر لب گفت: _خدا سومی رو بخیر کنه. سپس با صدای بلندی ادامه داد: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به قله و برگردیم، صلواتی بلند ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _چه منظره‌ی زیبایی! حیف! حیف که دوربین عزیزم رو از دست دادم؛ وگرنه اینجا جون می‌داد واسه عکس گرفتن. بانو مهدیه چند بار به پشت بانو کمال‌الدینی زد و گفت: _غصه نخور عزیزم. بالاخره هر دوربینی، یه روزی میاد و یه روزی هم میره. می‌خوای برات دعا کنم یه دوربین دیگه بخری؟ بانو کمال‌الدینی، با ناراحتی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از دقایقی، همگی به قله رسیدند و احف و استاد ابراهیمی را دیدند. احف یک شلوار کردی، با تن پوش نمدی و یک کلاه چوپانی پوشیده بود و با عصای چوبی‌اش، افق را می‌نگریست. استاد ابراهیمی نیز دراز کشیده و دستانش را پشت گردنش گذاشته بود و با چشمانی بسته، در حال آفتاب گرفتن بود. دخترمحی با دیدن شکل و قیافه‌ی احف جلو آمد و گفت: _سلام و نور. اینا چیه پوشیدین؟ مگه چوپانید؟ احف لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: _سلام و برگ. بله. من یک چوپانم و اینم لباس کارِ منه. سپس احف با صدایی بلند گفت: _گوسفندان عزیز! مهمان داریم چه مهمانانی! خواهش می‌کنم بفرمایید. پس از این حرف احف، گله‌ای گوسفند از پشت کوه نمایان شدند و به طرف احف و اعضا آمدند. لحظاتی بعد، احف با دست، اعضای باغ انار را نشان داد و به گوسفندان گفت: _معرفی می‌کنم. این‌ها دوستان من در باغ انار هستن. سپس به اعضا نگاهی انداخت و با دست گوسفندان را نشان داد و گفت: _این‌ها هم دوستان من در کوه هستن. بذارید تک تکشون رو معرفی کنم. احف با دست تک تک گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون آقای بَبَعی، ایشون بَبَع‌زاده، ایشون بَبَع‌وند، ایشون بَبَع‌پور، ایشون بَبَع‌نژاد، ایشون بَبَعیان و ایشون هم بَبَف، بر وزن احف که دوست صمیمی من هستن. بانو رایا، با دیدن بَبَف لبخندی زد و گفت: _الهی! چه بره‌ی نازی! بَبَف گفت: _بعبع و بعبع. بببععع. بع بع بع بع بع؟ بانو رایا با تعجب گفت: _چی میگن ایشون؟ احف گفت: _میگن سلام و پشم. ناز بودن از خودتونه. چرا الان اومدید؟ بانو رایا خواست جواب بدهد که ناگهان بانو شبنم به زمین افتاد...