eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قراره که مثلاً من یه موضوع به شماها میدم و شماها، دو به دو باهم راجع به این موضوع، دیالوگ می‌گید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب موضوع اولمون ازدواجه. به نظرم احف و علی پارسائیان روبه‌روی هم بایستن و راجع به این موضوع دیالوگ بگن. علی پارسائیان جلوی احف ایستاد و گفت: _چه آرزویی داری؟ احف لبخندی زد و جواب داد: _آرزو دارم که ازدواج کنم. _به نظرت ازدواج یعنی چی؟ _به نظرم ازدواج یعنی در رادارِ زندگی حرکت کردن. وقتی ازدواج نکنی، ممکنه از رادار خارج بشی و به بیراهه بری. مثل هواپیما که اگه از رادار خارج بشه، احتمال دزدیده شدنش زیاد میشه. علی پارسائیان لبخندی به زیباییِ تَه‌دیگ خاشخاشی زد و گفت: _تو اگه همسر داشته باشی، حاضری براش چه کاری انجام بدی؟ _من حاضرم هرشب دورش بگردم و بگم دوسِش دارم. بهش بگم همه زندگیم تویی و همه‌ی توانم رو برای خوشبختیش می‌ذارم و سعی می‌کنم همه‌ی آرزوهاش رو برآورده کنم. علی پارسائیان محو تماشای احف بود که احف ادامه داد: _حالا نوبت توئه. آرزوت چیه؟ علی پارسائیان که چشمانش برق عجیبی داشت، دستان احف را گرفت و با لبخندی عاشقانه گفت: _من آرزویی ندارم جز اینکه همسرت بشم. بعد از گفتن این حرف، دخترمحی با صدای بلندی گفت: _مبارکه! لی لی لی لی! و همگی به افتخار پیوند عاشقانه‌ی علی پارسائیان و احف، یک کف مرتب زدند که بانو کمال‌الدینی آهی کشید و گفت: _حیف که دیگه دوربین ندارم. وگرنه مسئولیت فیلم عروسیتون رو به عهده می‌گرفتم. احف که دید اوضاع خیط است، دستان علی پارسائیان را رها کرد و گفت: _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟ درسته که گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز؛ ولی دیگه نگفتن که مرد با مرد. استاد مجاهد حرف احف را تایید کرد و گفت: _دوستان اصلاً من عذرخواهی می‌کنم. لطفاً مونولوگ و دیالوگای گرانبهاتون رو واسه خودتون نگه دارید. در ضمن راه طولانیه؛ بیایید تا هوا تاریک نشده برگردیم. باید قبل اذان مغرب به باغ برسیما. احف که دید خطر از بیخ گوشش گذشته، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و گفت: _گفتید اذان، یاد غذا افتادم استاد. اگه روزه نبودید، یه آهو شکار می‌کردم و واسه نهار یه کباب آهوی مشتی بهتون می‌دادم‌. حیف! حیف که ماه رمضون دست و بالم رو بسته. بانو شبنم که با آمدن اسم کباب، لب و لوچه‌اش آویزان شده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: _گفتید کباب، هوس کردم. نمیشه واسه من درست کنید؟ احف جواب داد: _کباب که نمیشه، ولی... سپس سرش را خاراند و نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _ولی یه نوشیدنی مشتی بهتون میدم. سپس دست یکی از گوسفندان را گرفت و گفت: _بیا دلبر. بیا بریم اون پشت. آن گوسفند که خانوم‌بَبَع زاده بود، به زبان بَبَعی گفت: _نمیام. اصرار نکن. _بیا عزیزم. کاریت ندارم که. خانوم بَبَع‌زاده هر طور که بود راضی شد و احف یک سطل نیز برداشت و هردو به پشت کوه رفتند. احف مشغول دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده بود که وی گفت: _تا کِی می‌خوای شیرَم رو بدوشی؟ احف جواب داد: _تا وقتی که این سطل پر بشه. مگه نمی‌بینی مهمون داریم؟! _چرا از ما گوسفندا سوء استفاده می‌کنی؟ _سوء استفاده چیه عزیزم؟! من بهتون غذا میدم، باهاتون بازی می‌کنم، هر روز می‌برمتون گردش. بعد حق ندارم از شیرتون استفاده کنم؟ خانوم بَبَع‌زاده با بغض‌ گفت: _اونوقت پول این شیرا رو کی میده؟ _من. _خب کِی میدی؟ _به زودی میدم. _آره جون خودت. دفعه‌ی قبلی هم همین رو گفتی، ولی ندادی. _عزیزم پول این شیر و شیر قبلیت رو بنویس به حساب. من همین جا قول میدم که سر برج تسویه کنم. پس از دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده، احف با سطلی پر از شیر برگشت و آن را به بانو شبنم داد و گفت: _بفرمایید. اینم شیر تازه‌ی گوسفند ما. بخورید که خیلی مقویه و واسه تو راهیتون هم مفیده. در ضمن یه کَمیش رو هم واسه افطار نگه دارید که بقیه... بانو شبنم نگذاشت حرف احف تمام بشود و یک نفس، کل شیر سطل را سر کشید و حتی قطره‌ای هم برای بقیه باقی نگذاشت. احف که دید همه‌ی نگاه‌ها به سطل خالیِ شیر است، با شرمندگی گفت: _عذرخواهم. چون گوسفند شیرده ما فقط خانوم بَبَع‌زادس و سهمیه‌ی شیر امروزشون هم تموم شد، کاری از دست بنده ساخته نیست، جز اینکه بگم شرمنده‌ام. کسی حرفی نزد که استاد ابراهیمی گفت: _گوسفند شیرده نداریم، ولی گاو شیرده چرا. دخترمحی عُق ریزی زد و گفت: _اَه اَه اَه. کی شیر ترامپ رو می‌خوره؟ احف با لبخند به استاد ابراهیمی گفت: _چه عجب استاد! بالاخره آفتاب گرفتنتون تموم شد؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت و ادامه داد: _راستی احف، الان که کار هم پیدا کردی. پس دیگه بهونت واسه زن نگرفتن چیه؟ احف چوب چوپانی‌اش را زیر چانه‌اش گذاشت و به افق خیره شد. سپس آه عمیقی کشید و گفت..‌.
همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قراره که مثلاً من یه موضوع به شماها میدم و شماها، دو به دو باهم راجع به این موضوع، دیالوگ می‌گید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب موضوع اولمون ازدواجه. به نظرم احف و علی پارسائیان روبه‌روی هم بایستن و راجع به این موضوع دیالوگ بگن. علی پارسائیان جلوی احف ایستاد و گفت: _چه آرزویی داری؟ احف لبخندی زد و جواب داد: _آرزو دارم که ازدواج کنم. _به نظرت ازدواج یعنی چی؟ _به نظرم ازدواج یعنی در رادارِ زندگی حرکت کردن. وقتی ازدواج نکنی، ممکنه از رادار خارج بشی و به بیراهه بری. مثل هواپیما که اگه از رادار خارج بشه، احتمال دزدیده شدنش زیاد میشه. علی پارسائیان لبخندی به زیباییِ تَه‌دیگ خاشخاشی زد و گفت: _تو اگه همسر داشته باشی، حاضری براش چه کاری انجام بدی؟ _من حاضرم هرشب دورش بگردم و بگم دوسِش دارم. بهش بگم همه زندگیم تویی و همه‌ی توانم رو برای خوشبختیش می‌ذارم و سعی می‌کنم همه‌ی آرزوهاش رو برآورده کنم. علی پارسائیان محو تماشای احف بود که احف ادامه داد: _حالا نوبت توئه. آرزوت چیه؟ علی پارسائیان که چشمانش برق عجیبی داشت، دستان احف را گرفت و با لبخندی عاشقانه گفت: _من آرزویی ندارم جز اینکه همسرت بشم. بعد از گفتن این حرف، دخترمحی با صدای بلندی گفت: _مبارکه! لی لی لی لی! و همگی به افتخار پیوند عاشقانه‌ی علی پارسائیان و احف، یک کف مرتب زدند که بانو کمال‌الدینی آهی کشید و گفت: _حیف که دیگه دوربین ندارم. وگرنه مسئولیت فیلم عروسیتون رو به عهده می‌گرفتم. احف که دید اوضاع خیط است، دستان علی پارسائیان را رها کرد و گفت: _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟ درسته که گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز؛ ولی دیگه نگفتن که مرد با مرد. استاد مجاهد حرف احف را تایید کرد و گفت: _دوستان اصلاً من عذرخواهی می‌کنم. لطفاً مونولوگ و دیالوگای گرانبهاتون رو واسه خودتون نگه دارید. در ضمن راه طولانیه؛ بیایید تا هوا تاریک نشده برگردیم. باید قبل اذان مغرب به باغ برسیما. احف که دید خطر از بیخ گوشش گذشته، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و گفت: _گفتید اذان، یاد غذا افتادم استاد. اگه روزه نبودید، یه آهو شکار می‌کردم و واسه نهار یه کباب آهوی مشتی بهتون می‌دادم‌. حیف! حیف که ماه رمضون دست و بالم رو بسته. بانو شبنم که با آمدن اسم کباب، لب و لوچه‌اش آویزان شده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: _گفتید کباب، هوس کردم. نمیشه واسه من درست کنید؟ احف جواب داد: _کباب که نمیشه، ولی... سپس سرش را خاراند و نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _ولی یه نوشیدنی مشتی بهتون میدم. سپس دست یکی از گوسفندان را گرفت و گفت: _بیا دلبر. بیا بریم اون پشت. آن گوسفند که خانوم‌بَبَع زاده بود، به زبان بَبَعی گفت: _نمیام. اصرار نکن. _بیا عزیزم. کاریت ندارم که. خانوم بَبَع‌زاده هر طور که بود راضی شد و احف یک سطل نیز برداشت و هردو به پشت کوه رفتند. احف مشغول دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده بود که وی گفت: _تا کِی می‌خوای شیرَم رو بدوشی؟ احف جواب داد: _تا وقتی که این سطل پر بشه. مگه نمی‌بینی مهمون داریم؟! _چرا از ما گوسفندا سوء استفاده می‌کنی؟ _سوء استفاده چیه عزیزم؟! من بهتون غذا میدم، باهاتون بازی می‌کنم، هر روز می‌برمتون گردش. بعد حق ندارم از شیرتون استفاده کنم؟ خانوم بَبَع‌زاده با بغض‌ گفت: _اونوقت پول این شیرا رو کی میده؟ _من. _خب کِی میدی؟ _به زودی میدم. _آره جون خودت. دفعه‌ی قبلی هم همین رو گفتی، ولی ندادی. _عزیزم پول این شیر و شیر قبلیت رو بنویس به حساب. من همین جا قول میدم که سر برج تسویه کنم. پس از دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده، احف با سطلی پر از شیر برگشت و آن را به بانو شبنم داد و گفت: _بفرمایید. اینم شیر تازه‌ی گوسفند ما. بخورید که خیلی مقویه و واسه تو راهیتون هم مفیده. در ضمن یه کَمیش رو هم واسه افطار نگه دارید که بقیه... بانو شبنم نگذاشت حرف احف تمام بشود و یک نفس، کل شیر سطل را سر کشید و حتی قطره‌ای هم برای بقیه باقی نگذاشت. احف که دید همه‌ی نگاه‌ها به سطل خالیِ شیر است، با شرمندگی گفت: _عذرخواهم. چون گوسفند شیرده ما فقط خانوم بَبَع‌زادس و سهمیه‌ی شیر امروزشون هم تموم شد، کاری از دست بنده ساخته نیست، جز اینکه بگم شرمنده‌ام. کسی حرفی نزد که استاد ابراهیمی گفت: _گوسفند شیرده نداریم، ولی گاو شیرده چرا. دخترمحی عُق ریزی زد و گفت: _اَه اَه اَه. کی شیر ترامپ رو می‌خوره؟ احف با لبخند به استاد ابراهیمی گفت: _چه عجب استاد! بالاخره آفتاب گرفتنتون تموم شد؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت و ادامه داد: _راستی احف، الان که کار هم پیدا کردی. پس دیگه بهونت واسه زن نگرفتن چیه؟ احف چوب چوپانی‌اش را زیر چانه‌اش گذاشت و به افق خیره شد. سپس آه عمیقی کشید و گفت..‌.