eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قراره که مثلاً من یه موضوع به شماها میدم و شماها، دو به دو باهم راجع به این موضوع، دیالوگ می‌گید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب موضوع اولمون ازدواجه. به نظرم احف و علی پارسائیان روبه‌روی هم بایستن و راجع به این موضوع دیالوگ بگن. علی پارسائیان جلوی احف ایستاد و گفت: _چه آرزویی داری؟ احف لبخندی زد و جواب داد: _آرزو دارم که ازدواج کنم. _به نظرت ازدواج یعنی چی؟ _به نظرم ازدواج یعنی در رادارِ زندگی حرکت کردن. وقتی ازدواج نکنی، ممکنه از رادار خارج بشی و به بیراهه بری. مثل هواپیما که اگه از رادار خارج بشه، احتمال دزدیده شدنش زیاد میشه. علی پارسائیان لبخندی به زیباییِ تَه‌دیگ خاشخاشی زد و گفت: _تو اگه همسر داشته باشی، حاضری براش چه کاری انجام بدی؟ _من حاضرم هرشب دورش بگردم و بگم دوسِش دارم. بهش بگم همه زندگیم تویی و همه‌ی توانم رو برای خوشبختیش می‌ذارم و سعی می‌کنم همه‌ی آرزوهاش رو برآورده کنم. علی پارسائیان محو تماشای احف بود که احف ادامه داد: _حالا نوبت توئه. آرزوت چیه؟ علی پارسائیان که چشمانش برق عجیبی داشت، دستان احف را گرفت و با لبخندی عاشقانه گفت: _من آرزویی ندارم جز اینکه همسرت بشم. بعد از گفتن این حرف، دخترمحی با صدای بلندی گفت: _مبارکه! لی لی لی لی! و همگی به افتخار پیوند عاشقانه‌ی علی پارسائیان و احف، یک کف مرتب زدند که بانو کمال‌الدینی آهی کشید و گفت: _حیف که دیگه دوربین ندارم. وگرنه مسئولیت فیلم عروسیتون رو به عهده می‌گرفتم. احف که دید اوضاع خیط است، دستان علی پارسائیان را رها کرد و گفت: _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟ درسته که گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز؛ ولی دیگه نگفتن که مرد با مرد. استاد مجاهد حرف احف را تایید کرد و گفت: _دوستان اصلاً من عذرخواهی می‌کنم. لطفاً مونولوگ و دیالوگای گرانبهاتون رو واسه خودتون نگه دارید. در ضمن راه طولانیه؛ بیایید تا هوا تاریک نشده برگردیم. باید قبل اذان مغرب به باغ برسیما. احف که دید خطر از بیخ گوشش گذشته، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و گفت: _گفتید اذان، یاد غذا افتادم استاد. اگه روزه نبودید، یه آهو شکار می‌کردم و واسه نهار یه کباب آهوی مشتی بهتون می‌دادم‌. حیف! حیف که ماه رمضون دست و بالم رو بسته. بانو شبنم که با آمدن اسم کباب، لب و لوچه‌اش آویزان شده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: _گفتید کباب، هوس کردم. نمیشه واسه من درست کنید؟ احف جواب داد: _کباب که نمیشه، ولی... سپس سرش را خاراند و نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _ولی یه نوشیدنی مشتی بهتون میدم. سپس دست یکی از گوسفندان را گرفت و گفت: _بیا دلبر. بیا بریم اون پشت. آن گوسفند که خانوم‌بَبَع زاده بود، به زبان بَبَعی گفت: _نمیام. اصرار نکن. _بیا عزیزم. کاریت ندارم که. خانوم بَبَع‌زاده هر طور که بود راضی شد و احف یک سطل نیز برداشت و هردو به پشت کوه رفتند. احف مشغول دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده بود که وی گفت: _تا کِی می‌خوای شیرَم رو بدوشی؟ احف جواب داد: _تا وقتی که این سطل پر بشه. مگه نمی‌بینی مهمون داریم؟! _چرا از ما گوسفندا سوء استفاده می‌کنی؟ _سوء استفاده چیه عزیزم؟! من بهتون غذا میدم، باهاتون بازی می‌کنم، هر روز می‌برمتون گردش. بعد حق ندارم از شیرتون استفاده کنم؟ خانوم بَبَع‌زاده با بغض‌ گفت: _اونوقت پول این شیرا رو کی میده؟ _من. _خب کِی میدی؟ _به زودی میدم. _آره جون خودت. دفعه‌ی قبلی هم همین رو گفتی، ولی ندادی. _عزیزم پول این شیر و شیر قبلیت رو بنویس به حساب. من همین جا قول میدم که سر برج تسویه کنم. پس از دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده، احف با سطلی پر از شیر برگشت و آن را به بانو شبنم داد و گفت: _بفرمایید. اینم شیر تازه‌ی گوسفند ما. بخورید که خیلی مقویه و واسه تو راهیتون هم مفیده. در ضمن یه کَمیش رو هم واسه افطار نگه دارید که بقیه... بانو شبنم نگذاشت حرف احف تمام بشود و یک نفس، کل شیر سطل را سر کشید و حتی قطره‌ای هم برای بقیه باقی نگذاشت. احف که دید همه‌ی نگاه‌ها به سطل خالیِ شیر است، با شرمندگی گفت: _عذرخواهم. چون گوسفند شیرده ما فقط خانوم بَبَع‌زادس و سهمیه‌ی شیر امروزشون هم تموم شد، کاری از دست بنده ساخته نیست، جز اینکه بگم شرمنده‌ام. کسی حرفی نزد که استاد ابراهیمی گفت: _گوسفند شیرده نداریم، ولی گاو شیرده چرا. دخترمحی عُق ریزی زد و گفت: _اَه اَه اَه. کی شیر ترامپ رو می‌خوره؟ احف با لبخند به استاد ابراهیمی گفت: _چه عجب استاد! بالاخره آفتاب گرفتنتون تموم شد؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت و ادامه داد: _راستی احف، الان که کار هم پیدا کردی. پس دیگه بهونت واسه زن نگرفتن چیه؟ احف چوب چوپانی‌اش را زیر چانه‌اش گذاشت و به افق خیره شد. سپس آه عمیقی کشید و گفت..‌.
همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قراره که مثلاً من یه موضوع به شماها میدم و شماها، دو به دو باهم راجع به این موضوع، دیالوگ می‌گید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب موضوع اولمون ازدواجه. به نظرم احف و علی پارسائیان روبه‌روی هم بایستن و راجع به این موضوع دیالوگ بگن. علی پارسائیان جلوی احف ایستاد و گفت: _چه آرزویی داری؟ احف لبخندی زد و جواب داد: _آرزو دارم که ازدواج کنم. _به نظرت ازدواج یعنی چی؟ _به نظرم ازدواج یعنی در رادارِ زندگی حرکت کردن. وقتی ازدواج نکنی، ممکنه از رادار خارج بشی و به بیراهه بری. مثل هواپیما که اگه از رادار خارج بشه، احتمال دزدیده شدنش زیاد میشه. علی پارسائیان لبخندی به زیباییِ تَه‌دیگ خاشخاشی زد و گفت: _تو اگه همسر داشته باشی، حاضری براش چه کاری انجام بدی؟ _من حاضرم هرشب دورش بگردم و بگم دوسِش دارم. بهش بگم همه زندگیم تویی و همه‌ی توانم رو برای خوشبختیش می‌ذارم و سعی می‌کنم همه‌ی آرزوهاش رو برآورده کنم. علی پارسائیان محو تماشای احف بود که احف ادامه داد: _حالا نوبت توئه. آرزوت چیه؟ علی پارسائیان که چشمانش برق عجیبی داشت، دستان احف را گرفت و با لبخندی عاشقانه گفت: _من آرزویی ندارم جز اینکه همسرت بشم. بعد از گفتن این حرف، دخترمحی با صدای بلندی گفت: _مبارکه! لی لی لی لی! و همگی به افتخار پیوند عاشقانه‌ی علی پارسائیان و احف، یک کف مرتب زدند که بانو کمال‌الدینی آهی کشید و گفت: _حیف که دیگه دوربین ندارم. وگرنه مسئولیت فیلم عروسیتون رو به عهده می‌گرفتم. احف که دید اوضاع خیط است، دستان علی پارسائیان را رها کرد و گفت: _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟ درسته که گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز؛ ولی دیگه نگفتن که مرد با مرد. استاد مجاهد حرف احف را تایید کرد و گفت: _دوستان اصلاً من عذرخواهی می‌کنم. لطفاً مونولوگ و دیالوگای گرانبهاتون رو واسه خودتون نگه دارید. در ضمن راه طولانیه؛ بیایید تا هوا تاریک نشده برگردیم. باید قبل اذان مغرب به باغ برسیما. احف که دید خطر از بیخ گوشش گذشته، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و گفت: _گفتید اذان، یاد غذا افتادم استاد. اگه روزه نبودید، یه آهو شکار می‌کردم و واسه نهار یه کباب آهوی مشتی بهتون می‌دادم‌. حیف! حیف که ماه رمضون دست و بالم رو بسته. بانو شبنم که با آمدن اسم کباب، لب و لوچه‌اش آویزان شده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: _گفتید کباب، هوس کردم. نمیشه واسه من درست کنید؟ احف جواب داد: _کباب که نمیشه، ولی... سپس سرش را خاراند و نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _ولی یه نوشیدنی مشتی بهتون میدم. سپس دست یکی از گوسفندان را گرفت و گفت: _بیا دلبر. بیا بریم اون پشت. آن گوسفند که خانوم‌بَبَع زاده بود، به زبان بَبَعی گفت: _نمیام. اصرار نکن. _بیا عزیزم. کاریت ندارم که. خانوم بَبَع‌زاده هر طور که بود راضی شد و احف یک سطل نیز برداشت و هردو به پشت کوه رفتند. احف مشغول دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده بود که وی گفت: _تا کِی می‌خوای شیرَم رو بدوشی؟ احف جواب داد: _تا وقتی که این سطل پر بشه. مگه نمی‌بینی مهمون داریم؟! _چرا از ما گوسفندا سوء استفاده می‌کنی؟ _سوء استفاده چیه عزیزم؟! من بهتون غذا میدم، باهاتون بازی می‌کنم، هر روز می‌برمتون گردش. بعد حق ندارم از شیرتون استفاده کنم؟ خانوم بَبَع‌زاده با بغض‌ گفت: _اونوقت پول این شیرا رو کی میده؟ _من. _خب کِی میدی؟ _به زودی میدم. _آره جون خودت. دفعه‌ی قبلی هم همین رو گفتی، ولی ندادی. _عزیزم پول این شیر و شیر قبلیت رو بنویس به حساب. من همین جا قول میدم که سر برج تسویه کنم. پس از دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده، احف با سطلی پر از شیر برگشت و آن را به بانو شبنم داد و گفت: _بفرمایید. اینم شیر تازه‌ی گوسفند ما. بخورید که خیلی مقویه و واسه تو راهیتون هم مفیده. در ضمن یه کَمیش رو هم واسه افطار نگه دارید که بقیه... بانو شبنم نگذاشت حرف احف تمام بشود و یک نفس، کل شیر سطل را سر کشید و حتی قطره‌ای هم برای بقیه باقی نگذاشت. احف که دید همه‌ی نگاه‌ها به سطل خالیِ شیر است، با شرمندگی گفت: _عذرخواهم. چون گوسفند شیرده ما فقط خانوم بَبَع‌زادس و سهمیه‌ی شیر امروزشون هم تموم شد، کاری از دست بنده ساخته نیست، جز اینکه بگم شرمنده‌ام. کسی حرفی نزد که استاد ابراهیمی گفت: _گوسفند شیرده نداریم، ولی گاو شیرده چرا. دخترمحی عُق ریزی زد و گفت: _اَه اَه اَه. کی شیر ترامپ رو می‌خوره؟ احف با لبخند به استاد ابراهیمی گفت: _چه عجب استاد! بالاخره آفتاب گرفتنتون تموم شد؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت و ادامه داد: _راستی احف، الان که کار هم پیدا کردی. پس دیگه بهونت واسه زن نگرفتن چیه؟ احف چوب چوپانی‌اش را زیر چانه‌اش گذاشت و به افق خیره شد. سپس آه عمیقی کشید و گفت..‌.
🎊 🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَه‌تایی هشتش که با تخفیف مراشم شال اشتاد، میشه بیشت هژار تومن! _بی‌زحمت یه پَک بدید. صدرا پک کامل استیکر را به دست پسر بزرگ استاد واقفی داد و او هم تحویل مشتری. سپس کارت بانکی را از مشتری گرفت و کشید. بعد رسید را به او داد که چشمان مشتری گشاد شد. _مگه نگفتید بیست تومن؟! چرا سی تومن کشیدید؟! صدرا دوباره با لبخند جواب داد: _چون اژ دشت پشر اشتاد گرفتید. اژ قدیم گفتن که گر پدر نیشت، دشت پشری هشت هنوژ! الان که اژ وجود ناژنین اشتاد بی‌بهره‌ایم، باید قدر پشراش رو بدونیم! اما مشتری که کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد، به احترام مراسم و آبروی اعضای باغ که از رفقایش بودند، نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت! مُرده‌شور بدبخت، با سر و وضعی شلخته، جلوی در غسال‌خانه ایستاده و لباس تقریباً بلند و سفیدی پوشیده بود. یک کلاه پشمی روی سرش و چکمه‌هایی که تا زانو بالا آمده بودند. همه‌ی نگاه‌ها به او خیره شده بود که مهدینار هم روبه‌روی او ایستاد و گفت: _بَه بَه، سلام مجدد مُرده‌شور خان! حالتون چطوره؟! ببخشید دیگه. با اون اتفاقات چند دقیقه پیش، نشد حال و احوال بکنیم! سپس بدون اینکه منتظر جواب باشد، رو به هنرجوهایش گفت: _اگه نمی‌خوایید با غسال‌خونه آشنا بشید، باید ایشون رو ببینید! همگی آب دهانشان را قورت دادند که مُرده‌شور گفت: _ببینم بچه‌ها، اینجاها یه جنازه ندیدید؟! مهدینار دوباره به سمت مُرده‌شور برگشت و پوزخندی زد. _اینجا پر از جنازس مُرده‌شور خان. جنازه‌هایی که خیلی وقته توی خونشون به خواب عمیقی فرو رفتن! _نه نه. منظورم یه جنازه‌ی تازه بود. جنازه‌ای که همین چند دقیقه پیش اینجا بود و من تا رفتم یه عصرونه‌ی مختصر بخورم، یهو غیبش زد! مهدینار نیز آب دهانش را قورت داد. _یعنی دیگه سر جاش نیست؟! _نه دیگه. اگه بود که از شماها نمی‌پرسیدم. حالا ندیدینش؟! مهدینار لبخند تلخی زد و به سختی نفس کشید. سپس برگشت تا به هنرجوها قوت قلب بدهد که ناگهان دخترنابینا که دستش به یکی از جنازه‌ها خورده بود، سرجایش میخ‌کوب شد. _این...این چیه؟! جِ...جنازَست؟! با این حرف، یکی از هنرجوها فریاد زد: _یا امام‌زاده وحشت! بدویین! و در کسری از ثانیه، همه‌ی هنرجویان پا به فرار گذاشتند و محو گشتند و دختر روشن دل که نه چشم دیدن داشت و نه پای فرار، یاد و خاطر‌ه‌ی ساختمان پلاسکو را زنده کرد و یکهو همان‌جا فرو ریخت! پس از پاشیدن یک بطری آب، دختر نابینا به هوش آمد. احساس حالت تهوع داشت و فقط خدا خدا می‌کرد که روی استاد مهدینار بالا نیاورد. در این میان مهدینار نفسی از روی تامل کشید و گفت: _هِی فلک، تا کی کلک؟‌! بعد دست روی شانه مُرده‌شور گذاشت و ادامه داد: _دیدی آخرش فقط خودم و خودت موندیم؟! اینا هم فقط به خاطر تاریکی هوا و دور بودن خروجی قبرستون برگشتن! سپس نگاهی تاسف‌بار به هنرجوها که از سر بیچارگی برگشته بودند، انداخت. _خاک باغِ پرتقال توی سرتون با این هنرجو شدنتون! شما مثلاً هنر می‌جویید. آره؟! از نظر من، شما هنر رو حتی مزه هم نمی‌کنید، چه برسه بجویید! دنبالم راه بیفتید که به بقیه‌ی قسمتای تورمون برسیم. بجُنبید! بعد هم از مُرده‌شور خداحافظی کردند و به راه افتادند...! در غرفه‌ی دیگر، افراسیاب تابلوهای نقاشی و تایپوگرافی‌اش را به نمایش گذاشته بود و سفارش مولاتی می‌گرفت. _خب آقای محترم، شما این تابلو رو پسند کردید و دوتا هم مولاتی سفارش دادید. درسته؟! _بله؛ فقط ارزون حساب کنید، مشتری شیم. چون من مال همین باغ بغلیم. باغ گیلاس! افراسیاب لبخند گرمی زد و به مهدیه که کمک‌دستش بود، اشاره‌ای کرد و سپس به مشتری گفت: _خب بهای تابلوها پوله و بهای مولاتیا، صلوات؛ ولی خب ما اینجا قیمت اجناس فروخته شده رو با قرعه‌کشی مشخص می‌کنیم. یعنی ما چندتا جعبه داریم که توش تشکیل شده از مقداری پول و مقداری صلوات! شما با انتخاب یکی از جعبه‌ها که الان همکارم میاره خدمتتون، بر اساس شانستون مشخص میشه که باید چه بهایی رو نسبت به اجناس خریداری شده بپردازید. مهدیه چهار پنج جعبه آورد و آن‌ها را روی میز چید. مشتری که داشت با دقت به حرف‌های افراسیاب گوش می‌کرد، چانه‌اش را خاراند و گفت: _بعد همه‌ی این جعبه‌ها، اینا رو داره؟! یعنی ممکنه یکیش، یکی رو نداشته باشه و عوضش اون‌یکی رو داشته باشه؟! افراسیاب دستانش را درهم گره کرد و دوباره لبخندی زد. _صد البته. ممکنه یکیش مثلاً صد هزار تومن پول داشته باشه با پنجاه تا صلوات. یا یکیش پنجاه هزار تومن داشته باشه با صدتا صلوات. یا اصلاً پولی نداشته باشه و به جاش دویست تا صلوات داشته باشه! مشتری لبخندی به پهنای صورت زد و برای اینکه دستش خالی و تنگ بود، دعا دعا می‌کرد تا جعبه‌ای که انتخاب می‌کند، داخلش پول نداشته باشد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَه‌تایی هشتش که با تخفیف مراشم شال اشتاد، میشه بیشت هژار تومن! _بی‌زحمت یه پَک بدید. صدرا پک کامل استیکر را به دست پسر بزرگ استاد واقفی داد و او هم تحویل مشتری. سپس کارت بانکی را از مشتری گرفت و کشید. بعد رسید را به او داد که چشمان مشتری گشاد شد. _مگه نگفتید بیست تومن؟! چرا سی تومن کشیدید؟! صدرا دوباره با لبخند جواب داد: _چون اژ دشت پشر اشتاد گرفتید. اژ قدیم گفتن که گر پدر نیشت، دشت پشری هشت هنوژ! الان که اژ وجود ناژنین اشتاد بی‌بهره‌ایم، باید قدر پشراش رو بدونیم! اما مشتری که کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد، به احترام مراسم و آبروی اعضای باغ که از رفقایش بودند، نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت! مُرده‌شور بدبخت، با سر و وضعی شلخته، جلوی در غسال‌خانه ایستاده و لباس تقریباً بلند و سفیدی پوشیده بود. یک کلاه پشمی روی سرش و چکمه‌هایی که تا زانو بالا آمده بودند. همه‌ی نگاه‌ها به او خیره شده بود که مهدینار هم روبه‌روی او ایستاد و گفت: _بَه بَه، سلام مجدد مُرده‌شور خان! حالتون چطوره؟! ببخشید دیگه. با اون اتفاقات چند دقیقه پیش، نشد حال و احوال بکنیم! سپس بدون اینکه منتظر جواب باشد، رو به هنرجوهایش گفت: _اگه نمی‌خوایید با غسال‌خونه آشنا بشید، باید ایشون رو ببینید! همگی آب دهانشان را قورت دادند که مُرده‌شور گفت: _ببینم بچه‌ها، اینجاها یه جنازه ندیدید؟! مهدینار دوباره به سمت مُرده‌شور برگشت و پوزخندی زد. _اینجا پر از جنازس مُرده‌شور خان. جنازه‌هایی که خیلی وقته توی خونشون به خواب عمیقی فرو رفتن! _نه نه. منظورم یه جنازه‌ی تازه بود. جنازه‌ای که همین چند دقیقه پیش اینجا بود و من تا رفتم یه عصرونه‌ی مختصر بخورم، یهو غیبش زد! مهدینار نیز آب دهانش را قورت داد. _یعنی دیگه سر جاش نیست؟! _نه دیگه. اگه بود که از شماها نمی‌پرسیدم. حالا ندیدینش؟! مهدینار لبخند تلخی زد و به سختی نفس کشید. سپس برگشت تا به هنرجوها قوت قلب بدهد که ناگهان دخترنابینا که دستش به یکی از جنازه‌ها خورده بود، سرجایش میخ‌کوب شد. _این...این چیه؟! جِ...جنازَست؟! با این حرف، یکی از هنرجوها فریاد زد: _یا امام‌زاده وحشت! بدویین! و در کسری از ثانیه، همه‌ی هنرجویان پا به فرار گذاشتند و محو گشتند و دختر روشن دل که نه چشم دیدن داشت و نه پای فرار، یاد و خاطر‌ه‌ی ساختمان پلاسکو را زنده کرد و یکهو همان‌جا فرو ریخت! پس از پاشیدن یک بطری آب، دختر نابینا به هوش آمد. احساس حالت تهوع داشت و فقط خدا خدا می‌کرد که روی استاد مهدینار بالا نیاورد. در این میان مهدینار نفسی از روی تامل کشید و گفت: _هِی فلک، تا کی کلک؟‌! بعد دست روی شانه مُرده‌شور گذاشت و ادامه داد: _دیدی آخرش فقط خودم و خودت موندیم؟! اینا هم فقط به خاطر تاریکی هوا و دور بودن خروجی قبرستون برگشتن! سپس نگاهی تاسف‌بار به هنرجوها که از سر بیچارگی برگشته بودند، انداخت. _خاک باغِ پرتقال توی سرتون با این هنرجو شدنتون! شما مثلاً هنر می‌جویید. آره؟! از نظر من، شما هنر رو حتی مزه هم نمی‌کنید، چه برسه بجویید! دنبالم راه بیفتید که به بقیه‌ی قسمتای تورمون برسیم. بجُنبید! بعد هم از مُرده‌شور خداحافظی کردند و به راه افتادند...! در غرفه‌ی دیگر، افراسیاب تابلوهای نقاشی و تایپوگرافی‌اش را به نمایش گذاشته بود و سفارش مولاتی می‌گرفت. _خب آقای محترم، شما این تابلو رو پسند کردید و دوتا هم مولاتی سفارش دادید. درسته؟! _بله؛ فقط ارزون حساب کنید، مشتری شیم. چون من مال همین باغ بغلیم. باغ گیلاس! افراسیاب لبخند گرمی زد و به مهدیه که کمک‌دستش بود، اشاره‌ای کرد و سپس به مشتری گفت: _خب بهای تابلوها پوله و بهای مولاتیا، صلوات؛ ولی خب ما اینجا قیمت اجناس فروخته شده رو با قرعه‌کشی مشخص می‌کنیم. یعنی ما چندتا جعبه داریم که توش تشکیل شده از مقداری پول و مقداری صلوات! شما با انتخاب یکی از جعبه‌ها که الان همکارم میاره خدمتتون، بر اساس شانستون مشخص میشه که باید چه بهایی رو نسبت به اجناس خریداری شده بپردازید. مهدیه چهار پنج جعبه آورد و آن‌ها را روی میز چید. مشتری که داشت با دقت به حرف‌های افراسیاب گوش می‌کرد، چانه‌اش را خاراند و گفت: _بعد همه‌ی این جعبه‌ها، اینا رو داره؟! یعنی ممکنه یکیش، یکی رو نداشته باشه و عوضش اون‌یکی رو داشته باشه؟! افراسیاب دستانش را درهم گره کرد و دوباره لبخندی زد. _صد البته. ممکنه یکیش مثلاً صد هزار تومن پول داشته باشه با پنجاه تا صلوات. یا یکیش پنجاه هزار تومن داشته باشه با صدتا صلوات. یا اصلاً پولی نداشته باشه و به جاش دویست تا صلوات داشته باشه! مشتری لبخندی به پهنای صورت زد و برای اینکه دستش خالی و تنگ بود، دعا دعا می‌کرد تا جعبه‌ای که انتخاب می‌کند، داخلش پول نداشته باشد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344