💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت28🎬 سپس مهدینار پوزخندی زد و ادامه داد: _هه! توی این جهان هستی، فقط اعضای باغ انارن
#باغنار2🎊
#پارت29🎬
_ببخشید این استیکرا چند؟!
صدرا با لبخند جواب مشتری را داد.
_این پک دَهتایی هشتش که با تخفیف مراشم شال اشتاد، میشه بیشت هژار تومن!
_بیزحمت یه پَک بدید.
صدرا پک کامل استیکر را به دست پسر بزرگ استاد واقفی داد و او هم تحویل مشتری. سپس کارت بانکی را از مشتری گرفت و کشید. بعد رسید را به او داد که چشمان مشتری گشاد شد.
_مگه نگفتید بیست تومن؟! چرا سی تومن کشیدید؟!
صدرا دوباره با لبخند جواب داد:
_چون اژ دشت پشر اشتاد گرفتید. اژ قدیم گفتن که گر پدر نیشت، دشت پشری هشت هنوژ! الان که اژ وجود ناژنین اشتاد بیبهرهایم، باید قدر پشراش رو بدونیم!
اما مشتری که کارد میزدی، خونَش در نمیآمد، به احترام مراسم و آبروی اعضای باغ که از رفقایش بودند، نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت!
مُردهشور بدبخت، با سر و وضعی شلخته، جلوی در غسالخانه ایستاده و لباس تقریباً بلند و سفیدی پوشیده بود. یک کلاه پشمی روی سرش و چکمههایی که تا زانو بالا آمده بودند. همهی نگاهها به او خیره شده بود که مهدینار هم روبهروی او ایستاد و گفت:
_بَه بَه، سلام مجدد مُردهشور خان! حالتون چطوره؟! ببخشید دیگه. با اون اتفاقات چند دقیقه پیش، نشد حال و احوال بکنیم!
سپس بدون اینکه منتظر جواب باشد، رو به هنرجوهایش گفت:
_اگه نمیخوایید با غسالخونه آشنا بشید، باید ایشون رو ببینید!
همگی آب دهانشان را قورت دادند که مُردهشور گفت:
_ببینم بچهها، اینجاها یه جنازه ندیدید؟!
مهدینار دوباره به سمت مُردهشور برگشت و پوزخندی زد.
_اینجا پر از جنازس مُردهشور خان. جنازههایی که خیلی وقته توی خونشون به خواب عمیقی فرو رفتن!
_نه نه. منظورم یه جنازهی تازه بود. جنازهای که همین چند دقیقه پیش اینجا بود و من تا رفتم یه عصرونهی مختصر بخورم، یهو غیبش زد!
مهدینار نیز آب دهانش را قورت داد.
_یعنی دیگه سر جاش نیست؟!
_نه دیگه. اگه بود که از شماها نمیپرسیدم. حالا ندیدینش؟!
مهدینار لبخند تلخی زد و به سختی نفس کشید. سپس برگشت تا به هنرجوها قوت قلب بدهد که ناگهان دخترنابینا که دستش به یکی از جنازهها خورده بود، سرجایش میخکوب شد.
_این...این چیه؟! جِ...جنازَست؟!
با این حرف، یکی از هنرجوها فریاد زد:
_یا امامزاده وحشت! بدویین!
و در کسری از ثانیه، همهی هنرجویان پا به فرار گذاشتند و محو گشتند و دختر روشن دل که نه چشم دیدن داشت و نه پای فرار، یاد و خاطرهی ساختمان پلاسکو را زنده کرد و یکهو همانجا فرو ریخت!
پس از پاشیدن یک بطری آب، دختر نابینا به هوش آمد. احساس حالت تهوع داشت و فقط خدا خدا میکرد که روی استاد مهدینار بالا نیاورد.
در این میان مهدینار نفسی از روی تامل کشید و گفت:
_هِی فلک، تا کی کلک؟!
بعد دست روی شانه مُردهشور گذاشت و ادامه داد:
_دیدی آخرش فقط خودم و خودت موندیم؟! اینا هم فقط به خاطر تاریکی هوا و دور بودن خروجی قبرستون برگشتن!
سپس نگاهی تاسفبار به هنرجوها که از سر بیچارگی برگشته بودند، انداخت.
_خاک باغِ پرتقال توی سرتون با این هنرجو شدنتون! شما مثلاً هنر میجویید. آره؟! از نظر من، شما هنر رو حتی مزه هم نمیکنید، چه برسه بجویید! دنبالم راه بیفتید که به بقیهی قسمتای تورمون برسیم. بجُنبید!
بعد هم از مُردهشور خداحافظی کردند و به راه افتادند...!
در غرفهی دیگر، افراسیاب تابلوهای نقاشی و تایپوگرافیاش را به نمایش گذاشته بود و سفارش مولاتی میگرفت.
_خب آقای محترم، شما این تابلو رو پسند کردید و دوتا هم مولاتی سفارش دادید. درسته؟!
_بله؛ فقط ارزون حساب کنید، مشتری شیم. چون من مال همین باغ بغلیم. باغ گیلاس!
افراسیاب لبخند گرمی زد و به مهدیه که کمکدستش بود، اشارهای کرد و سپس به مشتری گفت:
_خب بهای تابلوها پوله و بهای مولاتیا، صلوات؛ ولی خب ما اینجا قیمت اجناس فروخته شده رو با قرعهکشی مشخص میکنیم. یعنی ما چندتا جعبه داریم که توش تشکیل شده از مقداری پول و مقداری صلوات! شما با انتخاب یکی از جعبهها که الان همکارم میاره خدمتتون، بر اساس شانستون مشخص میشه که باید چه بهایی رو نسبت به اجناس خریداری شده بپردازید.
مهدیه چهار پنج جعبه آورد و آنها را روی میز چید. مشتری که داشت با دقت به حرفهای افراسیاب گوش میکرد، چانهاش را خاراند و گفت:
_بعد همهی این جعبهها، اینا رو داره؟! یعنی ممکنه یکیش، یکی رو نداشته باشه و عوضش اونیکی رو داشته باشه؟!
افراسیاب دستانش را درهم گره کرد و دوباره لبخندی زد.
_صد البته. ممکنه یکیش مثلاً صد هزار تومن پول داشته باشه با پنجاه تا صلوات. یا یکیش پنجاه هزار تومن داشته باشه با صدتا صلوات. یا اصلاً پولی نداشته باشه و به جاش دویست تا صلوات داشته باشه!
مشتری لبخندی به پهنای صورت زد و برای اینکه دستش خالی و تنگ بود، دعا دعا میکرد تا جعبهای که انتخاب میکند، داخلش پول نداشته باشد...!
#پایان_پارت29✅
📆 #14030107
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت29🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَهتایی هشتش
#باغنار2🎊
#پارت30🎬
_خب حالا آمادهاید؟!
مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد:
_خب اینجا پنج تا جعبه داریم که روی هرکدوم یه شماره نوشته شده. بسم الله بگید و یکی رو انتخاب کنید!
مشتری آب دهانش را قورت داد و نیم نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت:
_به عشق آقا اباعبدالله، شمارهی سه رو انتخاب میکنم.
افراسیاب دستانش را گذاشت روی جعبه و پس از مکثی کوتاه گفت:
_انتخاب آخرتونه؟!
_بله.
افراسیاب کمی لب و لوچهاش را تکان داد و گفت:
_خب من این جعبه رو صد هزار تومن ازتون میخرم و به جاش جعبهی شمارهی دو رو بهتون پیشنهاد میدم!
مشتری با تعجب گفت:
_خب این یعنی چی؟!
_یعنی اینکه اگه جعبهی شماره دو رو انتخاب کنید و مثلاً توی جعبه صد تومن پول با بیست تا صلوات باشه، شما فقط صلوات رو میفرستید و لازم نیست دیگه پول پرداخت کنید. چون من این جعبه رو صد تومن از شما خریدم. خب حالا انتخاب آخرتون چیه؟!
مشتری چشمهایش برقی زد و دوباره نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت:
_به عشق آقا امام حسن مجتبی، شمارهی دو رو انتخاب میکنم. بالاخره برادرن دیگه!
افراسیاب بدون معطلی، جعبهی شمارهی دو را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند:
_سیصد تومن پول با پنجاهتا صلوات. مبارکتون باشه!
سپس کارتخوان را جلوی مشتری گذاشت و گفت:
_البته صد تومنِ من که ازتون خریدم، ازش کم میشه. پس جمعاً میشه دویست هزار تومن!
مهدیه که تا الان ساکت بود، با خونسردی گفت:
_البته یادتون نره که حتماً اون پنجاه تا صلوات رو هم بفرستید. چون این صلواتا میرسه به روح استاد بزرگوارمون!
افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. ناگفته هم نمونه که من همین تابلو و مولاتیا رو، با قلم و دَواتای استاد مرحومم کشیدم. اصلاً ایشون بود که این چیزا رو بهم یاد داد.
سپس قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد. اما مشتری که انگار حرفهای آنها را نمیشنید، با دهانی باز گفت:
_این که بدتر شد!
افراسیاب با خونسردی پاسخ داد:
_این دیگه شانس شما بود. لطفاً زودتر کارت رو بکشید که به بقیهی مشتریها هم برسیم.
مشتری با مظلومیت کارت را کشید و با صدایی بغضآلود گفت:
_میشه حالا جعبهی شماره سه رو هم باز کنید تا ببینیم توی این چی بوده؟!
_نخیر. نمیشه!
این جواب قاطع افراسیاب بود که مهدیه گفت:
_حالا بازش کن ببین چی بود دیگه. بنده خدا رو نگاه. مظلومیت توی چهرَش داره موج مکزیکی میزنه!
اما افراسیاب هی مخالفت میکرد و راضی نمیشد؛ تا اینکه مهدیه به زور جعبه را از دستش گرفت و آن را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند.
_صد تومن پول با هفتادتا صلوات!
مشتری و مهدیه و افراسیاب، هرسه بههم خیره شده بودند که ناگهان مهدیه بقیهی جعبهها را هم باز کرد و در کمال تعجب دید که همهی جعبهها پول زیاد میخواهد و صلوات کم! مشتری که انگار آب سردی رویش ریخته باشند، زبانش بند آمده بود و حرفی برای گفتن نداشت. افراسیاب سرش را پایین انداخته بود و مهدیه چپ چپ آن را مینگریست.
_مگه نگفتی ممکنه اصلاً پول نخواد و فقط صلوات بخواد؟! اینا که همش قیمتاش بالاست. قضیه چیه؟!
افراسیاب آب دهانش را به سختی قورت داد.
_میخواستم واسه مراسم سال استاد پول جمع کنم. مگه ندیدی دزد زده بود به باغ؟!
_خب تو الان داری پول جمع میکنی؛ اونم دقیقاً وسط مراسم سال که قرار بود به خاطر بیپولی لغو بشه. متوجهی؟!
_خب واسه سال بعد که دومین سالگرد استاد میشد داشتم جمع میکردم که دیگه اونموقع کاسهی چه کنم چه کنم دستمون نگیریم!
مهدیه سری به نشانهی تاسف تکان داد و آنجا را ترک کرد. دقیقاً مثل مشتری که مانند شکست خوردهها، سر میزش برگشته بود. در این میان، آسنسیو هم با روپایی زدن و انجام حرکات نمایشی با توپ، مهمانان را مشغول کرده بود و رَستا هم به سفارش آوا، از هنرنماییهای او عکس و فیلم میگرفت. احف نیز که همیشه در این مراسمات بیکار نمینشست، این بار ساکت یک گوشهای نشسته بود و به تصمیمش فکر میکرد و سیب و پرتقال و انارش را میخورد!
هوا خیلی تاریک شده بود و هنرجوها دست از اعتراض برنمیداشتند.
_استاد فکر نمیکنید بسه؟! فکر نمیکنید که قبرستون شبا ترسناکتره؟! بیایید برگردیم تا آمار غشیهامون بیشتر از این نشده!
_حرف نباشه. پول دادید، باید بگردید. اون از غسالخونه رفتنتون، اینم از دوباره اِنقُلت آوردنتون! حرف نزنید و فقط دنبالم بیایید!
_آخه همین الانم خیلیا قید پولشون رو زدن و رفتن. نذارید تعدادمون از اینی که هست، کمتر بشه!
مهدینار بدون توجه به حرفهای هنرجوها، این بار به سوی قبرهای خالی رفت. هوا رفته رفته داشت سرد میشد و باد خفیفی به صورت هنرجوها میزد. همگی بالای سر قبرهای خالی و تاریک ایستاده بودند که مهدینار میکروفن و بلندگویش را از کیف کوچکش در آورد و شروع به خواندن کرد...!
#پایان_پارت30✅
📆 #14030107
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344