#روزانه_نویسی۱۳۰
بعد از آمدن مادرم و خواهرم به سمت تالار عروسی حرکت کردیم.
تاریخ عقد ده، دی ماه بود۱۰/۱۰.
وقتی وارد تالار شدیم،تغیرات زیادی در آن رخ داده بود.حیاط را کاملا برداشته بودند و دو سالن جدا گانه ساختند.
آخرین باری که به تالار ارجان اومده بودم، دقیقا پنج سال پیش مثل امشب بود! دقیقا امشب!. ۱۰/۱۰ که عروسی دایی فرشاد بود، و حالا پنج سال از عروسیشون گذشته بودو حال یک دختر سه ساله دارند.حیف خیلی سریع این پنج سال گذشت!.
وارد تالار شدیم، مادرم با کسانی که میشناخت سلام و احوال پرسی کرد.
به سمت صندلی ها رفتیم و ردیف دوم پشت صندلی خاله ام نشستیم.
بعد از صحبت ها و احوال پرسی و گرفتن چند عکس. وقت شام رسید. وقت شام، میخواستند عروس و داماد را عقد کنند!
اما هیچ کس توجهای به آنها نکرد و همگی به سمت سالن غذا خوری حرکت کردند. اما ما ماندیم و بعد از تمام شدن خطبه عقد به سمت سالن غذا خوری حرکت کردیم.
حدودا سی دقیقه طول کشید تا غذا را روی میز بیاورند.آنقدر بشقاب پر بود که با زدن قاشق زیر غذا،برنج های بالا از ظرف بیرون میریختند.
با خودم گفتم:
_واقعا این قدر زیاد؟! کی این میخوره! همش اسرافه.
و نیمی از غذا را کنار زدم و نیم دیگر را خوردم.
وقتی که خواستیم بلند شویم متوجه شدیم که روی سه ردیف میز هنوز غذایی نگذاشته اند!!
و خانمی آمد و به آنها اعلام کرده
_از طرف خانواده عروس معذرت میخوام اما غذا تمام شده.
به همین راحتی و سردی گفت و رفت!؛
برایم قابل هضم نبود، بازهم اگر غذا کم آمد باید از جایی برای مهمان هایشان غذا سفارش میدادند، اما ندادن! هنگامی که میخواستیم از در ورودی سالن غذا خوری بیرون برویم.
چشمانم سمت میزی رفت. که همان خانم، غذایی را روی میزشان گذاشت!تمام ذهنم از این پر بود..
آیا این حقه؟ آقایونی که خیلی دیرتر اومده بودن و مجبور شدن با خانم ها غذا بخورند.غذایشان را بخورند و سیر شوند!!.
اما خانم ها و بچه هایی که سی دقیقه منتظر غذا نشسته بودند با شکم خالی به خانه برگردند؟!
#زهرا_طیبی
#14001011