eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زهرا
من_یک_امدادگر_هستم جلوی چشمانم را آتش گرفته بود. نمی دانستم چه کنم فقط پارچه ای خیسی روی دهان و بینی ام گذاشته بودم. برای یکلحظه فقط دو خانم را دیدم که در آتش آن ور تر از من بودند، و فریاد می زدند: کمک کمک!! نگاهشان کردم، و دیگر توان نفس کشیدن نداشتم. فقط سریع به پایین فرار کردم. از بیرون، ساختمان را نگاه کردم کاملا سوخته بود. زیر گریه زدم و اشک هایم جاری بودند، نمی دانستم چه کنم خودم را لعن می کردم به خودم گفتم: تو کلاس کمک های اولیه رفتی، گواهی داری، یک امدادگری اما اگر امدادگر واقعی بودی به کمکشان می رفتی حتی به قیمت جانت!! از آن ور به خودم می گفتم: اشکالی ندارد یکی از مهم ترین وظایف امدادگر مراقبت از خودش است! اول خودش بعد همکارش و بعد مصدوم.
هدایت شده از زهرا
۱۲۹ با چند سوال دارم شروع کنم... اول از همه، آیا حق آقایون از خانم ها بیشتر است؟ دوم، آیا حق خانم ها از آقایون بیشتر است؟ سوم، آیا اگه خانم ها در صف اول ایستاده باشند باز هم باید زودتر به آقایون که دیرتر آمده‌اند چیزی بدهند؟ یا بعکس؟ به سمت اتاق حرکت کردم. لباس هایم که پشت در، روی چوب لباسی بودند را بیرون آوردم و لبه تخت گذاشتم. مانتو‌ی طوسی ام،که تا پایین پایم بود را تن کردم دکمه های طوسی اش را آرام بستم و رو انداز طوسی ام را که آستین هایی سه ربع داشت را رویش انداختم. با روسری‌ام که به رنگ طوسی و سبز بود از اتاق بیرون آمدم و رو به روی در اتاق، که آینه بود ایستادم. موهایم را باز کردم و شانه زدم. اما این بار محکم تر و بالاتر بستمش. روسری‌ را مثلثی تا زدم و سر کردم و با زرن گیره کارم را تمام کردم. مادرم از اتاق بیرون زد و گفت: بچه ها آماده اید؟ نگاهی درون آینه کردم و بعد بلند داد زدم: نه! ماسکم رو فراموش کردم. فاطمه سرش را از اتاق بیرون داد و گفت: _منم ماسک بزنم تمامه. به سمت آشپز خانه رفتم و از کشوی لوازم بهداشتی یک ماسک آبی بیرون آوردم. دوباره به سمت آینه برگشتم، فاطمه هم آماده شده بود و داشت ماسک آبی اش را به صورتش می‌زد. بعد از زدن ماسک به حیاط رفتم. به سمت جا کفشی رفتم و کفش های مشکی ام را بیرون آوردم، روی سکو نشستم وجوراب های زردم را بالا کشیدم و کفش هایم را پوشیدم. من و فاطمه کاملا آماده بودیم و حال منتظر مادرم و خواهرم بودیم تا بیرون بیایند *ادامه دارد....
هدایت شده از زهرا
۱۳۰ بعد از آمدن مادرم و خواهرم به سمت تالار عروسی حرکت کردیم. تاریخ عقد ده، دی ماه بود۱۰/۱۰. وقتی وارد تالار شدیم،تغیرات زیادی در آن رخ داده بود.حیاط را کاملا برداشته بودند و دو سالن جدا گانه ساختند. آخرین باری که به تالار ارجان اومده بودم، دقیقا پنج سال پیش مثل امشب بود! دقیقا امشب!. ۱۰/۱۰ که عروسی دایی فرشاد بود، و حالا پنج سال از عروسیشون گذشته بودو حال یک دختر سه ساله دارند.حیف خیلی سریع این پنج سال گذشت!. وارد تالار شدیم، مادرم با کسانی که می‌شناخت سلام و احوال پرسی کرد. به سمت صندلی ها رفتیم و ردیف دوم پشت صندلی خاله ام نشستیم. بعد از صحبت ها و احوال پرسی و گرفتن چند عکس. وقت شام رسید. وقت شام، می‌خواستند عروس و داماد را عقد کنند! اما هیچ کس توجه‌ای به آنها نکرد و همگی به سمت سالن غذا خوری حرکت کردند. اما ما ماندیم و بعد از تمام شدن خطبه عقد به سمت سالن غذا خوری حرکت کردیم. حدودا سی دقیقه طول کشید تا غذا را روی میز بیاورند.آنقدر بشقاب پر بود که با زدن قاشق زیر غذا،برنج های بالا از ظرف بیرون می‌ریختند. با خودم گفتم: _واقعا این قدر زیاد؟! کی این می‌خوره! همش اسرافه. و نیمی از غذا را کنار زدم و نیم دیگر را خوردم. وقتی که خواستیم بلند شویم متوجه شدیم که روی سه ردیف میز هنوز غذایی نگذاشته اند!! و خانمی آمد و به آنها اعلام کرده _از طرف خانواده عروس معذرت می‌خوام اما غذا تمام شده. به همین راحتی و سردی گفت و رفت!؛ برایم قابل هضم نبود، بازهم اگر غذا کم آمد باید از جایی برای مهمان هایشان غذا سفارش می‌دادند، اما ندادن! هنگامی که می‌خواستیم از در ورودی سالن غذا خوری بیرون برویم. چشمانم سمت میزی رفت. که همان خانم، غذایی را روی میزشان گذاشت!تمام ذهنم از این پر بود.. آیا این حقه؟ آقایونی که خیلی دیرتر اومده بودن و مجبور شدن با خانم ها غذا بخورند.غذایشان را بخورند و سیر شوند!!. اما خانم ها و بچه هایی که سی دقیقه منتظر غذا نشسته بودند با شکم خالی به خانه برگردند؟!
هدایت شده از نرگس مدیری
۱۳۳ از اینکه بعد از دوسال می‌خواهیم به خانه پدر بزرگ و مادربزرگ برویم، خواب به چشمانم نیامده بود. تا اینکه دقایق نزدیک شدن به ساعت پنج صبح خوابم برد. با صدای مادر که می‌گفت: _عسل جان بلند شو آماده کن، من و بابایی آماده ایم. از جایم پریدم با صدای خواب آلود اما خوشحال گفتم: _چشم مامان. به سمت روشویی رفتم و دست و صورتم را شستم. ساک لباس ها و وسایل مورد نیازم را از شب قبل آماده کرده بودم. یک دست لباسم را که برای امروز آماده کرده بودم را برداشتم و پوشیدم. شالم را از روی تخت برداشتم به سمت پذیرایی حرکت کردم و گفتم: _مامان من آمادم. بابا از بیرون به داخل آمد و گفت: _منم ماشین چک کردم همه چیز آمادست. خانم کی میای بریم؟ مامان گفت: _آقا علی تا تو بیای وسایل بزاری داخل ماشین منم بقیه وسایل آماده کردم. به همراه پدر به آشپز خانه رفتیم و وسایل را به سمت ماشین بردیم و چیدیم. ساعت شش بود و کاملا آماده بودیم.پدر ماشین را از حیاط خانه بیرون برد. سوارش شدیم و به سمت روستای کردستان جایی که الان کاملا سرسبز است و پدربزرگ و مادربزرگ منتظرمان هستند حرکت کردیم. نزدیک های پل بودیم که مه همه جا را فراگرفته بود و چیزی دیده نمی‌شد. پدر چراغ های ماشین را روشن کرده بود و روی درجه‌ی آخر گذاشته بود.اما باز تاثیری نداشت. سرعتش را کم کرده بود که ناگهان از جلو به ماشینی برخورد کردیم و صدایی گوش خراش ماشین را پر کرد. صدای جیغ من و مادرم به هوا رفت. در چهره پدرم هم ترس نهفته بود.بسیار تعجب کرده بود که چطور با ماشین برخورد کرده است. پدر کمی دلداری به ما داد و با هم از ماشین پیاده شدیم. که چشمانم گرد شد. از چیزی که دیدم. باور نمی‌شد! شاید بیست ماشین از پشت به هم برخورد کرده بودند. بعضی از ماشین ها آتش گرفته بودند. از محل تصادف دیرتر شدیم و گوشه‌ی جاده ایستادیم. یکدفعه ماشین سنگینی با سرعت زیاد به ماشین ما برخورد کرد. ماشین از عقب له شده بود و حال چهارستون من به لرزه در آمده بود. همراه مادر آرام به زمین افتادم و اشک هایم جاری شد چیزی در دلم جوش می‌زد.زیر لب گفتم: _وسایلم! ماشین! پس خانه پدربزرگ چی؟ هق هقم گرفت و صدای گریه ام بلند شد. صدای تلفن پدر باعث شد نگاهی به او بیاندازم. تلفن را برداشت سعی کرد بدون استرس جواب دهد،انگار نمی خواست کسی که زنگ زده بود ناراحت شود. و آرام گفت: _سلام مامان. آره ما خوبیم، بخیر گذشت. 💔
۱۵۲ آقای واقفی در گروه انجمن نویسندگان باغ انار پیشنهاد دیدن دوتا فیلم دادند تا بعد درموردشون توضیح بدیم و من فیلم اول رو دیدم. فیلم هفت سامورایی: فیلم درمورد قبیله روستایی بود که مورد تجاوز راهزن ها قرار می‌گرفت و برنج هاشون و عذا هاشون رو برای خودشان می‌بردند. اول فیلم که راهزن ها رو نمایش داد برای شروعش خیلی خوب بود. یکی از افراد قبیله پیشنهاد داد که راهزن ها رو بکشیم اما افراد قبیله با دعوا مخالفت کردن،وقتی نزد پدربزرگ قبیله رفتند و بهش گفتن، اون موافقت کرد و بقیه قبیله هم موافقت کردند. نشونه بزرگی اون پدربزرگ قبیله هست. اینکه بیشتر صحنه ها فقط صدای باد می‌امد و نه چیز دیگه باعث حوصله سر رفتن میشد و من چند جاش زدم جلو(فقط جاهایی که صدا نبود) تا سی دقیقه اول که دیدم از پدربزرگ داستان خیلی خوشم اومد(یه حسی هم بهم میگه قراره فاتحش آخر سر بخونم) همنطور که گفتم بلاخره پدربزرگ داستان مرد.(😂) از مدل موهاشون اصلا خوشم نیومد. جلو کچل و پشت مو بود و با کش مو بسته شده بود. فیلم ژانر طنز داشت و بعضی جاهاش خنده دار بود. البته بعضی جاهای طنزش هم مسخره کردن دیگران بود که من خوشم نیومد. چیزی که تو فیلم پر رنگ بود، کار گروهی بود که براشون ارزشمند بود. اونها اولش نمی تونستند جلوی راهزن ها رو بگیرن اما با اراده قوی و شجاعت شروع به تمرین با سامورایی ها کردند و قوی شدند و تونستند از قبیله شون محافظت بکنند. در آخر هم فیلم با خوشی به پایان رسید.
هدایت شده از زهرا
۱۷۸ بوی مهر با وارد شدن خانم تختی به کلاس، بچه ها بلند شدند. دست جمعی صلواتی را فرستادیم. بعد از تبریک نوروز، کلاس در سکوتی عمیق فرو رفت. تختی هم شروع به تدریسِ درس کرد. نگاهی به ساعتم انداختم. سی دقیقه از کلاس گذشته بود. خانم نگاهی پر معنا به کلاس انداخت و گفت: -فکر کنم خیلی وقت ببره به این روال عادت کنید، همتون غرق خوابید. با گفتن این جمله صدای خنده کلاس را عجیب تکان داد. با لبخند گفت: -یکم صحبت کنید تا حالتون جا بیاد. اما بچه ها باز هم پایبند به سکوت بودند. تختی سکوت کلاس را شکست و با تعجبی که در صدایش موج می‌زد گفت: -بچه‌هــــا!! اگه الان می‌گفتم صحبت نکنید که صداتون کلاس برداشته بود. چیشده اینقدر ساکتید؟از کلاس شما بعیده اینقدر سکوت. که باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد. همهمه‌ای هم با این‌خنده به وجود آمد. چند دقیقه گذشت که صدای خانم باعث شد کسی دیگر صحبت نکند. در حال ادامه تدریسش بود که زنگ آخر به صدا در آمد و جریان سکوت کلاس را شکست. بچه ها به سرعت درحال جمع کردن وسایلشان شدند و تند تند از کلاس خارج می‌شدند. من و فاطمه خیلی ریلکس وسیله هایمان را در کیفمان گذاشتیم. بعد از خداحافظی با بچه های درون کلاس، به سمت در اصلی مدرسه حرکت کردیم.
هدایت شده از زهرا
اثاث:وسایل _ اساس: پایه این کار اساسی خراب است. به زودی اثاث ها را تحویل می‌دهم. ارض:زمین _ عرض: پهنا ارض در معرض خطر است. عرض اتاق کوچک است. شست: انگشت _ شصت: عدد شست پایش قطع شد. شصت بار شلاق خورد. خار: تیغ _ خوار: پست خار گل در دستش فرو رفت. این مرد خوار است. اشباه: مانند _ اشباح: روح‌ها میهن اشباه مادر است. بحث اشباح بدنم را به لرزه در آورد.
-پرواز مارمولک نگاه اخم‌آلودش را سمتش می‌چرخاند و می‌گوید: «بزنش دیگه، زود باش!» عسل به طرفش می‌چرخد و می‌گوید: «من بزنم؟ اصلا، من می‌ترسم.» صدای آهو از اول کلاس می‌آید: «واقعا که، اصلا برید کنار خودم حسابش رو می‌رسم.» مهسا سریع می‌گوید: «تو اگه این کاره بودی، از همون اول در نمی‌رفتی!» آهو کفشش را در می‌آورد، سمت مهسا می‌گیرد. با چشمانش اشاره می‌کند به کفش و می‌گوید: «پس تو کارش رو خلاص کن.» مهسا نگاهی به چشمان آهو می‌اندازد و با لکنت می‌گوید: «م م من؟ نه، نه اصلا. اگه پرواز کنه رو صورتم چی؟» کلاس از حرفش منفجر به خنده می‌شود. فاطیما در حالی که دستش روی شکمش است، می‌گوید: «کدوم مارمولکی بال داشته، که این یکی داشته باشه؟» و صدای خنده دوباره به اوج می‌رود. شیوا سمت آهو می‌رود، کفش را از دستش بیرون می‌کشد و می‌گوید: «با خودم! فقط جیغ جیغ نکنیدا.» قبل از پرتاب کفش به سمت دیواره سفید تازه رنگ شده، نگاهی به کف کفش می‌اندازد و رو به بچه ها می‌گوید: «حیفِ دیوار نیست، جای کفش روش باشه؟ دلم نمیاد رد کفش بندازم روش.» مهسا کفشش را در می‌آورد و می‌گوید: «حیف چی؟ بگو می‌ترسم. کارت رو راحت کن.» کفشش را با توانی که دارد، به کنج دیوار پرتاب می‌کند. و برخوردی به مارمولک ندارد. شیوا، مهسا را عقب هل می‌دهد و می‌گوید: «نشونه گیری‌ت هم که صفر!» و خودش کفش را پرتاب می‌کند و با اولین ضربه به مارمولک برخورد می‌کند و پایین می افتد. به سرعت در کلاس حرکت می‌کند. جیغ بچه ها همراه ترس به هوا می‌رود. همگی روی صندلی ها ایستاده اند. مارمولک ردیف جلو، وسط در حال حرکت است که کفشی به قدرت رویش پرتاب می‌شود و چیزی از زیر تکان نمی‌خورد. نگاه همه به پرتاب کننده گره می‌خورد. بیتا متعجب از ته کلاس می‌گوید: «چیشده؟ ناراحت شدید کشتمش؟» همگی نفس عمیقی می‌کشند و یکی یکی پایین می‌آیند و روی صندلی ها می‌نشینند. بیتا سراغ کفشش می‌رود، با احتیاط برش می‌دارد. نگاهی به مارمولک می‌اندازد، عُقی می‌زند و با کفشش گوشه‌ای پرتابش می‌کند. همهمه کلاس کم کم می‌خوابد و منتظر حضور دبیر در کلاس هستند.
نگاهم میان جزوه‌های پراکنده و ساعتی که دو شب را نمایش می‌دهد، می‌چرخد. با دو دستم شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم بلکه سردرد از بین برود. نفس های عمیقی می‌کشم. اشک‌هایم آرام می‌غلتند و صورتم را خیس می‌کنند. تمام تنم می‌لرزد. زمان می‌گذرد و من حتی یک نمه چیزی که خوانده بودم را فراموش کرده‌ام. حرف‌هایی به ذهنم هجوم می‌آورند، حشره‌ای شده‌ام که زیر پای عزیزانم له می‌شوم و تاریکی مرا قورت داده. اما از آن دور دست‌ها نور سفیدی را می‌بینم که چشمان پف کرده‌ام را آزار می‌دهد. خودم را در تاریک‌ترین نقطه وجودم می‌بینم. اما من کی به اینجا رسیدم؟! اصلا من می‌خواستم به اینجا برسم؟! تا چه حد به خودم فشار آوردم؟! چرا درس‌ها دارد مرا می‌بلعد؟! مگر قرار نبود من در کنارش زندگی کنم؟! پس چرا خودم را فراموش کرده‌ام و فقط درس‌ها یادم مانده؟! هوف عمیقی از میان لب‌هایم خارج می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم. جزوه‌های پراکنده را مرتب می‌کنم. به تخت خوابم پناه می‌برم تا با خوابش کمی آرامم کند. یادم بیاورد برای چه درس می‌خوانم. برای چه تحمل می‌کنم. در نقطه‌‌‌ای نورانی، در آن دور دست‌ها چیزی منتظر من است. باید به آنجا برسم.